رسن که بر سر چوب بر پهنای کوهان گاو بندند وقت کلبه رانی و آب کشی و جز آن. (منتهی الارب). در نسخۀ چاپ بمبئی هم کلبه رانی آمده ولی هیچ یک معنی نمیدهد، ظاهراً گاب رانی که لغتی در گاورانی است باشد
رسن که بر سر چوب بر پهنای کوهان گاو بندند وقت کلبه رانی و آب کشی و جز آن. (منتهی الارب). در نسخۀ چاپ بمبئی هم کلبه رانی آمده ولی هیچ یک معنی نمیدهد، ظاهراً گاب رانی که لغتی در گاورانی است باشد
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مِثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
مرتبه، درجه، یک دسته یا صنف از مردم، هر یک از قسمت های ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است، در علم زمین شناسی چینه، دسته، گروه، رسته، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند مثلاً طبقۀ روحانیان، طبقۀ کارمندان دولت، طبقۀ بازرگانان، طبقۀ پیشه وران
مرتبه، درجه، یک دسته یا صنف از مردم، هر یک از قسمت های ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است، در علم زمین شناسی چینه، دسته، گروه، رسته، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند مثلاً طبقۀ روحانیان، طبقۀ کارمندان دولت، طبقۀ بازرگانان، طبقۀ پیشه وران
بالفتح و سکون الموحده، لغه لقوم متشابهون، و فی اصطلاح المحدثین، عبارهٌ عن جماعه اشترکوا فی السن و لقاء المشایخ و الاخذ عنهم. فاما ان یکون شیوخ هذا الراوی شیوخ ذلک، او یماثل او یقارن شیوخ هذا، شیوخ ذلک، و بهما اکتفوا بالتشابه فی الاخذ، و قد یکون الشخص الواحد من طبقتین باعتبارین بان یکون الراوی من طبقه لمشابهته بتلک الطبقه من وجه، و من طبقه اخری لمشابهته بها من وجه آخر، کانس بن مالک، فانه من حیث ثبوت صحبته للنبی ّ صلی اﷲ علیه و آله و سلم، یعدّ من طبقه العشره المبشره لهم بالجنه مثلاً، و من حیث صغرالسن یعد من طبقه من بعدهم. فمن نظر الی الصحابه باعتبار الصحبه جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حبان و غیره، و من نظر الیهم باعتبار قدر زائد، کالسبق الی الاسلام، و شهود المشاهد الفاضله، جعلهم طبقات، و الی ذلک مال صاحب الطبقات: ابوعبداﷲ و محمد بن سعد البغدادی، و کذلک من جاء بعد الصحابه، و هم التابعون، من نظر الیهم باعتبار الاخذ من الصحابه فقط، جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حبان ایضاً. و من نظر الیهم باعتبار اللقاء، قسمهم، کما فعل محمد بن سعد. و لکل وجه ٌ. و معرفهالطبقات من المهمات، و فائدتها الامن من تداخل المشتبهین و امکان الاطلاع علی تبیین التدلیس و الوقوف علی حقیقه المراد من الغفله. کذا فی شرح النخبه و شرحه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). (اصطلاح علم درایۀ حدیث) طبقه عبارت از جماعتی که در سن و سال و ملاقات مشایخ با یکدیگر متفق باشند
بالفتح و سکون الموحده، لغه لقوم متشابهون، و فی اصطلاح المحدثین، عبارهٌ عن جماعه اشترکوا فی السن و لقاء المشایخ و الاخذ عنهم. فاما ان یکون شیوخ هذا الراوی شیوخ ذلک، او یماثل او یقارن شیوخ هذا، شیوخ ذلک، و بهما اکتفوا بالتشابه فی الاخذ، و قد یکون الشخص الواحد من طبقتین باعتبارین بان یکون الراوی من طبقه لمشابهته بتلک الطبقه من وجه، و من طبقه اخری لمشابهته بها من وجه آخر، کانس بن مالک، فانه من حیث ثبوت صحبته للنبی ّ صلی اﷲ علیه و آله و سلم، یُعدّ من طبقه العشره المبشره لهم بالجنه مثلاً، و من حیث صغرالسن یعدُ من طبقه من بعدهم. فمن نظر الی الصحابه باعتبار الصحبه جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حَبان و غیره، و من نظر الیهم باعتبار قدر زائد، کالسبق الی الاسلام، و شهود المشاهد الفاضله، جعلهم طبقات، و الی ذلک مال صاحب الطبقات: ابوعبداﷲ و محمد بن سعد البغدادی، و کذلک من جاء بعد الصحابه، و هم التابعون، من نظر الیهم باعتبار الاخذ من الصحابه فقط، جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حبان ایضاً. و من نظر الیهم باعتبار اللقاء، قسمهم، کما فعل محمد بن سعد. و لکل وجه ٌ. و معرفهالطبقات من المهمات، و فائدتها الامن مِن تداخل المشتبهین و امکان الاطلاع علی تبیین التدلیس و الوقوف علی حقیقه المراد من الغفله. کذا فی شرح النخبه و شرحه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). (اصطلاح علم درایۀ حدیث) طبقه عبارت از جماعتی که در سن و سال و ملاقات مشایخ با یکدیگر متفق باشند
مؤنث طبق. (منتهی الارب)، پشت. نسل، اشکوب. (فرهنگستان). آرشیان مرتبه. مرتبت، تاه. تو، هر درک از ادراک دوزخ. ج، طبقات، گروه. یک جنس از مردم. (منتهی الارب)، صنف. رده: چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم از این طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می افتد، و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). واجب دیدم، انشا کردن فصلی دیگر تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی). این طبقه (برمکیان) وزیری کردند به روزگار هارون الرشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانیم شد. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه). مختلف خوابهاست کاین طبقات زآن مقدس جناب دیدستند. خاقانی. - در طبقۀ فلان، معاصر و هم زمان او. - طبقۀ زمین، چینه. (فرهنگستان). ، نوعی از وبای گاوی.تب برفکی حیوانات
مؤنث طبق. (منتهی الارب)، پُشت. نسل، اشکوب. (فرهنگستان). آرشیان مرتبه. مرتبت، تاه. تُو، هر درک از ادراک دوزخ. ج، طبقات، گروه. یک جنس از مردم. (منتهی الارب)، صنف. رده: چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم از این طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می افتد، و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). واجب دیدم، انشا کردن فصلی دیگر تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی). این طبقه (برمکیان) وزیری کردند به روزگار هارون الرشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانیم شد. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه). مختلف خوابهاست کاین طبقات زآن مقدس جناب دیدستند. خاقانی. - در طبقۀ فلان، معاصر و هم زمان او. - طبقۀ زمین، چینه. (فرهنگستان). ، نوعی از وبای گاوی.تب برفکی حیوانات
زنی بود زیرک و دانا که به نکاح مردی دانا و هوشیار موسوم به شن ّ آمد. و منه المثل: وافق شن ٌ طبقه و قیل شن حی ٌ من عبدالقیس، کانوا یکثرون الغاره علی الناس حتی اغاروا علی طبقه، هی ایضا قبیله، فهزمتهم طبقه، فضرب بهم المثل. و سئل الاصمعی عن هذا المثل، فقال:الشن وعاءٌ من ادم اتخذ له غطاء و هو الطبق، فوافقه، و الهاء علی هذا عائد علی الشن. و قیل هما قبیلتان اتفقتا علی امر، فقیل لهما ذلک، لان کلا منهما وافق نظیره و قیل طبقه قبیله من ایاد کانت لاتطاق، فاوقعت بها شن، فانتصفت منها و اصابت فیها. (منتهی الارب) نام پدر قبیله ای از عرب. (منتهی الارب)
زنی بود زیرک و دانا که به نکاح مردی دانا و هوشیار موسوم به شن ّ آمد. و منه المثل: وافق شن ٌ طبقه و قیل شن حی ٌ من عبدالقیس، کانوا یکثرون الغاره علی الناس حتی اغاروا علی طبقه، هی ایضا قبیله، فهزمتهم طبقه، فضرب َ بهم المثل. و سئل الاصمعی ُ عن هذا المثل، فقال:الشن ُ وعاءٌ من ادم اتخذ له غطاء و هو الطبق، فوافقه، و الهاء علی هذا عائد علی الشن. و قیل هما قبیلتان اتفقتا علی امر، فقیل لهما ذلک، لان کلا منهما وافق نظیره و قیل طبقه قبیله من ایاد کانت لاتطاق، فاوقعت بها شن، فانتصفت منها و اصابت فیها. (منتهی الارب) نام پدر قبیله ای از عرب. (منتهی الارب)
شتر ماده گشاده گام. (از منتهی الارب). این صفت همواره با موصوف خود یعنی ناقه استعمال میشود. زنان عرب در ترقیص اطفال خود میگویند: ’خبقه خبقه ترق عین بقه’ و این عبارت آنها بصورت ’حزقّه حزقه ترق عین بقه’ نیز نقل شده است رجوع به حزقه شود
شتر ماده گشاده گام. (از منتهی الارب). این صفت همواره با موصوف خود یعنی ناقه استعمال میشود. زنان عرب در ترقیص اطفال خود میگویند: ’خبقه خبقه ترق عین بقه’ و این عبارت آنها بصورت ’حُزُقَّه حزقه ترق عین بقه’ نیز نقل شده است رجوع به حزقه شود
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
غریق. ترکیبی است از غرق + هَ (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
جایی است در پشت حرهالنار که متعلق به بنی ثعلبه بن سعد بن ذبیان است. کثیّر گوید: فلما بلغن المنتضی بین غیقه و یلیل مالت فاحز ألت صدورها. (از معجم البلدان). ، بقولی غیقه میان مکه و مدینه در بلاد غفار است، بقولی دیگر، زمین پهناور و پست در ساحل بحرالجار است و وادیهایی دارد، ابن السکیت گوید: غیقه، حسی (آب فراهم شده در زیر ریگ) هایی است در ساحل دریا بالای عذیبه. در جای دیگر گوید: غیقه آب کوچکی دارد که در آن درخت خرماست و بسوی کوه جهینهالاشعر امتداد دارد. (از معجم البلدان) شکم وادیی است متعلق به بنی ثعلبه. کثیّر گوید: عفت غیقه من اهلها فجنوبها فروضه حسمی قاعها فکثیبها منازل من اسماء لم یعف رسمها ریاح الثریا خلفه فضریبها. (از معجم البلدان)
جایی است در پشت حرهالنار که متعلق به بنی ثعلبه بن سعد بن ذبیان است. کُثَیِّر گوید: فلما بلغن المنتضی بین غیقه و یلیل مالت فاحز ألت صدورها. (از معجم البلدان). ، بقولی غیقه میان مکه و مدینه در بلاد غفار است، بقولی دیگر، زمین پهناور و پست در ساحل بحرالجار است و وادیهایی دارد، ابن السکیت گوید: غیقه، حسی (آب فراهم شده در زیر ریگ) هایی است در ساحل دریا بالای عُذَیبَه. در جای دیگر گوید: غیقه آب کوچکی دارد که در آن درخت خرماست و بسوی کوه جهینهالاشعر امتداد دارد. (از معجم البلدان) شکم وادیی است متعلق به بنی ثعلبه. کُثَیِّر گوید: عفت غیقه من اهلها فجنوبها فروضه حسمی قاعها فکثیبها منازل من اسماء لم یعف رسمها ریاح الثریا خلفه فضریبها. (از معجم البلدان)
آواز شکم ستور که شنیده شود، یا آواز نرۀ آن چون در غلاف جنبد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). آوازی که از شکم ستور شنیده شود. (از اقرب الموارد). و هی النغبوقه. (از متن اللغه)
آواز شکم ستور که شنیده شود، یا آواز نرۀ آن چون در غلاف جنبد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). آوازی که از شکم ستور شنیده شود. (از اقرب الموارد). و هی النغبوقه. (از متن اللغه)
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها