دراز کردن، دراز و کشیده شدن گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی روی آوردن، متمایل شدن،برای مثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱) خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن گلاویز شدن، آویختن حمله کردن
دراز کردن، دراز و کشیده شدن گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی روی آوردن، متمایل شدن،برای مِثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱) خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن گلاویز شدن، آویختن حمله کردن
غلتیدن، برای مثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
غلتیدن، برای مِثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مِثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، از سر گرفتن، برای مثال همه فرجام هات معدوم است / محکم آغاز هرچه آغازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۲)، که جز مرگ را کس ز مادر نزاد / ز کسری بیاغاز تا نوش زاد (فردوسی - ۷/۱۵۱)، چون سماع آمد ز اول تا کران / مطرب آغازید یک ضرب گران (مولوی - ۲۱۴)
آغاز کردن، آغاز نهادن، شروع کردن، از سر گرفتن، برای مِثال همه فرجام هات معدوم است / محکم آغاز هرچه آغازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۲)، که جز مرگ را کس ز مادر نزاد / ز کسری بیاغاز تا نوش زاد (فردوسی - ۷/۱۵۱)، چون سماع آمد ز اول تا کران / مطرب آغازید یک ضرب گران (مولوی - ۲۱۴)
بازی کردن. باختن. (شعوری ج 1 ص 180) (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : زمانی سوی گوسفندان شویم ز بازیدن و لهو خندان شویم. فردوسی. چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد. سعدی.
بازی کردن. باختن. (شعوری ج 1 ص 180) (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : زمانی سوی گوسفندان شویم ز بازیدن و لهو خندان شویم. فردوسی. چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد. سعدی.
تاختن و دویدن و دوانیدن، لازم و متعدی هر دو آمده. تاختن و دواندن. (فرهنگ نظام). دویدن و سیر کردن. (ناظم الاطباء). این لفظ در پهلوی ’تازیدن’ و در اوستا ’تچ’ و در سنسکریت هم ’تچ’ است. خود لفظ ’تچ’ اوستا و سنسکریت در زبان ولایتی مازندران با تبدیل ’چ’ به ’ج’ موجود و بمعنی دویدن است. (فرهنگ نظام) : سر سرکشان اندرآمد بخواب ز تازیدن بادپایان به آب. فردوسی. ز تازیدن گور و گرد سوار برآمد همی دود از آن مرغزار. فردوسی. تازند رخش بدعت و سازند تیر کید اما سفندیار مرا تهمتن نیند. خاقانی. بر آن کار چون مدتی برگذشت بتازیدیک ماه بر کوه و دشت. نظامی. بتازید و من در پی اش تاختم نگونش بچاهی درانداختم. سعدی (بوستان). و رجوع بتاختن و تاز شود، حمله کردن و مبارزت نمودن، زادن، پیدا شدن، آتش افروختن و مشتعل کردن، پیچاندن و خم کردن، سوراخ نمودن، گرو بستن، شایستن و سزاوار شدن. (ناظم الاطباء)
تاختن و دویدن و دوانیدن، لازم و متعدی هر دو آمده. تاختن و دواندن. (فرهنگ نظام). دویدن و سیر کردن. (ناظم الاطباء). این لفظ در پهلوی ’تازیدن’ و در اوستا ’تچ’ و در سنسکریت هم ’تچ’ است. خود لفظ ’تچ’ اوستا و سنسکریت در زبان ولایتی مازندران با تبدیل ’چ’ به ’ج’ موجود و بمعنی دویدن است. (فرهنگ نظام) : سر سرکشان اندرآمد بخواب ز تازیدن بادپایان به آب. فردوسی. ز تازیدن گور و گرد سوار برآمد همی دود از آن مرغزار. فردوسی. تازند رخش بدعت و سازند تیر کید اما سفندیار مرا تهمتن نیند. خاقانی. بر آن کار چون مدتی برگذشت بتازیدیک ماه بر کوه و دشت. نظامی. بتازید و من در پی اش تاختم نگونش بچاهی درانداختم. سعدی (بوستان). و رجوع بتاختن و تاز شود، حمله کردن و مبارزت نمودن، زادن، پیدا شدن، آتش افروختن و مشتعل کردن، پیچاندن و خم کردن، سوراخ نمودن، گرو بستن، شایستن و سزاوار شدن. (ناظم الاطباء)
ابتداء. شروع.افتتاح. آغاز کردن. آغاز نهادن. گرفتن. سر گرفتن. بنا نهادن. بنیاد. برداشت کردن. برداشتن: مرد مزدور اندرآغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. گه کشتی بیامد پیر نوساز (کذا) دگر گرد و نهاد دیگر آغاز. کسائی (از صحاح الفرس). چو آغازی از جنگ پرداختن بود خواب را بر تو بر، تاختن. فردوسی. اگر فیلفوس این نوشتی بفور تو هم رزم آغاز و بردار شور. فردوسی. اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ویک. فردوسی. که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز کسری بیاغاز تا نوش زاد. فردوسی. جنگی که تو آغازی صلحی که تو پیوندی شوری که تو انگیزی عذری که تو پیش آری. منوچهری. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد بجنگ اژدها را جنگ ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. (تاریخ بیهقی). همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی. ناصرخسرو. همه فرجامهات مسعود است محکم آغاز هرچه آغازی. ابوالفرج رونی. هر زمان نوحه ای نو آغازید چون بپایان رسد ز سر گیرید. مسعودسعد. هر زمان ماتمی بیاغازم هر نفس نوحه ای بیفزایم. مسعودسعد. باز حدیث حرب بود که با خاقان آغازید. (مجمل التواریخ). چون... فضیحت خویش بدید. (شتربه) ... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه). چون سماع آمد ز اول تا کران مطرب آغازید یک لحن گران. مولوی. گر بیاغازید نصحی آشکار ما کنیم این دم شما را سنگسار. مولوی. ، فتالیدن. (تحفهالاحباب اوبهی)، قصد و اراده کردن. (برهان)
ابتداء. شروع.افتتاح. آغاز کردن. آغاز نهادن. گرفتن. سر گرفتن. بنا نهادن. بنیاد. برداشت کردن. برداشتن: مرد مزدور اندرآغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. گه کشتی بیامد پیر نوساز (کذا) دگر گرد و نهاد دیگر آغاز. کسائی (از صحاح الفرس). چو آغازی از جنگ پرداختن بود خواب را بر تو بر، تاختن. فردوسی. اگر فیلفوس این نوشتی بفور تو هم رزم آغاز و بردار شور. فردوسی. اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ویک. فردوسی. که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز کسری بیاغاز تا نوش زاد. فردوسی. جنگی که تو آغازی صلحی که تو پیوندی شوری که تو انگیزی عذری که تو پیش آری. منوچهری. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد بجنگ اژدها را جنگ ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. (تاریخ بیهقی). همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی. ناصرخسرو. همه فرجامهات مسعود است محکم آغاز هرچه آغازی. ابوالفرج رونی. هر زمان نوحه ای نو آغازید چون بپایان رسد ز سر گیرید. مسعودسعد. هر زمان ماتمی بیاغازم هر نفس نوحه ای بیفزایم. مسعودسعد. باز حدیث حرب بود که با خاقان آغازید. (مجمل التواریخ). چون... فضیحت خویش بدید. (شتربه) ... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه). چون سماع آمد ز اول تا کران مطرب آغازید یک لحن گران. مولوی. گر بیاغازید نصحی آشکار ما کنیم این دم شما را سنگسار. مولوی. ، فتالیدن. (تحفهالاحباب اوبهی)، قصد و اراده کردن. (برهان)
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان: بجائی که بودی همه بوم خار بسازید شهری چو خرم بهار. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629). همش دستگاه است و هم دل فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ. فردوسی. گشن دستگاهی و کاخی فراخ یکی کلبه سازیده درپیش کاخ. فردوسی. بر مستراح کوپله سازیده ست بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟ منجیک ترمذی. ، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن: بسازید هم زین نشان تخت عاج بیاویخته از بر عاج تاج. فردوسی. پس زره سازید و در پوشیداو پیش لقمان حکیم صبر جو. مولوی. رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53). ، ابداع. خلق. آفریدن: تو سازیدی این هفت چرخ روان ستاده معلق زمین در میان. اسدی (گرشاسبنامه). ، قرار دادن: دیوخانه کرده بودی سینه را قبله ای سازیده بودی کینه را. مولوی. ، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن: بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کزآن بهتر نسازند. نظامی (خسرو و شیرین). ، آراستن: بسازید جایی چنان چون بهشت گل و سنبل و نرگس و لاله کشت. (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620). ، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن: گسی کردشان سوی آن جایگاه که سازیده بد خسرو نیکخواه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678). بسازید بر قلبگه جای خویش زواره پس اندر، فرامرز پیش. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695). در ایوانش سازید برتخت جای میان بست چون بنده پیشش بپای. اسدی (گرشاسبنامه). ، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر: بسازیدی این جنگ را لشکری ز کشور دمان تا دگر کشوری. (شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203). ، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن: ز خرگاه و از خیمه و بارگی بسازید پیران به یکبارگی. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703). ، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن: همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر که بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163). به یک هفته زان پس همه کار راه بسازید و شد پیش ضحاک شاه. اسدی (گرشاسبنامه). به گرما و به سرما کار ایشان بسازیدی و بردی بار ایشان. زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه). ، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را: که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش... خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید. فردوسی. ، کردن: چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697). ، آماده شدن. ساخته شدن: بسازید سام و برون شدبدر یکی منزلی زال شد با پدر. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230). ، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
مصدر دیگری از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان: بجائی که بودی همه بوم خار بسازید شهری چو خرم بهار. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 629). همش دستگاه است و هم دل فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ. فردوسی. گشن دستگاهی و کاخی فراخ یکی کلبه سازیده درپیش کاخ. فردوسی. بر مستراح کوپله سازیده ست بر مستراح کوپله کاشنیده است ؟ منجیک ترمذی. ، درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن: بسازید هم زین نشان تخت عاج بیاویخته از بر عاج تاج. فردوسی. پس زره سازید و در پوشیداو پیش لقمان حکیم صبر جو. مولوی. رجوع به ساز و سازی شود، تعبیه کردن. ترتیب دادن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53). ، ابداع. خلق. آفریدن: تو سازیدی این هفت چرخ روان ستاده معلق زمین در میان. اسدی (گرشاسبنامه). ، قرار دادن: دیوخانه کرده بودی سینه را قبله ای سازیده بودی کینه را. مولوی. ، منعقد کردن. برپای داشتن. ترتیب دادن: بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار. اسدی (گرشاسبنامه). چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کزآن بهتر نسازند. نظامی (خسرو و شیرین). ، آراستن: بسازید جایی چنان چون بهشت گل و سنبل و نرگس و لاله کشت. (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 ص 620). ، معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیا کردن: گسی کردشان سوی آن جایگاه که سازیده بد خسرو نیکخواه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678). بسازید بر قلبگه جای خویش زواره پس اندر، فرامرز پیش. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695). در ایوانش سازید برتخت جای میان بست چون بنده پیشش بپای. اسدی (گرشاسبنامه). ، تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر: بسازیدی این جنگ را لشکری ز کشور دمان تا دگر کشوری. (شاهنامۀ بروخیم ج 5 ص 1203). ، تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن: ز خرگاه و از خیمه و بارگی بسازید پیران به یکبارگی. (شاهنامۀ بروخیم ج 3 ص 703). ، راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بسیجیدن کاری و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن: همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر که بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163). به یک هفته زان پس همه کار راه بسازید و شد پیش ضحاک شاه. اسدی (گرشاسبنامه). به گرما و به سرما کار ایشان بسازیدی و بردی بار ایشان. زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه). ، پختن. تهیه دیدن چون خورشی را: که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش... خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید. فردوسی. ، کردن: چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697). ، آماده شدن. ساخته شدن: بسازید سام و برون شدبدر یکی منزلی زال شد با پدر. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230). ، درخور آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی، سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن، نواختن. ساز زدن. کوک کردن یکی از آلات موسیقی، ساختن. (شرفنامۀ منیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود
غلطیدن. (برهان) ، غلطانیدن. (برهان). غلتانیدن. گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن. صاحب برهان ذیل ’غالد’ آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصوصاً - انتهی. مالیدن و غلطانیدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و صاحب انجمن آرا ذیل غالد آرد: یعنی غلطاند بر سبیل عیش و شادی چون عاشق و معشوق: کسی که در دل او جای کرد خصمی تو بجای خانه و کاشانه چرخ دادش غال. این معنی غار و شکاف حیوانات است. همچو آهو که جفت را غالد من ترا روز و شب همی غالم. لطیفی. و از این مأخوذ است کنغال که در اصل کنگ غال بوده یعنی غلطانندۀ امرد که کنگ گویند عبارت از غلام باره است یعنی امرددوست - انتهی. آهو مر جفت را بغالد در خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. روز و شب در نعمتش غالیدن است پس ز کفران هر نفس نالیدن است. مولوی. ، کام کودک غالیدن. تحنیک. (زوزنی). و رجوع به غالیدن و شرح احوال رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1191 و شعوری ج 2 ص 183 شود
غلطیدن. (برهان) ، غلطانیدن. (برهان). غلتانیدن. گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن. صاحب برهان ذیل ’غالد’ آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصوصاً - انتهی. مالیدن و غلطانیدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و صاحب انجمن آرا ذیل غالد آرد: یعنی غلطاند بر سبیل عیش و شادی چون عاشق و معشوق: کسی که در دل او جای کرد خصمی تو بجای خانه و کاشانه چرخ دادش غال. این معنی غار و شکاف حیوانات است. همچو آهو که جفت را غالد من ترا روز و شب همی غالم. لطیفی. و از این مأخوذ است کنغال که در اصل کِنگ غال بوده یعنی غلطانندۀ امرد که کِنگ گویند عبارت از غلام باره است یعنی امرددوست - انتهی. آهو مر جفت را بغالد در خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. روز و شب در نعمتش غالیدن است پس ز کفران هر نفس نالیدن است. مولوی. ، کام کودک غالیدن. تحنیک. (زوزنی). و رجوع به غالیدن و شرح احوال رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1191 و شعوری ج 2 ص 183 شود