جدول جو
جدول جو

معنی غاز - جستجوی لغت در جدول جو

غاز
پرنده ای شناگر، بزرگ تر از مرغابی و کوچک تر از قو، با گردن دراز و پاهای پرده دار که نر و ماده ای هم شکل دارد. وزنش تا دوازده کیلوگرم می رسد، خربط
پول ناچیز و کم در دورۀ قاجار، واحد پول معادل نیم شاهی
پینه، وصله، چاک، شکاف
گاز به زبان عربی
غاز چراندن: کنایه از کار بیهوده کردن، بیکاری، ولگردی
غاز کردن: پشم یا پنبه را با دست کشیدن و دراز کردن برای ریسیدن، غاژیدن
تصویری از غاز
تصویر غاز
فرهنگ فارسی عمید
غاز
مرغابی، قاز، خربت، خربط، خربطه، قلولا، مرغی است حلال گوشت و از جملۀ مرغان اصلی و وحشی اقسام آن در مازندران و گیلان و اطراف دریاچه های سیستان و بعض نقاط دیگر ایران بسیار است، پرنده ای است معروف از جنس مرغان آبی، (برهان)، نوعی از مرغابی بزرگ جثه بود، (جهانگیری)، مرغ معروف که آن را بپارسی خربت گویند یعنی مرغابی بزرگ و اینکه با قاف نویسند غلط است یا معرب و در اصل پارسی به غین است، (انجمن آرای) (آنندراج)، مرغ معروف که آن را مردم قاز گویند و در اصل فرس به غین است، (فرهنگ رشیدی)، این کلمه با قاف هم آمده است چنانکه در دیوان لغات الترک (ج 3 ص 110) قاز را با قاف به همین معنی آورده است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، اسم فارسی نوعی از مرغابی است بزرگتر از اردک، در افعال مثل بط و از آن گرم تر و غلیظتر و روغن او محلل و مفتح و جهت ریاح و پیچش شکم و استسقا و درد مفاصل شرباً و ضماداً نافع است، (تحفۀ حکیم مؤمن) :
غاز اگر پهلو زند در باد عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم غاز،
سوزنی،
- امثال:
زینب غازچران، کنایه از زنی بلندبالا و سبک سار، (ص 936 ج 2 امثال و حکم دهخدا)،
مرغ همسایه غاز می نماید، نظیر:
نعمت ما به چشم همسایه
صد برابر فزون کند پایه
چون ز چشم نیاز می بیند
مرغ همسایه غاز می بیند،
رشید یاسمی،
(امثال و حکم دهخدا ص 1529 ج 3)،
مگر این روغن غاز دارد، آنچه تو داری نیز نیک نباشد و بی علتی آرزوی این دیگر کنی، (امثال و حکم دهخدا ص 1724 ج 4)، و رجوع به قاز شود
سکه ای است و آن جزئی از اجزاء قران قدیم است، در بعضی شهرها هر قران که برابر با ریال کنونی است به بیست شاهی و هر شاهی به دو پول و هر پول به دو جندک و هر جندک به دو غاز تقسیم می شده است،
- دو غاز نیرزیدن، سخت ناچیز و کم ارج بودن،
- یک غازی، کسی که بسیار کم حوصله و بی جرأت در خرج کردن پول باشد،
- امثال:
کاه بده کالابده یک غاز و نیم (هم) بالا بده، در موردی که کسی علاوه بر ایجاد زحمت توقع سودی هم دارد، در فردوس خراسان معروف است که مردی از اهل بشرویه با جمعی از بازرگانان محل به مشهد میرفت و با هم قرار گذاشتند دم دروازه گمرک ندهند، دروازه بان او و رفقایش را کتک زد و بشدت مطالبۀ پولی که به عنوان گمرک می گرفتند کرد، آن مرد برآشفت و به لهجۀ محلی گفت: ’اا وربغم مزنی مخی ناچقم کنی، گمرکتم بستون دو غاز و نیم هم بالا’، یعنی چرا به صورتم سیلی میزنی که ناخوشم کنی، گمرکت را بگیر و دو غازو نیم هم بیشتر بگیر
پینه و وصله ای باشد که مردم فقیر بر جامه دوزند، (برهان)، پنبۀ محلوج، (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرای) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
ز بهر بافتن تار و پود مدحت تو
برند غاز سخن شاعران ز غوزۀ من،
سوزنی،
، برهم زدن پشم کهنه تا نیک بتوان رشت و آن را به تازی نکث نامند، (جهانگیری) (برهان)، شکاف، (برهان) (فرهنگ رشیدی)، و در کلمه شب غاز (جای بسر بردن گاوان و گوسفندان در شب)، غاز از همین ریشه است، پاره و باز شده و شکافته، از هم شکافتن، چاک و تراک، (برهان)، نیاز، (جهانگیری) (برهان)، حاجت، احتیاج، (برهان) :
شود دمی همه غاز و شود دمی همه ناز
شود دمی همه ناز و شود دمی همه نوز،
مولوی،
، قحط و غلا، خوردن طعام از روی لذت و اشتها، (برهان)
لغت نامه دهخدا
غاز
ال غاز ابن ربیعه الجرشی، روح بن زنباع، از پدرش روایت کرده که او از غازبن ربیعه چنین روایت کرده است: من حاضر بودم که زحربن قیس جعفی درآمد و نزد یزید بایستاد یزید او را گفت ای زحر چه خبر داری ؟ گفت ترا مژده میدهم به فتح و نصر خدا، و بعد داستان کربلا و شهادت حسین علیه السلام را برای یزید بیان کرد، یزید از شنیدن آن داستان گریه کرد و گفت اگر من خودم در کربلا بودم از کشتن اباعبداﷲ صرف نظر میکردم، رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 143 و 144 شود
لغت نامه دهخدا
غاز
معرب گاز فرانسوی، جوهر هوائی قابل الانضغاط و سیال یعرف بزیت الغاز، افرنجیه معناهاروح، ج، غازات، (اقرب الموارد)، رجوع به گاز شود
لغت نامه دهخدا
غاز
مرغابی، مرغی است حلال گوشت و از جمله مرغان اهلی و وحشی اقسام آن در مازندران و گیلان است
فرهنگ لغت هوشیار
غاز
مرغی است شبیه مرغابی اما بزرگ تر از آن با گردنی دراز و وزنی حدود 12 کیلوگرم که مانند مرغابی و اردک غذایش را در آب جستجو می کند
غاز چراندن: کنایه از بر اثر بیکاری وقت خود را بیهوده تلف کردن
تصویری از غاز
تصویر غاز
فرهنگ فارسی معین
غاز
چاک، شکاف، پنبه، وصله، پنبه حلاجی شده
تصویری از غاز
تصویر غاز
فرهنگ فارسی معین
غاز
کوچک ترین واحد پول در عهد قاجاریه
تصویری از غاز
تصویر غاز
فرهنگ فارسی معین
غاز
نیاز، حاجت
تصویری از غاز
تصویر غاز
فرهنگ فارسی معین
غاز
پشیز، شاهی، صنار، قاز، خار، شوک، پاره، ژنده، چاک، شکاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غاز
غاز اهلی، غاز وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غازی
تصویر غازی
(پسرانه)
جنگجوی مذهبی، عنوان چندتن از پادشاهان و افراد تاریخی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، پغاز، براز، برای مثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغاز
تصویر آغاز
مقابل انجام و فرجام، لحظه یا جای شروع کار، شروع، بن مضارع آغازیدن، روز ازل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غازی
تصویر غازی
مجاهد، جنگجو، کسی که در راه خدا با دشمنان دین می جنگد
نوعی سکۀ قدیمی معادل بیست قرش
بند باز، رسن باز، ریسمان باز، برای مثال سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت / غازی نگردد ارچه برآید به ریسمان (مجیرالدین بیلقانی - ۱۵۲)، سغبۀ خلقم چو صوفی در کنش / شهرۀ شهرم چو غازی بر رسن (سعدی۲ - ۶۶۰)
معرکه گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غازه
تصویر غازه
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن، برای مثال بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت / کافروخته از پردۀ مستور برآمد (مولوی۲ - ۲۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
ابن عبداﷲ، یکی از جنگجویان و مجاهدین اسلام که در زمان عمر بن عبدالعزیز برای چنگ با دشمنان اسلام به فارس آمده و در آن جا شهید و در شهر شیراز در باغچه ای که معروف است به سه شنبه و به باغ میدان متصل است دفن شده است، (از شدالازار چ وزارت فرهنگ ص 271)
ابن گمشتکین، از امرای سلسلۀ دانشمندی که در ولایت کاپادوکیا حکمرانی میکردند و در جنگهای صلیبی دخالتهای مهم داشتند و به دست سلاجقۀ روم منقرض شدند، حکومت آنان از سال 1105 تا 1135 هجری قمری بوده است، (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 139)
ابن عثمان، ادیبی شافعی مذهب و دمشقی، خط نیکو می نوشته و بر نظم شعر قدرت داشته و بسیار تلاوت قرآن میکرده و گشاده روی بوده است و در جمادی الاولی سال 755 هجری قمری وفات یافته است، (الدررالکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216)
ابن قراارسلان یک تن از سلسلۀ امرایی که در ماردین فرمانروایی داشته اند، آغاز حکومت این سلسله بر ماردین بعداز سال 490 و پایان آن در سال 809 هجری قمری بوده است، (الدرر الکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216 و 217)
الحلاوی ابومحمد بن ابی الفضل بن عبدالوهاب الدمشقی (عن حنبل و ابن طبرزد)، وی مدتی دراز بزیست و در مصر در اسناد عالی ترین رتبت را داشت و در قاهره به صفر سال 690 در 95 سالگی درگذشت، (حسن المحاضره ص 176)
ابن احمد، فرزند ابومنصور سامانی و از شاگردان شیخ طوسی است، مردی فاضل و زاهد و پرهیزگار بوده و در کوفه وفات یافته است، او راست: کتاب بیان، (الذریعه ج 3 ص 171)
ابن ظاهر، ملقب به غیاث الدین از ایوبیان حلب که از سال 1186 تا 1216 هجری قمری فرمانروایی کرده است، (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 68)
ابن صلاح الدین یوسف، رجوع به ظاهر غازی غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب شود، (اعلام زرکلی ج 2 ص 756)
ابن صلاح الدین مکنی به ابومنصور و کنیت دیگر او ابوالفتح است، شرح حال او ذیل کلمه ’ابوالفتح غازی ... ’ آمده است
مظفر غازی از امرای ایوبی الجزیره از سال 1230 تا سال 1245 هجری قمری (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 68)
ابن ارتق، از امرای ایوبی در دیاربکر در قرن سیزدهم هجری، (النقود العربیه ص 128)، و رجوع به نجم الدین شود
یکی از امرای ایوبیین در حلب، (النقود العربیه ص 128)
لغت نامه دهخدا
(غازی)
نعت فاعلی از غزو. مرد پیکار و با دشمن دین کارزارکننده. ج، غزّی ̍، غزّی، غزاه، غزّاء و منه قوله تعالی: او کانوا غزی لوکانوا عندنا. (منتهی الارب). آنکه به جهت ثواب با اعدای دین حرب کند. (برهان). تاراج کننده. (دهار). مجاهد. (مهذب الاسماء) :
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
آن کو به هندوان شد یعنی که غازیم
از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده ست.
ناصرخسرو.
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در ترا مسکن نباشد ماهی ای غازی.
ناصرخسرو.
تو کبک کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی.
ناصرخسرو.
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی.
مسعودسعد.
و آنگاه بکردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار.
مسعودسعد.
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او فرق سپهر چنبری.
خاقانی.
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده.
خاقانی.
به تو و زلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد.
خاقانی.
چون شه پیل تن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل بجای معرکه.
خاقانی.
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی.
نظامی.
خسرو غازی آهنگ خراسان دارد
زده از غزنین تا جیحون تاج و خرگاه.
بهرامی غزنوی.
به خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.
آن مساس طفل چبود؟ بازیی
با جماع رستمی و غازیی.
مولوی (مثنوی).
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه زن.
مولوی (مثنوی).
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی.
سعدی.
نمیداند که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (صاحبیه).
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی.
(گلستان).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو.
نفس کافر ترا از او ببرید
هر که او نفس کشت، غازی بود.
اوحدی.
غازی چو تویی، رواست کافر بودن.
اوحدالدین کرمانی.
، کلمه غازی گاه در فارسی با کلمات دیگر ترکیب شود مانند غازی پیشه: چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر. (حدود العالم). و مردمان بخارا تیرانداز و غازی پیشه اند. (حدود العالم). و مردمان وی (خوارزم) مردمانی غازی پیشه و جنگی اند. (حدود العالم). و این (ماوراءالنهر) ناحیتی است عظیم آبادان... و مردمانی اند جنگی و غازی پیشه و تیرانداز. (حدود العالم).
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکزثبات و خسرو خسرونشان.
سیدحسن غزنوی.
، در تاریخ بیهقی گاهی کلمه غازی را با سپاهسالار توأم می کند و گاهی با حاجب و از تعبیرات مختلف چنین مستفاد میشود که کلمه غازی مانند لقبی بوده است که هم بر فرماندهان بزرگ سپاه اطلاق میشده است و آنان را غازی سپاه سالار یا سپاه سالار غازی می گفته اند و هم بر فرماندهان سپاهی و لشکریانی که نگاهبان پادشاه بوده اند اطلاق می کرده اند و آنان را حاجب غازی یا غازی حاجب می گفته اند. رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی فیاض ص 27، 34، 36- 39، 46، 51، 53، 55، 58، 59، 61- 64، 68، 69، 82، 90، 129، 131، 137، 138، 140، 142، 143، 163، 218- 229، 230- 238، 319، 332، 337، 424، 432، 451، 459، 538، 570، 582 شود، هر پادشاه جنگجو را غازی گویند. و گاهی بعضی از پادشاهان بعد از عنوان شاه این کلمه را روی سکه ها افزوده اند. (النقود العربیه ص 134). رجوع به مادۀ بعد شود، اغلب امرای رستمدار مازندران شاه غازی لقب داشته اند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 331 و رجوع به غازی (شاه) شود: در مازندران پادشاهی غازی بود از تخمۀ یزدگردبن شهریار سام، فرومایه ای ابورضانام برگزید و به مرتبه ای بلند رسانید و خواهر خود را به زنی بدو داد. ابورضا بر شاه غازی غدرکرد و کفران نعمت نمود و او را بکشت. خواهر شاه غازی که زن ابورضا بود دست از آستین غیرت و مروت بیرون کرد و شوهر را به خون برادر بکشت... (تاریخ گزیده چ لندن ص 494)، در بعضی از ممالک با افزودن کلمه ای بر نوعی از سکۀ طلا اطلاق شود مانند:
1- غازی خیری: پول طلایی که ترکان عثمانی در عراق رایج ساختند و قیمت آن برابر با 84 قرش بوده است. و این سکه بنام یکی از پادشاهان جنگجو که با دشمن پیکار و اموالشان را غارت کردند، نامیده شده است. صاحب محیط المحیط گفته است: ’غازی نوعی است از مسکوکات قدیم که تقریباً با بیست غرش برابر است’. ج، غوازی، غازیات. ولی در تداول عوام به معنی غازی خیری وسعت داده شده است و بر هرگونه سکه ای چه از طلا وچه از مس که آب طلا روی آن داده باشند اطلاق شده است.
2- غازی عتیق: پولی است که ترکان عثمانی در عراق رایج کرده اند و قیمت آن برابر با 95 غرش رائج بوده است. (از النقود العربیه ص 180 و 181)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
بزک. گلگونه. گلغونه. سرخاب. گلگونه باشد که زنان به رخ نهندتا سرخ نماید. (صحاح الفرس). حمره، غمره، پنبۀ سرخ که زنان بر روی مالند. (زمخشری). غنجار. والغونه. سرخی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گلگونه که زنان بر روی نهند. (برهان). گلگونه و آن سرخی باشد که زنان بر روی مالند. (غیاث از برهان و سراج) :
شرطستم آنکه تیر و کمان خواهد
نه آنکه سرمه خواهد با غازه.
بوالحر (از فرهنگ اسدی).
پس پرده رفتی چرا چون زنان
به روی پرآژنگ غازه زنان.
(گرشاسب نامه).
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرده چو گلبرک کامکار.
سوزنی.
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پردۀ مستور برآمد.
مولوی (آنندراج).
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را بلندآوازگی داد.
جامی (یوسف و زلیخا).
گلگونۀ مرد است سیه رویی کونین
غازه به جز از لعبت فرخار نیابی.
امیرخسرو.
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- امثال:
زن از غازه سرخ رو شود و مرد از غزا.
(مجموعۀ مختصر امثال چ هند).
، صدا و ندا و آوازه. (برهان) (جهانگیری) :
ای بسا گفتگوی و آوازه
کان چو طنبور گشت پرغازه.
کلیم آذری (از جهانگیری).
، در ترکیب شب غازه آمده. رجوع به شب غاز و شب غازه شود، چوبی باشد که در میان چوبی کنند تا نیک بشکافد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوبی که در رخنۀ چوبی نهند به هنگام شکافتن. (انجمن آرا) (اوبهی) (آنندراج). و در تداول نجاران آن را گاز یا گوه گویند، بیخ دم حیوانات از چرنده و پرنده. (برهان). و به این معنی است پرغازه و پرغزه. (حاشیۀ برهان چ معین)... بیخ دم مرغ و بیخ پر مرغ چون پرغازه ودم غازه و به این معنی بی ترکیب و بغیر این دو لغت دیده نشده است. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). عصعص. (منتهی الارب). و رجوع به دمغازه و دمغزه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
در مشرق افریقای جنوبی و علی الظاهر تابع موزامبیک از مستعمرات پرتقال است ولی در واقع حکومت مستقلی میباشد که از مجرای رود زامبز تا کشور زولولاند تابع انگلیس امتداد یافته است. این کشور پهناور در برخی از نقاط تا بحر محیط هندی میرسد، و در بعض نقاط هم ساحل دردست پرتقالیها و جانب داخلی متعلق بحکومت غازه است، از جهت مغرب بطرف داخل افریقا کشیده شده با حکومت ماتیله که اسماً تحت حمایت انگلیس هاست هم مرز میباشد وقسمت شمالیش کوهستانی و جنگل زار است و از همان نقاطچندین نهر سرچشمه گرفته کشور را می شکافند، اما قسمت جنوبی بصورت بیابان مانده و بعض گیاهها و علف های قابل چرا و برخی اشجار دیده میشود. اهالی به زولو و به ازوتولو یعنی به زنگیان افریقای جنوبی شباهت دارند و به اقوام و قبایل مختلفه منقسم شده اند و اکثر بشبانی مشغول اند، و گله و رمه های گاو و گوسفند فراوان دارند و برخی به فلاحت اشتغال می ورزند و موز، لیمو و نظایر آن ها را بعمل می آورند. احتمال داده اند که اعراب درخت پرتقال و لیمو را به این سرزمین وارد کرده اند واز برخی علایم و آثار چنان برمی آید که زمانی اسلام دراین دیار نفوذ داشته. مرکزش قصبۀ چان چان میباشد که در 20 درجه و 25 دقیقۀ عرض جنوبی و 30 درجه و 10 دقیقۀ طول شرقی واقع شده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
زن فاحشه، (از برهان)، چرب رودۀ پرمصالح، (برهان)، چرغند، لقمۀ بزرگ، پیتۀ درشت دبله، (منتهی الارب)، معرکه گیر، (از برهان)، ریسمان باز، (برهان) (جهانگیری)، رسن باز:
بر زلف شبان غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد،
مولوی (از جهانگیری)،
سالک به سیر شو نه بصورت که عنکبوت
غازی نگردد ارچه براید به ریسمان،
مجیرالدین بیلقانی (از جهانگیری)،
چوغازی به خود در نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای،
سعدی (ازآنندراج)،
سخرۀ عقلم چو صوفی در کنشت
شهرۀ شهرم چو غازی در رسن،
سعدی،
و برای آنکه از غازی به معنی غزاکننده ممیزگردد او را گدا غازی نیز گویند، (آنندراج)، و مؤلف آنندراج نوشته: ’غازی، ریسمان باز که گاهی بر اسب چوبین سوار شود’، و این بیت بسحاق اطعمه را شاهد آورده است:
از شوق غازی اسب آن کس که کشته گردد
دین لوت خواران باشد شهید غازی،
و خود او در ذیل ’غازی اسب’ آن را قسمی از مأکولات اهل توران معنی کرده است، و همین معنی مناسب این بیت مینماید، (رجوع به غازی اسپ شود)، و گویا معنی ’ریسمان باز، که گاهی بر اسب چوبین سوار شود’، را از همین بیت استنباط کرده اند، (!)
لغت نامه دهخدا
ابوال غازی نام سه تن از خانان خیوه که از سال 921 تا 1289 هجری قمری در خیوه حکومت داشته اند، (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 250)
لغت نامه دهخدا
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غازی
تصویر غازی
مرد پیکار و با دشمن دین کارزار کننده، جنگجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غازل
تصویر غازل
ریسنده مرد ریسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاز
تصویر آغاز
بدائت، بده، فاتحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاز
تصویر آغاز
اول، شروع، ابتدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازی
تصویر غازی
جنگ جو، کسی که در راه خدا می جنگد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازل
تصویر غازل
((زِ))
ریسنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازه
تصویر غازه
((زِ))
گلگونه، سرخاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازه
تصویر غازه
صدا، آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازی
تصویر غازی
معرکه گیر، رسن باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
((بِ))
قطعه چوبی که کفاشان میان کفش و قالب گذارند، تکه چوبی که نجاران به وقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند
فرهنگ فارسی معین
جنگجو، جهادگر، مبارز، مجاهد، رسن باز، طناب باز، معرکه گیر، لقمه بزرگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخاب، گلگونه، آوا، آواز، صدا، گوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد