جدول جو
جدول جو

معنی غائص - جستجوی لغت در جدول جو

غائص
فرورونده در آب، آنکه در دریا فرو برود
تصویری از غائص
تصویر غائص
فرهنگ فارسی عمید
غائص
(ءِ)
نعت فاعلی از غوص. آنکه به دریا فروشود. آنکه به آب فروشود. غوطه زننده. (غیاث اللغات) ، ناگاه بر چیزی آینده. (منتهی الارب) ، فروروندۀ در آب برای برآوردن لؤلؤ، فروروندۀ در معانی برای دریافتن دقایق آن، یقال: هو یغوص علی حقائق العلم و ما احسن غوصه علیها و معنی اخیر مجازی است. ج، غاصه. غواص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غاص
تصویر غاص
کسی که لقمه در گلویش گیر کند و نتواند نفس بکشد، پر، انبوه، مکان پر از مردم، مرد مفلس
فرهنگ فارسی عمید
مرد مفلس، (ملحقات فرهنگ اسدی چ طهران ص 227)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
سر دروادارندۀ رمنده. (منتهی الارب). الرافع رأسه نافراً. (اقرب الموارد). سر دروا داشتن حیوان رمنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
دزد. ج، داصه. (منتهی الارب) ، کسی که پیروی والیان و حکام کند و گرد چیزی بگردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
گوسپند که سالها باردار نشود. ج، عوص. (آنندراج) (منتهی الارب). من الشاه التی لم تحمل اعواماً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نعت فاعلی از غوص. لغتی در غائص. رجوع به غائص شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از غیبت. نهان. ناپدید. نابدید. (منتهی الارب). پنهان. ناپیدا. (دهار). ناپدیدار. خلاف حاضر. آنکه حاضر نیست. آنکه حضور ندارد. مقابل شاهد و حاضر و رجوع به شاهد در اساس الاقتباس ص 333 شود، و اسم است آنچه را که پنهان شود. (منتهی الارب). و غائبک ماغاب عنک. (قطر المحیط). عارج. (منتهی الارب). ج، غیّب، غیّاب، غیب، غائبون در حالت رفعی و غائبین در حالت نصبی و جری. (دهار) (المنجد). مقبئن. غائب. (منتهی الارب) :
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی.
منوچهری.
من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص و عام و نزدیک و دور و حاضر و غائب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
ز بهر غائب فردا رسول تو قلم است.
ناصرخسرو.
چون روز شد معلوم کردند که هیچ غائب نشده بود جز یکی پنگان زرین. (تاریخ بخارا نرشخی ص 32).
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غائبان شستند.
نظامی.
هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
سعدی.
حضوری گر همی خواهی از او غائب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
- امام غائب، لقب حضرت محمد بن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعۀ اثنا عشریه. امام منتظر شیعه. رجوع به مهدی شود.
- امر غائب، امری که مأمور آن حضور ندارد. برو، امر حاضر است. برود، امر غائب است.
- حاضر و غائب کردن، بررسیدن که کی حاضر و کی غائب است.
- حاضر و غائب متوفی، نوعی از وظیفه خواران پیشین که از خرانۀ دولت در سال راتبه ای داشتند، وقتی میمردند آنان را غائب متوفی مینامیدند و دیگران برای آنکه راتبۀ او را در بارۀ خود برقرار کنند می کوشیدند.
- ضمیر غائب، در فارسی، منفصل: او. وی. ایشان. متصل: د. ند (به افعال). ش. شان. (به افعال و اسماء و حروف).
- غائب شدن، غروب. (تاج المصادربیهقی). پنهان شدن. ناپیدا گردیدن. گم گشتن.
- مدتی غائب بودن کسی، هب. هیوب. (منتهی الارب).
، غافل: خواجه مدتی است دراز که از ما غائب بوده این خداوند نه آن است که دیده بود و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
غائب از عالیجنابت خائب است از کام و دل
گفته اند این خود به آئین مثل من غاب خاب.
انوری.
مشو یک زمان غافل از آستانش
که هرکس که غائب شد او هست خائب.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ماء غائر، آبی نهان در زیر زمین. (مهذب الاسماء). مقابل ظاهر، فروشونده و در نشیب فرورونده. (غیاث اللغات). به زمین فرورفته. (آنندراج) ، نشیب. (نصاب) زمین پست. (غیاث اللغات). گود. دورتک، رجل غائر الی جبین، مردی که درون شده باشد استخوان ابروی او. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از غیض. کم شونده. کاهنده. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از غیظ. آنکه غیظ آرد:
و سمیت غیاظاً و لست بغائظ
عدواً و لکن الصدیق تغیظ.
حضین بن منذر
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
غائل الحوض، آنچه از حوض دریده باشد. (منتهی الارب). ما انخرق من الحوض. (قطر المحیط). و رجوع بغائله شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
یوم غائم، روزی میغناک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
منسوب به غایت که بمعنی نهایت چیزی است، (غیاث اللغات)،
- علت غائی، یکی از علل چهارگانه، رجوع به علت غائی شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناقه ای که فحل بدو گشنی نتواند، ضیق اندام را
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
اندکی از عطا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
یقال خمس ٌ بائص، یعنی شتران بآبخور شتابنده. (منتهی الارب)، بتمام: یک باب دکان، یک دکان. یک باب خانه، یک خانه. یک باب حیاط، یک عمارت. (فرهنگ نظام)، قسمتی از قسمتهای کتاب که بفصول تقسیم شود. ج، ابواب. باب کتاب. (شرفنامۀ منیری). فصل کتاب. (آنندراج) (فرهنگ نظام) :
به همه کار امامی به همه فصل تمام
به همه باب ستوده به همه علم علیم.
فرخی.
در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی). پیش از این باب باز نموده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش بابست. (کلیله و دمنه). و التماس او بر این مقصور گشته است که بنام او در این کتاب بابی وضع کرده آید مفرد. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمام اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه). در این باب اشارت کرده است بحال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). و این کتاب کلیله و دمنه شانزده بابست. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه).
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده بجز باب لاینصرف.
سعدی (بوستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش.
سعدی (گلستان).
چون این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدلست و تدبیر و رای...
دوم باب احسان نهادم اساس...
سوم باب عشق است و مستی و شور...
سعدی (بوستان).
، بارۀ. خصوص. حق. بخش. مبحث. مسئلۀ. مقولۀ:
دلیری کن و جنگ شیران بسیچ
نباید که گیری از این باب هیچ.
فردوسی.
ازین باب چندانکه دانی بگوی
چو با اوتو رو اندر آری بروی.
فردوسی.
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آن است که او گوید باقی همه باد.
فرخی.
مزد یابد که کند سعی درین باب همی.
منوچهری.
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
بباب مدیح و بباب معانی.
منوچهری.
تا تو بولایت بنشستی چواساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری.
این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت سلطنت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). بحضرت خلافت نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد درهر بابی. (تاریخ بیهقی). درین تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی). گفتم [بونصرمشکان] بنده بدانست و آنچه واجب است در این باب کرده آید. (تاریخ بیهقی). نصر... ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن میگفت و ما آنرا به استصواب آراسته می داشتیم. (تاریخ بیهقی). و در این باب حکایتی که به نشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب در بابی سخن گوید... بحق جواب دهی. (تاریخ بیهقی). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). جواب دادم در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهم از ایزد عز ذکره در این باب که توفیق آن دهد بندگانرا. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد از این باب. (تاریخ بیهقی). خواجه حسن... خزانه بقلعۀ شادیاخ نهاده بود... و بمعتمد وی [مسعود] سپرده تا به غزنین برده آید و در این باب تقربی و خدمتی نیکو کرده. (تاریخ بیهقی). آن ملوک... که ایشانرا قهر کرد [اسکندر] ... راست بدان مانست که در آن باب سوگند داشته ست. (تاریخ بیهقی). ما [مسعود] رأی حاجب را در این باب جز این یافتیم. (تاریخ بیهقی). دیگر بار کس سوی من در این باب پیغام نیاردکه گردن زدن فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). اشارت وی در این باب نگاهداشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). در آن باب اگر سخنی گویند آنچه رأی واجب کند جواب داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). چون پیش امیر از این ابواب چیزی میگفتند و وی میشنود و بدش نمی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). پس اگر اندراین باب سخنی رود اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). هر چه وی [ابوالقاسم] گوید همچنانست که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می باید نهاد اندر آن استطلاع رائی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بونصر نامۀ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374) .از آن باب آن حالها مقرر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). چون بر این حال امیر واقف گشت... خالی کرد و در این باب رای خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) .صواب آن باشد که رسولی بانام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و در این پیغام داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). در این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). امیرمسعود در این باب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). در این باب عنایت نامه ای نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). او را در این باب بسیار دقایق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). عبدوس را بر اثر تو فرستیم تا عیادت ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). وزارت مرا [حسنک] دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). چون بوسهل بسیار در این باب [قتل حسنک] بگفت یکروز.... امیر [مسعود] گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). حق بدست خواجه بونصر است در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). با وزیر در این باب سخن گفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). ایشانرا هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم آنرا باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که صواب اندیشیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 692). درباب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت و سنت پدر یمین الدوله والدین در این باب نگاه بایدداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). گفتم زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). چون ویرا [بوسهل] نشانده آید این گناه در گردن وی کردن سزد پس در این باب نامه توان نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). از روی سلامت نیست و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن می گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). منکه بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است... هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). بیغلان به سلطان رسیدند و باز نمود [خواجه احمد] آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و در بابهای دیگرآنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه هرچند که یاران داشت دراین باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه درست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). طاهر باب باب بازمیراند و باز می نمود. (تاریخ بیهقی).
عقل ز بهر تفکر است درین باب
بر تن و بر جانت ای پسر سر و سالار.
ناصرخسرو.
گفت ازین باب هرچه گفتی تو
من ندانسته ام صحیح و سقیم.
ناصرخسرو.
گوید ملک مرا که عنایت بباب تو
چندان کنم که جان عدوبا عنا کنم.
مسعود.
قوت طبع من کند آسان
هرچه از باب شعر شد دشوار.
مسعود.
دمنه... گفت این باب از حزم دور است. (کلیله و دمنه). تا هر باب که افتتاح کردند به تمامت اشباع میرسانیدند. (کلیله و دمنه).
بباب ظلم شدم در جهان عدیم المثل
شدم عدیم من و ظلم من نگشت عدیم.
سوزنی.
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب.
خاقانی.
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.
خاقانی.
مرا با من از نیستی هست سری
دو کس را درین باب محرم ندارم.
خاقانی.
سلطان در این باب اجازت فرمود و بغراجق ببوشنج آمد. (ترجمه تاریخ یمینی).
شد از نیرنگ این گسترده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب.
نظامی.
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب.
نظامی.
دروغی نگوئیم در هیچ باب
بشب باژگونه نبینیم خواب.
نظامی.
بگفتم هرچه دانستم درین باب
تو خواهی نرم باش و خواه بشتاب.
نظامی.
باسید عامری درین باب
گفت آفت نارسیده دریاب.
نظامی.
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه بابی بقدر وسع توان.
سعدی.
چه حاجت درین باب گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی.
سعدی (بوستان).
چشمم بروی ساقی وگوشم بقول چنگ
فالی بچشم و گوش در این باب میزدم.
حافظ.
صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث
نیم ز شاهد و ساقی بهیچ باب خجل.
حافظ.
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
اوحدی.
- درباب، درباره . درخصوص. درحق . درامر. درکار... بمعنی باره و حق نیز هست همچنانکه گویند: درباب فلانی یعنی در حق فلانی و درباره فلانی. (برهان) (هفت قلزم) (منتخب) (لطائف) (غیاث) (آنندراج). حق . (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) :
برداشت کنم آن کسان را که درباب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی) .امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه...با وی بود تا درباب وی چه رود. (تاریخ بیهقی). و از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. (تاریخ بیهقی). رکابدار ندیمی را گفت درباب حاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت. (تاریخ بیهقی). درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را درباب ما بگردانیدند و وی نیز آنرا که ساختند خریداری کرد. (تاریخ بیهقی). بروزگار سلطان محمود بفرمان وی درباب خواجه ژاژ می خائیدم. (تاریخ بیهقی). معلوم نیست که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی) .رای ما درباب تو نیکوتر رایهاست. (تاریخ بیهقی). پس از این بیارم آنچه رفت درباب این بازداشته بجای خویش. (تاریخ بیهقی). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمزی رسیده است از هرات با نامۀ سلطانی، فرمانی داده است درباب اسیر بخوبی و نیکویی. (تاریخ بیهقی). بازنموده ام پیش از اینکه حاجب بزرگ علی از تکیناباد سوی هرات رفت درباب امیرمحمد چه احتیاط کرد. (تاریخ بیهقی). سلطان مثال داده است دربابی دیگر چون روز آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم... (تاریخ بیهقی). درباب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی) .امیر گفت... من از وی [آلتونتاش] خشنودم و سزای آن کس که درباب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). گفتم به شغلی بزرگ میروم چون آن درست شود درباب تو نیز جهد کنم. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام... بیارم اما هول تر از این خوانده ام درباب پیغام و واجب دیدم به آوردن آن. (تاریخ بیهقی). گفت بونصر را بگوی آنچه درباب حصیری کرده ای سخت صوابست. (تاریخ بیهقی). امیر... جواب داد شفاعت خواجه را درباب ایشان امضا فرمودیم. (تاریخ بیهقی). سلطان آن فرمود درباب من بنده... که از بزرگی وی سزید. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). خواجه بوالقاسم کثیر بدیوان عرض مینشست و درباب لشکر امیر سخن با وی می گفت. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت [آلتونتاش] ... تا رضاء آن خداوند را درباب ما دریافت. (تاریخ بیهقی). آن کار بزرگ [ولیعهدی] با نام ما [مسعود] راست شد و پس از آن... خواست که آن رای نیکو را که درباب ما داده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم درباب قاسم. (تاریخ بیهقی). دوش سوگند خورد که درباب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [محمود] ... و حاجب از گرگانج بکرمان آمد و درباب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب دربابی سخن گوید از آن ابواب از آن نیکوتر بشنوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). ایضاً دستورالعملی درباب دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). مشافهه ای دیگر است با وی [ابوالقاسم] دربابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن رود عرضه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). آن خیانتها که وی کرد درباب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند درباب وی فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395) .بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). اگر بودستی خواجۀ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کرد درباب وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369) .از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366) .بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما [احمد حسن] قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جامه های دوخته پیش آوردند و درهر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). بوسهل زوزنی... تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود درباب خوارزمشاه آلتونتاش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319) .بااین همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و درباب ایشان تلبیس میساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). رأی نیکو را درباب حاجب که مر ما را بمنزلۀ پدر است و عم تباه گردانید [بوسهل] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). گفتند [غلامان و نزدیکان محمود به مسعود] زندگانی خداوند دراز باد سلطان پدر درباب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فرو تواند گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). درباب وی [شتربه] تا این غایت جز نیکوئی و خوبی جایز داشته نشده است. (کلیله و دمنه). این ساعت تعریک این جنایت و تأدیب این بی خویشتنی درباب تو تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 125).
بگفتیم در باب احسان بسی
ولیکن نه شرطست باهرکسی.
سعدی (بوستان).
- از هرباب، از هر در. هر قسم و هر گونه. انوری گوید:
دوش با یار خویش میگفتم
سخن دوستدار از هر باب.
(آنندراج).
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هرچه بیند از هر باب.
مسعودسعد.
- از باب فلان، ازقبیل فلان و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج).
، نهایت.ابتدای چیزی. در حساب حدود، بمعنی غایت است. (منتهی الارب). در حساب و کتاب نهایت چیزی و ابتدای چیزی باشد. (آنندراج)، بمعنی بارگاه سلاطین. (آنندراج)، در اصطلاح جغرافی، تنگه و آب نای میان دو دریا. (فرهنگ نظام). باب برنگ، رجوع به برنگ شود، باب السماء، راه کاهکشان. (مهذب الاسماء)، باب القوم، سردار ایشان. (آنندراج)، واحد طول: شصت گز زمین بذراع هاشمیه که آن گزیست و دو دانگ گز.آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز. (تاریخ قم ص 109).
، و گاه به صورت ترکیب با کلماتی نظیر، به، در، فتح و امثال آن جمع شود: بباب، در باب (امثلۀ آن گذشت) ، فتح باب:
آفتاب از کفش به تب لرز است
کانجم جود فتح باب کند.
خاقانی.
زان نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند.
خاقانی.
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابی نبیند.
خاقانی.
گفته نا گفته کند از فتح باب
تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب.
مولوی.
رجوع به فتح باب شود
لغت نامه دهخدا
(ءِصَ)
تأنیث غائص. ج. غائصات. غوائص. (اقرب الموارد) ، زن که به حرص جماع شوی را از حیض خود آگاه نکند تا او پرهیز کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غاص ص)
صفت مشبهه از غص. ممتلی. پر. انباشته. آکنده. مجلس غاص باهله، مجلسی پر مردمان. منزل غاص بالقوم، جای پر از قوم. (منتهی الارب) ، آنکه به گلویش چیز درماند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غائب
تصویر غائب
ناپدید، پنهان، نا پیدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائر
تصویر غائر
زمین پست، گود، آب فرو رونده زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائض
تصویر غائض
کم شونده، کاهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائط
تصویر غائط
پلیدی، نجاست
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به غایت نهایی. یا علت غائی. علتی است که محرک اول فعل و در وجود ذهن مقدم بر علل دیگر باشد و در وجود خارجی پس از تحقق همه آنها محقق شود. پایانیک فرجامیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائص
تصویر دائص
دزد، کسی که پیروی و الیان و حکام کند و گرد چیزی بگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائص
تصویر بائص
شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاص
تصویر غاص
گلو گرفته، پر انباشته ممتلی پر انباشته: مجلس غاص باهلش بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غائصه
تصویر غائصه
مونث غائص: بیدشتان نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاص
تصویر غاص
((صّ))
انباشته، پر، گروه بسیاری از مردم که یک جا گرد هم آیند
فرهنگ فارسی معین
ناپدید شدن، گم شده، ناپدید
دیکشنری اردو به فارسی