جدول جو
جدول جو

معنی عیالوار - جستجوی لغت در جدول جو

عیالوار
مردی که زن و فرزند و نانخور بسیار داشته باشد، دارای اهل و عیال، عیالمند، عیال دار
تصویری از عیالوار
تصویر عیالوار
فرهنگ فارسی عمید
عیالوار
(عیالْ)
صاحب عیال. دارندۀ اهل و عیال. کسی که نانخور بسیار داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین). بسیارعیال. معیل. عیالمند. عیالبار. عیالدار. عائله دار
لغت نامه دهخدا
عیالوار
دارای اهل و عیال بسیار
تصویری از عیالوار
تصویر عیالوار
فرهنگ لغت هوشیار
عیالوار
پراولاد، عیالمند، معیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عیال دار
تصویر عیال دار
عیالوار، مردی که زن و فرزند و نانخور بسیار داشته باشد، دارای اهل و عیال، عیالمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلوار
تصویر فیلوار
پیلوار، مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلوار
تصویر پیلوار
مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاوار
تصویر پیاوار
فیاوار، شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیاخوار
تصویر گیاخوار
گیاه خوار، هر جانوری که انرژی مورد نیاز خود را با مصرف گیاهان به دست آورد، خورندۀ گیاه، علف خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیاوار
تصویر فیاوار
شغل، کار، پیشه، برای مثال یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال / زآن جز غم روی تو فیاوار ندارم (سنائی۲ - ۶۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار:
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار،
سوزنی،
، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری:
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست،
دقیقی،
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند،
دقیقی،
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد،
دقیقی،
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد،
فردوسی،
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار،
فردوسی،
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است،
فردوسی،
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست،
فردوسی،
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد،
فردوسی،
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار،
فردوسی،
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار،
فردوسی،
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار،
فردوسی،
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت،
فردوسی،
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو،
فردوسی،
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من،
فردوسی،
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد،
امیر معزی،
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه پیلوار،
نظامی،
، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار:
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار،
اسدی،
طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار،
سنائی،
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام،
سوزنی،
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست،
نظامی،
، بسیار بسیار، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بیلْ)
دهستان بخش حومه شهرستان کرمانشاه و 28000 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 45هزارگزی جنوب میناب و 2هزارگزی خاور راه مالرو جاسک به میناب، دارای 45 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
شغل و کار و عمل، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شغل و کار، (رشیدی) :
ندارد مشتری بر برج کیوان
جز افزون دگر کار و بیاوار،
عنصری،
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار،
ناصرخسرو،
زین بیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری،
ناصرخسرو،
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
کوشش، جهد، خیاور، محنت، خیاور، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بلوکی به ایالت ’ساووا’ی علیا است که در شهرستان ’آنسی’ و بر کنار دریاچۀ آنسی قراردارد، دارای 181 تن سکنه و توقفگاه تابستانی است
لغت نامه دهخدا
مانند بال، شبیه بال، بسان بال
لغت نامه دهخدا
بر وزن سزاوار بمعنی کار و شغل و عمل و صنعت، (برهان) (آنندراج)، مصحف فیاور، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فیار که صنعت و شغل و عمل و کار و هنر باشد. (برهان). فیاور. فیار. (فرهنگ فارسی معین) :
مهر ایشان بود فیاوارم
غمشان من به هر دو بگسارم.
عنصری (از اسدی)
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). مانند فیل. به کردار پیل:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّۀ بینیش فیلوار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند:
عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر
فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
- فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ رَ دَ / دِ)
کسی که دارای زن و فرزند و اهل و عیال باشد، (ناظم الاطباء)، عیالبار، عیالوار، معیل
لغت نامه دهخدا
(حُ اَ)
مخفف گیاه خوار. که گیاه خورد. علف خوار. گیاه خور و علف خور:
خورد مر گیاخوار را آدمی
درآردش در پیکر مردمی.
اسدی.
جانور نیست بان نگونساری
لاجرم زنده و گیاخوار است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 284).
گرگ گیاخوار و گوسفند درنده
در رمۀ من بوند و من رمه بانم.
سوزنی.
،
{{اسم مرکّب}} مرتع. علفزار. کشتزار. چراگاه. محل چریدن ستوران و دیگر چارپایان علف خوار: و (غوزیان) گردنده اند بر چراگاه و گیاخوار، زمستان وتابستان. (حدود العالم). این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارها به کار شود. (حدود العالم). و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوارۀ همه اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدود العالم). و آنجا زمستان سخت باشد در شهر شدندی و تابستان به صحرا و گیاخوارها جای گرفتندی. (مجمل التواریخ و القصص ص 18). رجوع به گیاهخوار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیاوار
تصویر قیاوار
جمع قین، بندگان، نادرست فیاوار، جمع شغل
فرهنگ لغت هوشیار
شغل کار پیشه: مهر ایشان بود فیاوارم - غمتان من بهر دو (غمشان من بمهر) بگسارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاوار
تصویر پیاوار
صنعت هنر فیاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل کار عمل
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه خوار: خورد مر گیاخوار را آدمی در آردش در پیکر مردمی، علفزار کشتزار چراگاه: آنجا زمستان سخت باشد در شهر شدندی و تابستان بصحرا و گیاخوار ها جای گرفتندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیال وار
تصویر عیال وار
صاحب عیال دارنده اهل و عیال کسی که نانخور بسیار داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیالدار
تصویر عیالدار
دارایزن و فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیالات
تصویر عیالات
رمن، یالان، جمع عیال، جمع الجمع عیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
((بِ))
شغل، کار سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیاوار
تصویر فیاوار
((فَ))
بیاوار، شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیال وار
تصویر عیال وار
کسی که خانواده و فرزند زیاد دارد
فرهنگ فارسی معین