جدول جو
جدول جو

معنی عکابر - جستجوی لغت در جدول جو

عکابر
(عَبِ)
کلاکموشهای نر. (منتهی الارب). نرها از ’یرابیع’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکابر
تصویر مکابر
مکابره کننده، ستیزه گر، پرخاش جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
اکبر، بزرگسالان، مکانی که بزرگسالان در آن درس می خواندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابر
تصویر عابر
عبور کننده، گذرنده، رهگذر
فرهنگ فارسی عمید
(عَ بِ)
جمع واژۀ عنبر. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به عنبر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن شالخ بن ارفخشدبن سام بن نوح. (آنندراج) (منتهی الارب). در لباب الانساب عابربن ارفخشدبن سام بن نوح، ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
عبورکننده و راه گذرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغات).
- عابر سبیل، راه گذر. مسافر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به همین ترکیب شود، با اشک، گویند رجل عابر و امراءه عابر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
ستیزه کننده. ستیزنده: و شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و مکابر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 155). تا یک زمان مکابر درآمد و کمربند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت. (سمک عیار چ خانلری ج 1 ص 73). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عبور. بره گوسفند. (منتهی الارب). رجوع به عبور شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بِ)
چیز متراکم، و آنچه برهم سوار باشد. (از اقرب الموارد) ، شتران بسیار، و یا شترانی که نزدیک هزار رسیده باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکبس. و رجوع به عکبس شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
ابن صعب بن علی بن بکر بن وائل، از عدنان. جدی است جاهلی، و ذهل بن شیبان و تیم الله بن ثعلبه از نسل اویند. (ازالاعلام زرکلی به نقل از جمهرهالانساب و نهایهالارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
شعبه ای از بنی رکب منشعب از قبیلۀ بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283)
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
جمع واژۀ کعبره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعبره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عسبر. (اقرب الموارد). رجوع به عسبر شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو است که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
ج اکبر. بزرگان. مقابل اصاغر. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکبر شود، فرزندان زیرک آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زیرک زادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ماه قیصری. اول آن مطابق است تقریباً با اول کانون اول و بیست و هشتم آذرماه جلالی و سیزدهم دسامبرماه فرانسوی. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسامبر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بزرگ. یقال توارثوا کابراً عن کابر، ای کبیراً عن کبیر فی العز و الشرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به کابراً عن کابر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
تکبر و بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکبر. (اقرب الموارد). رجوع به تکبر و استکبار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
موضعی است. (یادداشت مؤلف). دهی است در کمتر از شش فرسخی میانۀ جنوب و مشرق عسلویه. (از فارسنامۀ ناصری) : در خوارزم و درکات و اکابر از آن (از توت) دوشاب خاص اشخاص گیرند. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
سوسن دشتی کبت خور خوراک کبت (زنبور عسل) گرده گل که کبت آن را بر می گیرد و یا انگبین و آب می آمیزد و می خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
بزرگتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکابر
تصویر تکابر
تکبر و بزرگ منشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابر
تصویر کابر
بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکاب
تصویر عکاب
دود، گرد خاک، وشم دیگ (وشم بخار) جولاه (عنکبوت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکار
تصویر عکار
مردی که در جنگ حمله ور شود و سلامت بازگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابر
تصویر عابر
عبور کننده و راه گذرنده، مسافر، راه گذر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسابر
تصویر عسابر
جمع عسبر، پلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعابر
تصویر کعابر
به گونه رمن سر استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکابر
تصویر مکابر
ستیزنده کابنده ستیزه کننده مکابره کننده معاند: (تا یک زمان مکابر در آمد و کمر بند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت) (سمک عیار. 73: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابر
تصویر عابر
((بِ))
راهگذر، گذرنده، جمع عابرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
((اَ بِ))
جمع اکبر، بزرگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکابر
تصویر اکابر
بزرگان، سال مندان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عابر
تصویر عابر
رهگذر
فرهنگ واژه فارسی سره
اعاظم، بزرگان، شرفا، مهان، مهتران، سالمندان، معمرین
متضاد: کهان، کهتران
فرهنگ واژه مترادف متضاد