جدول جو
جدول جو

معنی عژک - جستجوی لغت در جدول جو

عژک(عَ ژَ)
یک نوع ساز شبیه به تار. (ناظم الاطباء). سازی است، و در نسخۀ میرزا و در مؤید به معنی طنبور هم آمده. (فرهنگ خطی). نام سازی است که مشابه سه تار ترکی باشد. (آنندراج). و ظاهراً صحیح آن غژک به غین معجمه است. رجوع به غژک و رجوع به برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
عژک
این واژه را در فرهنگ سروری و فرهنگ آنندراج چنین آورده اند که بی گمان نادرست است درست این واژه غژک است که گونه ای ساز زهی است که نام دیگر آن در پارسی پکاوج است و به ناروا آن را (قیچک) نیز می گویند و می نویسند شماره زه های (اوتار) آن ده است
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دژک
تصویر دژک
دژ کوچک، قلعه کوچک، دزک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژک
تصویر دژک
آبله، تاول، غده، غدۀ کوچک، گره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علک
تصویر علک
صمغ، مصطکی، هر صمغی که در دهان می جوند
علک خاییدن: صمغ خاییدن، سقز جویدن، کنایه از بیهوده گفتن، ژاژ خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کژک
تصویر کژک
کجک، هر وسیلۀ فلزی یا چوبی سرکج، قلاب چنگک، میلۀ آهنی سرکج که پیلبانان برای راندن پیل در دست می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غژک
تصویر غژک
سرود، غیچک، گچک
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
خری که پیشاپیش گله رود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عَ / عُ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از اول تا ثلث از شب، یا پاره ای از شب که سخت تاریک باشد، یا ثلث آخر شب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بزرگ و معظم هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : جأنا من السمک بعنک، مقداری بسیار از ماهی برای ما آورد. (از اقرب الموارد) ، در. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چِ ژَ)
خارپشت. (نسخه ای از فرهنگ سروری). چزغ و خارپشت را گویند. (لغات متفرقه در ج 4 برهان ص 2462 چ معین) :
سینه را همچو چژک ساز حصار
زان سپس گو همه جهان پر مار.
سنائی (از نسخۀ فرهنگ سروری).
رجوع به چزغ و چزک و چژ شود
لغت نامه دهخدا
(غِ ژَ)
سازی باشد که آن را کمانچه خوانند. (از برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) و (آنندراج). این لغت را در فرهنگ سروری و سرمۀ سلیمانی با عین بی نقطه و زای فارسی نوشته اند و گفته اند سازی است که مطربان نوازند، و در جای دیگر به معنی ساز طنبور آمده است. (برهان قاطع). نوعی از کمانچه با کاسۀ بزرگتر. غچک. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). غجک. (انجمن آرا) :
بس کند زهره سازها بر کار
از پی عیش این مبارک سور
دف و چنگ ورباب و زنبوره
غژک و نای و بربط و طنبور.
نزاری قهستانی (از آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری).
رجوع به غچک وغجک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : اول عوک و بوک، اول شی ٔ و چیز. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، حرکت. گویند: ما به عوک، یعنی در او حرکتی نیست. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خی)
مایل گردیدن بر کس و بازگردیدن و حمله کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مایل شدن و حمله کردن بر کسی، روی آوردن وپیش آمدن. (از اقرب الموارد). پیش آمدن. (منتهی الارب) ، به خانه برگشتن زن و خوردن آنچه درآن باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ورزیدن معاش خود را. (از منتهی الارب) (آنندراج). ورزیدن و کسب کردن معاش. (ناظم الاطباء). کسب کردن. (از اقرب الموارد). معاک. رجوع به معاک شود، پناه بردن به کسی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، امیدوار ساختن بر مال. (از منتهی الارب) (آنندراج). امیدوار گردیدن بر مال خود. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عنیک. رجوع به عنیک شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آسیای عصاری، ستون خانه، ستون آسیای عصاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در شعر عمرو بن اهتم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عنک ٌ قوی، اصل و بنی قوی. (از اقرب الموارد). عنک. رجوع به عنک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
زردآلوی خرد با هستۀ تلخ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
از: عن، حرف جر + ک، ضمیر متصل برای مفرد مخاطب، از تو. درباره تو
لغت نامه دهخدا
آهنی سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را بهر سوی که خواهند برند: (وان کژک بر تارک فیل از شکوه بود تیغ کوه بر بالای کوه)، (امیر خسرو)، چوب کجی که بر سر چوب قبق چوبی بلند که در میان میدان نصب کنند بندند و گویها طلا و نقره از آن آویزند و تیر اندازان بسوی آن تیر اندازند و هر که تیرش بدان اصابت کند گویها مزبور بدو تعلق یابد برجاس، چوب کجی که بوسیله آن کوس و نقاره نوازند: (ذنب پای کواکب را شده خار کژک دست دهل زن را شده مار)، (امیرخسرو)، قلاب (مطلقا)، چوبکی که بدرون کلید ان افتد و محکم شود، پری سیاه و کج بر پشت دم بط نرکه آنرا شاطر ان بر سر میزدند و گاه زنان بر یک طرف سر می بستند
فرهنگ لغت هوشیار
زواید سیتوپلاسمی که تعداد بسیاری از جانوران یک سلولی حول بدن خود دارند و بوسیله حرکت این مژکها جابجا میشوند و یا طعمه خود را صید میکنند. بعلت وجود همین مژک ها این تک سلولیها را مژکداران مینامند و نمونه آنها جانوری است بنام پارامسی، زواید سیتوپلاسمی که در سطح خارجی سلولهای پوششی استوانه یی شکل قصبه الریه موجود است و عمل آنها راندن ذرات خارجی و اخلاط بخارج است
فرهنگ لغت هوشیار
سازیست از مطلقات ذوات الاوتار و آن دارای کاسه ایست و بر سطح آن پوست کشن و بکمانه در عمل آورند و بر روی آن ده وتر (سیم) بندند
فرهنگ لغت هوشیار
مصطکی، صمغ سکز (سقز) بناست (صمغ البطم) خاییدن، دندان ساییدن، سکز جویدن سقز. یا علک رومی. مصطکی. یا علک یابس. قلفونیا کلفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفک
تصویر عفک
نادان گول نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرک
تصویر عرک
تازنده در جنگ، کشتیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبک
تصویر عبک
درآمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتک
تصویر عتک
روزگار زمانه، تاختن: در جنگ، ترش شدن می یاشیر روزگار زمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چژک
تصویر چژک
خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
غده کوچک، آبله که بسبب کار کردن و راه رفتن پدید آید تاول، گرهی که در وقت تابیدن ریسمان ابریشم و مانند آن بر آنها افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غژک
تصویر غژک
((غَ ژَ))
غجک. غچک. غیچک. قیچک، سازی است از مطلقات ذوات الاوتار و آن دارای کاسه ای است و بر سطح آن پوست کشند و به کمانه در عمل آورند و بر روی آن ده وتر (سیم) بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کژک
تصویر کژک
((کَ ژَ))
میله آهنی است سرکج و دسته دار که فیلبانان با آن فیل را به هر طرف که خواهند برند، هر آلت فلزی یا چوبی سرکج، کجک
فرهنگ فارسی معین
((مُ ژَ))
زواید سیتوپلاسمی که تعداد بسیاری از جانوران یک سلولی حول بدن خود دارند و به وسیله حرکت این مژک ها جابه جا می شوند و یا طعمه خود را صید می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علک
تصویر علک
((~. دَ))
سقز جویدن، کنایه از بیهوده گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژک
تصویر دژک
((دُ ژَ))
غده، آبله، تاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علک
تصویر علک
((عِ))
سقز، هر صمغی که در دهان بجوند
فرهنگ فارسی معین