جدول جو
جدول جو

معنی عومج - جستجوی لغت در جدول جو

عومج
(عَ مَ)
مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عمج. رجوع به عمج شود
لغت نامه دهخدا
عومج
مار
تصویری از عومج
تصویر عومج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خفجه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ لَ)
شنا کردن در آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رفتن شتر و کشتی و راندن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). حرکت کردن شتر در صحرا و کشتی در دریا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ وَ)
جمع واژۀ عومه. رجوع به عومه شود
لغت نامه دهخدا
(عُوْ وَ)
جمع واژۀ عائم. (ناظم الاطباء). رجوع به عائم شود، جمع واژۀ عائمه. (ناظم الاطباء). رجوع به عائمه شود، سنون عوم، تأکید است (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، یعنی سالهای بسیار. (ناظم الاطباء). و آن در تقدیر جمع عائم است ولی مفرد آن بکار نرود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جایگاهی است در شعر ابراهیم بن بشیر برادر نعمان بن بشیر، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ وی ی)
اقامت کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اقامت کردن در مکان. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مقیم کردن کسی را (لازم و متعدی است) ، ایستادن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازگشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). برگشتن. (از اقرب الموارد) ، خم دادن و پیچیدن گردن شتر را به کشیدن مهار و سپسایگی کشیدن مهار شتر. (از منتهی الارب) (آنندراج). منعطف کردن و برگردانیدن سر شتر را به کشیدن مهار. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و گویند که بمعنی مطلق منعطف کردن و پیچیدن می آید. (از اقرب الموارد) ، توجه نکردن و اهمیت ندادن، و آن لغت بنی اسد باشد، مثلاً گویند: ماأعوج بکلامه، یعنی بسخن او اهمیت نمیدهم و توجه نمیکنم. (از اقرب الموارد). معاج. رجوع به معاج شود
لغت نامه دهخدا
ابن عوق، نام مردی است که در منزل آدم (ع) متولد شد و تا زمان موسی (ع) زیست، (ازمنتهی الارب)، نام مردی طویل القامت که در زمان آدم علیه السلام به وجود آمد و تا زمان موسی علیه السلام بزیست و عمرش سه هزاروپانصد سال شد، طوفان نوح علیه السلام تا کمر او بود، موسی عصای خود بر کعب او زد، بیفتاد و بمرد، (از آنندراج) (از غیاث اللغات) :
چو بشنید شه حکم یأجوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را،
نظامی،
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز،
مولوی،
جوی بازدارد بلای درشت
عصایی شنیدی که عوجی بکشت ؟
سعدی،
- مثل عوج بن عنق، با قامتی نهایت بلند، (یادداشت بخطمرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ أعوج، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به اعوج شود، جمع واژۀ عوجاء، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، رجوع به عوجاء شود
لغت نامه دهخدا
(خِلْ لی سا)
شتاب رفتن. (منتهی الارب). سرعت گرفتن در حرکت. (از اقرب الموارد). زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیچ پیچان رفتن. (منتهی الارب). به چپ و راست پیچیدن در راه. (اقرب الموارد) ، شناوری نمودن. این کلمه را مقلوب معج دانسته اند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ / عُمْ مَ)
مار. (منتهی الارب). عومج. رجوع به عومج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ)
دهی است از دهستان ابرشیو پشت کوه بخش حومه شهرستان دماوند، واقع در 50هزارگزی خاوری دماوند. آب آن از رود خانه دلیچای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). از محال دماوند است. (یادداشت مؤلف). از توابع تهران و دارای معدن زغال سنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). دریاچه ای هم دارد
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
آنکه با خود عاج داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب عاج. (از اقرب الموارد) ، عاج فروش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
بعون اللّه نه ای معروف و مشهور
چو عواجان بقلاشی و رندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
جمع واژۀ عوسجه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عوسجه شود، نوعی از خاربن. (ناظم الاطباء). خاردرخت. (فرهنگ فارسی معین)، نوعی از علیق باشد، و آن درختی است که برگ آن را بپزند و در خضاب به کار برند. (برهان قاطع) (آنندراج). از درختان خاردار است که آن را میوه ای قرمزرنگ است و غالباً در زمینهای غیرمعمور میروید. یک دانۀ آن را ’عوسجه’ نامند. (از اقرب الموارد). چون بزرگ و عظیم گردد غرقد خوانده میشود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگ آن عرام نامیده میشود. (از منتهی الارب). درختی است قریب به درخت انار و پرخار و برگش تند و مایل به درازی و با رطوبت چسبنده و ثمرش بقدر نخودی و مایل بطول و سرخ، و در درخت بسیار میماند و نمیریزد. و قسمتی از عوسج را برگ مایل بسرخی است و خار او بیشتر و شاخه ها درازتر میباشد و ثمرش عریض و با غلاف. مجموع او در اول و دوم سرد و در آخر دوم خشک. (از تحفۀ حکیم مؤمن). اشنگور. عض ّ. عض ّ. قصد. رجوع به اشنگور و عض و قصد شود. گویند عصای موسی علیه السلام از آن درخت بوده است. (از منتهی الارب: قصد) : چون نزدیک رسید (موسی) آتشی دید بر سر درختی و ایدون گویند که آن درخت عوسج بود، و عوسج داری بود با خار و خرد بود. (ترجمه طبری بلعمی)، سیاه درخت، که نوعی درختچه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به سیاه درخت شود، دیوخار، که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به دیوخار شود، ولیک، که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ولیک شود،
{{اسم خاص}} نام مردی است، نام اسب طفیل بن شعیب است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ جَ)
جایگاهی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کرمکی سیاه است که در آب شنا میکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به اقرب الموارد شود، نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، عوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن عدی بن کعب بن لؤی، از قریش. جدی جاهلی بود، و برخی از صحابه از نسل وی بوده اند. (از الاعلام زرکلی از جمهرهالانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام اسب عروه بن ورد بود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
تیر که پیچ پیچان رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در شعر ابوذؤیب بمعنی شناگر وشناکننده آمده است، فرس عموج، اسبی که در سیر خود مستقیم حرکت نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمج
تصویر عمج
مار، پیچ پیچان رفتن، به شتاب رفتن، شناوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوج
تصویر عوج
خمیدگی، کجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوسج
تصویر عوسج
دیو خار خفجه، سپید خار دارخار خار درخت، سیاتوسکا، ولیک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواج
تصویر عواج
پیلسته فروش (پیلسته عاج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوج
تصویر عوج
((ع وَ))
کجی، انحناء، خمیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوسج
تصویر عوسج
((عَ یا عُ سَ))
خار درخت
فرهنگ فارسی معین
شبگرد
فرهنگ گویش مازندرانی