ظرفی است مبنی بر هر سه حرکت و بمعنی هرگز، که برای زمان مستقبل به کار رود، چنانکه ’قط’ برای گذشته می آید، مانند: لاافارقک عوض، یعنی هرگز از تو جدا نمیشوم. و هرگاه با جملۀ منفی بیاید، برای گذشته نیز به کار رود، مانند:مارأیت مثله عوض، چنانکه گفته شود: مارأیت مثله قطّ، هرگز مثل او را ندیدم. عوض، هرگاه مضاف باشد معرب میگردد، مانند: لاأفعله عوض العائضین، یعنی تا ابد و همیشه آن را انجام نمیدهم، عوض در اینجا منصوب بر ظرفیت باشد، که معنای عوض همیشه و ابداً است. و دهر را نیز بدان نام نهاده اند از جهت اینکه هر قسمت ازآن که بگذرد قسمتی دیگر بجای آن آید. و نیز گویند: أفعل ذلک من ذی عوض ، چنانکه گوییم: من ذی قبل و من ذی انف، یعنی از سر نو بکن آن کار را. جمهور ’عوض’ را در ماضی و ’قط’ را در مستقبل استعمال نکنند. ومبنی بودن ’عوض’ بجهت تضمن آن الف و لام را است. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
ظرفی است مبنی بر هر سه حرکت و بمعنی هرگز، که برای زمان مستقبل به کار رود، چنانکه ’قط’ برای گذشته می آید، مانند: لااُفارقک عوض، یعنی هرگز از تو جدا نمیشوم. و هرگاه با جملۀ منفی بیاید، برای گذشته نیز به کار رود، مانند:مارأیت مثله عوض، چنانکه گفته شود: مارأیت ُ مثله قطّ، هرگز مثل او را ندیدم. عوض، هرگاه مضاف باشد معرب میگردد، مانند: لاأفعله عوض العائضین، یعنی تا ابد و همیشه آن را انجام نمیدهم، عوض در اینجا منصوب بر ظرفیت باشد، که معنای عوض همیشه و ابداً است. و دهر را نیز بدان نام نهاده اند از جهت اینکه هر قسمت ازآن که بگذرد قسمتی دیگر بجای آن آید. و نیز گویند: أفعل ذلک من ذی عوض َ، چنانکه گوییم: من ذی قُبُل و من ذی اُنُف، یعنی از سر نو بکن آن کار را. جمهور ’عوض’ را در ماضی و ’قط’ را در مستقبل استعمال نکنند. ومبنی بودن ’عوض’ بجهت تضمن آن الف و لام را است. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
آنچه بجای دیگری آید و بدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خلف و بدل. (اقرب الموارد). بدل چیزی. (آنندراج) (غیاث اللغات). آنچه بجای چیزی دهند. بدل. جانشین. (فرهنگ فارسی معین). و گویند ’عوض’ سخت تر از چیزی است که بجای آن گرفته میشود. (از اقرب الموارد). ج، أعواض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ساخته ام با بلای عشق تو چونانک کز عوضش عافیت دهی نپذیرم. خاقانی. شدم خراب ز بیم خراج ازین غافل که گنج می طلبد از من خراب عوض بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای که می فروشد و گیرد ز من کباب عوض مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب وگرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض. صائب (از آنندراج). - امثال: عوض نیکی بدی است. (از آنندراج). - بعوض، بجای. بدل: گر سگ گزدت در آن چه گوئی سگ را بعوض توان گزیدن. ؟ (از جامعالحکایات). - بلاعوض، مفت و رایگان و بدون مزد و پاداش و بدون بها و قیمت. (ناظم الاطباء). - در عوض، بعوض. بجای. بدل. - عوض بخشیدن، عوض دادن. بدل دادن. چیزی را بجای چیزی دادن. پاداش دادن: گفت صبری کن بر این رنج و حرض صابران را لطف حق بخشد عوض. مولوی. - عوض بدل کردن، با هم تبدیل کردن. - عوض چیزی بودن، بدل بودن آن بجای چیزی دیگر. جانشین بودن بجای چیز دیگری: یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کاررا لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است، هرچند بر دل خداوند رنج گونه باشد. اما آلتونتاش و آن ثغربزرگ را عوض نیست. (تاریخ بیهقی ص 329). مال را عوض بود، جان را نبود. (از قابوسنامه). - عوض خواستن، بدل خواستن. چیزی را بجای چیزی دیگر طلب کردن. استعاضه: عوض خواهم آن را که ویران شده ست کنام پلنگان و شیران شده ست. فردوسی. - عوض دادن، بجای چیزی دادن. پاداش دادن. بدل دادن. اعاضه: خدا عوض میدهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). هر یکی را عوض دهد هفتاد گر دری بست بر تو ده بگشاد. سنایی. محبتی تو ز دل داد پیچ و تاب عوض گرفت خاک سیه داد مشک ناب عوض. صائب (از آنندراج). - عوض داشتن، بدل داشتن. دارای بدل بودن. وجود داشتن چیزی که بجای چیز دیگر توان گذاشت: هرچه بینی در جهان دارد عوض از عوض گردد تو را حاصل غرض. ؟ - امثال: هرچه عوض دارد گله ندارد، هرچه تدارک پذیر باشد و به مافات آن توان پرداخت شکوه از آن بیجاست. (از آنندراج). - عوض رسیدن، چیزی بدل چیز دیگر رسیدن. بجای چیز دیگر رسیدن: دل و عمرم خراب گشت و ز تو عوض یک خراب می نرسد. خاقانی. - عوض شدن، تبدیل شدن. عوض گردیدن. چیزی بجای چیز دیگرواقع گشتن. - ، برگشتن، مثلاً رنگ پاره ای حیوانات در فصول مختلف عوض میشود، یعنی رنگشان برمیگردد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - عوض گردانیدن، عوض کردن. تبدیل نمودن. تعویض. رجوع به عوض کردن شود. - عوض گردیدن، تبدیل گشتن. عوض گشتن. چیزی بجای چیزی دیگر قرار گرفتن. عوض شدن. - عوض گرفتن، بدل ستاندن. چیزی را بجای چیز دیگری ستاندن. اعتیاض: تا دیده ام رخ تو کم جان گرفته ام اما هزار جان عوض آن گرفته ام. عطار. - عوض یافتن، بدل یافتن. به دست آوردن چیزی بجای چیز دیگر: دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی. خاقانی. سخن اینست ناگزیر جهان عوض ناگزیر نتوان یافت. خاقانی. ، جزا و پاداش و مکافات و تلافی. (ناظم الاطباء) : شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این. خاقانی. ، قیمت و بها، مزد. (ناظم الاطباء)
آنچه بجای دیگری آید و بدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خلف و بدل. (اقرب الموارد). بدل چیزی. (آنندراج) (غیاث اللغات). آنچه بجای چیزی دهند. بدل. جانشین. (فرهنگ فارسی معین). و گویند ’عوض’ سخت تر از چیزی است که بجای آن گرفته میشود. (از اقرب الموارد). ج، أعواض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ساخته ام با بلای عشق تو چونانک کز عوضش عافیت دهی نپذیرم. خاقانی. شدم خراب ز بیم خراج ازین غافل که گنج می طلبد از من خراب عوض بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای که می فروشد و گیرد ز من کباب عوض مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب وگرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض. صائب (از آنندراج). - امثال: عوض نیکی بدی است. (از آنندراج). - بعوض، بجای. بدل: گر سگ گزدت در آن چه گوئی سگ را بعوض توان گزیدن. ؟ (از جامعالحکایات). - بلاعوض، مفت و رایگان و بدون مزد و پاداش و بدون بها و قیمت. (ناظم الاطباء). - در عوض، بعوض. بجای. بدل. - عوض بخشیدن، عوض دادن. بدل دادن. چیزی را بجای چیزی دادن. پاداش دادن: گفت صبری کن بر این رنج و حرض صابران را لطف حق بخشد عوض. مولوی. - عوض بدل کردن، با هم تبدیل کردن. - عوض چیزی بودن، بدل بودن آن بجای چیزی دیگر. جانشین بودن بجای چیز دیگری: یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کاررا لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است، هرچند بر دل خداوند رنج گونه باشد. اما آلتونتاش و آن ثغربزرگ را عوض نیست. (تاریخ بیهقی ص 329). مال را عوض بود، جان را نبود. (از قابوسنامه). - عوض خواستن، بدل خواستن. چیزی را بجای چیزی دیگر طلب کردن. استعاضه: عوض خواهم آن را که ویران شده ست کنام پلنگان و شیران شده ست. فردوسی. - عوض دادن، بجای چیزی دادن. پاداش دادن. بدل دادن. اعاضه: خدا عوض میدهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). هر یکی را عوض دهد هفتاد گر دری بست بر تو ده بگشاد. سنایی. محبتی تو ز دل داد پیچ و تاب عوض گرفت خاک سیه داد مشک ناب عوض. صائب (از آنندراج). - عوض داشتن، بدل داشتن. دارای بدل بودن. وجود داشتن چیزی که بجای چیز دیگر توان گذاشت: هرچه بینی در جهان دارد عوض از عوض گردد تو را حاصل غرض. ؟ - امثال: هرچه عوض دارد گله ندارد، هرچه تدارک پذیر باشد و به مافات آن توان پرداخت شکوه از آن بیجاست. (از آنندراج). - عوض رسیدن، چیزی بدل چیز دیگر رسیدن. بجای چیز دیگر رسیدن: دل و عمرم خراب گشت و ز تو عوض یک خراب می نرسد. خاقانی. - عوض شدن، تبدیل شدن. عوض گردیدن. چیزی بجای چیز دیگرواقع گشتن. - ، برگشتن، مثلاً رنگ پاره ای حیوانات در فصول مختلف عوض میشود، یعنی رنگشان برمیگردد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - عوض گردانیدن، عوض کردن. تبدیل نمودن. تعویض. رجوع به عوض کردن شود. - عوض گردیدن، تبدیل گشتن. عوض گشتن. چیزی بجای چیزی دیگر قرار گرفتن. عوض شدن. - عوض گرفتن، بدل ستاندن. چیزی را بجای چیز دیگری ستاندن. اعتیاض: تا دیده ام رخ تو کم ِ جان گرفته ام اما هزار جان عوض آن گرفته ام. عطار. - عوض یافتن، بدل یافتن. به دست آوردن چیزی بجای چیز دیگر: دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی. خاقانی. سخن اینست ناگزیر جهان عوض ناگزیر نتوان یافت. خاقانی. ، جزا و پاداش و مکافات و تلافی. (ناظم الاطباء) : شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این. خاقانی. ، قیمت و بها، مزد. (ناظم الاطباء)
در علوم ادبی میزان شعر جمع اعاریض در علوم ادبی جزء آخر مصراع اول بیت ناحیه، کرانه و گوشه، راه در کوه در علوم ادبی مضمون کلام در علوم ادبی علمی که به وسیلۀ آن به اوزان شعر و تغییرات آن پی می برند
در علوم ادبی میزان شعر جمع اعاریض در علوم ادبی جزء آخر مصراع اول بیت ناحیه، کرانه و گوشه، راه در کوه در علوم ادبی مضمون کلام در علوم ادبی علمی که به وسیلۀ آن به اوزان شعر و تغییرات آن پی می برند
منسوب به عوض. آنچه بجای چیز دیگری آید. بدل. (فرهنگ فارسی معین) ، معادل و مساوی. تلافی. (ناظم الاطباء) ، اشتباهی. (فرهنگ فارسی معین) : این کفشهای من عوضی است، یعنی اشتباهی است. - بچۀ عوضی، به اعتقاد قدما، بچه که جنها او را برده و با بچه ای از بچه های خود تبدیل کرده اند. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - عوضی دیدن، اشتباهی چیزی را دیدن. (فرهنگ فارسی معین). - عوضی گرفتن، به اشتباه گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)
منسوب به عوض. آنچه بجای چیز دیگری آید. بدل. (فرهنگ فارسی معین) ، معادل و مساوی. تلافی. (ناظم الاطباء) ، اشتباهی. (فرهنگ فارسی معین) : این کفشهای من عوضی است، یعنی اشتباهی است. - بچۀ عوضی، به اعتقاد قدما، بچه که جنها او را برده و با بچه ای از بچه های خود تبدیل کرده اند. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - عوضی دیدن، اشتباهی چیزی را دیدن. (فرهنگ فارسی معین). - عوضی گرفتن، به اشتباه گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)
بجای و بدل و بپاداش. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه، شخص یا اشخاصی از تبعۀ اسلام را گویند که بر ضد مقام پیشوایان معصوم دین قیام نمایند مانند خوارج نهروان که علیه علی (ع) قیام نمودند. (از فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی) ، جمع واژۀ باغی، طالب و جوینده. (آنندراج)
بجای و بدل و بپاداش. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه، شخص یا اشخاصی از تبعۀ اسلام را گویند که بر ضد مقام پیشوایان معصوم دین قیام نمایند مانند خوارج نهروان که علیه علی (ع) قیام نمودند. (از فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی) ، جَمعِ واژۀ باغی، طالب و جوینده. (آنندراج)
مقابل عوض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در معاملات، معوض مالی که از طرف ایجاب کننده داده می شود معوض نام دارد. و مالی که از طرف قبول کننده داده می شود غالباً عوض گویند. در خصوص بیع، معوض را مثمن و عوض را ثمن گویند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
مقابل عوض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در معاملات، معوض مالی که از طرف ایجاب کننده داده می شود معوض نام دارد. و مالی که از طرف قبول کننده داده می شود غالباً عوض گویند. در خصوص بیع، معوض را مثمن و عوض را ثمن گویند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
حیوانی است بر صورت فیل گزنده یکی آن بعوضه و در بصایر آمده است کلمه بعوض از بعض گرفته شده است بسبب کوچکی جسم آن نسبت بدیگر حیوانات. (از اقرب الموارد). پشه. (غیاث) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). پشه خاکی است که بعربی بق الصغیر نامند. (فهرست مخزن الادویه).
حیوانی است بر صورت فیل گزنده یکی آن بَعوضَه و در بصایر آمده است کلمه بعوض از بعض گرفته شده است بسبب کوچکی جسم آن نسبت بدیگر حیوانات. (از اقرب الموارد). پشه. (غیاث) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). پشه خاکی است که بعربی بق الصغیر نامند. (فهرست مخزن الادویه).
وادیی است به دیار باهله. (منتهی الارب) (آنندراج). وادیی است در دیار باهله از آن بنی حصن. (معجم البلدان) شعبی است در تهامه مر هذیل را. (از معجم البلدان) ، تصغیر اعرج. لنگ
وادیی است به دیار باهله. (منتهی الارب) (آنندراج). وادیی است در دیار باهله از آن بنی حصن. (معجم البلدان) شعبی است در تهامه مر هذیل را. (از معجم البلدان) ، تصغیر اعرج. لنگ