جدول جو
جدول جو

معنی عود - جستجوی لغت در جدول جو

عود
بروز دوبارۀ علائم بیماری، بازگشتن علائم بیماری، بازگشتن، بازگردیدن، برگشتن
تصویری از عود
تصویر عود
فرهنگ فارسی عمید
عود
چوبی خوش بو و قهوه ای رنگ که هنگام سوختن بوی خوش می پراکند،
در علم زیست شناسی درختی با چوب قهوه ای رنگ که هنگام سوختن بوی خوش می پراکند و معمولاً در هند و هندوچین می روید، سندهان، انجوج، عود هندی،
در موسیقی بربط
عود هندی: در علم زیست شناسی درختی با چوب قهوه ای رنگ که هنگام سوختن بوی خوش می پراکند و معمولاً در هند و هندوچین می روید، سندهان، انجوج
عود قماری: نوعی عود منسوب به قمار یا کمار (شهری در هندوستان)
تصویری از عود
تصویر عود
فرهنگ فارسی عمید
عود
(عَ)
بازگشتن. (غیاث اللغات). مراجعت. برگشت. (ناظم الاطباء). بازگشت: ناصرالدین پیش از عود رسول به سرای خلد تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216). به وقت عود سلطان حال او اعلام دادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361).
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند.
سعدی.
، دوباره بازگشت. (ناظم الاطباء).
- عود دادن، برگردانیدن. مسترد داشتن. عودت دادن. رجوع به عود شود.
- عود کردن، بار دیگر پدید آمدن، مانند عود کردن مرض و جز آن
لغت نامه دهخدا
عود
جمع واژۀ عائد، (اقرب الموارد)، رجوع به عائد شود
لغت نامه دهخدا
عود
(عود)
چوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب مطلق، از هر درخت که باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). ج، عیدان، أعواد (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، و اعود. (اقرب الموارد) :
او زنا کرده جزا صد چوب بود
گوید اومن کی زدم کس را به عود.
مولوی.
هر هلاک امت پیشین که بود
زآنکه چندل را گمان بردند عود.
مولوی.
، شاخه ای که از درخت بریده باشند. (از اقرب الموارد)، چوبی است که دخان آن بوی خوش دارد. (منتهی الارب). نام چوبی است سیاه رنگ که بجهت بخور سوزانند. گویند عود بیخ درختی است که آن را میکنند و در زمین دفن میکنند تا تغییر در وی پدید آید و عود خالص گردد. (برهان قاطع). چوبی است خاص که رنگش سیاه باشد، چون در آتش سوزند بویهای خوش دهد، بهندی آن را ’اگر’ گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). مندل تر. (دهار). چوب درختی است که از جزایر چین و هند خیزد، و گویند بعد از قطع درخت مخصوص مدتی در زمین دفن میکنند تا به صفات مذکوره متصف شود، و آنچه زیاده در خاک مانده باشد سست و سبک و متقشر میباشد، و او را مولد قمل دانسته اند. و عود قماری نوعی است که احتیاج به دفن ندارد. و اقسام عود هر یک به اسم بلد آن موسومند. و بهترین او سیاه و صلب و براق و خوشبوی تلخ است که در ته آب نشیند و آن مندلی است، و قماری و هندی کم رنگتر از آن است و سمندری را دهنیت غالب و بری و جبلی او با خطوط سفیدند، و هرچه برروی آب ایستد فاسد است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). درختی است عظیم که در بلاد هند میروید وبرخی از آن از سرزمین کشمیر واقع در سرزمین سرندیب و نیز از قمار و نواحی آن آورده میشود. عود جز در هنگام کهنه بودن بویی ندارد. عود قسمت داخلی و قلب درخت است، بدین ترتیب که آن را سالها در زیر زمین دفن کنند تا چوب آن خورده شود و عود باقی میماند که خاک نمیتواند بر آن تأثیری کند. و برخی گویند که درختان آن در دره هایی بین کوههایی بلند میروید که دسترسی به آن برای کسی ممکن نباشد، قسمتی از این درختها همراه سیل به دریا میریزند، سپس امواج دریا آن را بساحل میبرند و مردم آنها را جمعآوری میکنند. بهترین نوع عود آن است که سخت و سنگین بوده رطوبت آن ظاهر و دهنیت آن بسیار باشد. و اما از جهت رنگ، برترین آن سیاه کبود است که سفیدی در آن نباشد. و هجده نوع از عود موجود است که هر کدام بنام محل روییدن آن مشهور است: مندلی، قامرونی، سمندوری، قماری، قاقلی، صنفی، صندفوری، صینی، قطعی، قسور، کلهی، عولاتی، لوقینی، مانطائی، قندغلی، سمولی، رانجی، محرم. (از صبح الاعشی ج 2 ص 119). درختی است از تیره پروانه داران که اصل آن از هندوستان و هندوچین میباشد. برگهایش متناوب و ساده است. گلهایش مرکب و در انتهای ساقه قرار دارند. از سوختن چوب این گیاه بوی خوشی متصاعد می شود که بمناسبت شیره های صمغی و روغنی موجود در داخل سلولهای چوب این گیاه است. رنگ چوبش به رنگ قهوه ای است و در منبت کاری نیز مورد استعمال دارد. آغالوخی. آغالوش. اغنوخن. آغالوجی. چوب عود. اکرنا. عودالبخور. آغالوخن. النجوج. یلنجوج. انجوج. اگور.اگر. هوبد. مارقافون. (فرهنگ فارسی معین) :
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک.
ابوالمؤید بلخی.
ز عودو چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
از این ناحیت [لحرز به هندوستان] عود و صندل خیزد. (حدود العالم).
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ.
منجیک.
زمینش بکردند از زرّ پاک
همه هیزمش عود عنبرش خاک.
فردوسی.
بر او ریخته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در ببستند خشک.
فردوسی.
همه رخ چو دیبای رومی به رنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ.
فردوسی.
نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهد
بگل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی.
هر کجا عود بود بوی خوش عود بود
ندهد بوی نه هر چوبی و نه هر حطبی.
منوچهری.
رنگ رخ لاله را از ند و عود است خال
شمع گل زرد را از می و مشکست شم.
منوچهری.
زکافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر.
اسدی.
خانهای زرین و جواهر... و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
زیرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگین.
ناصرخسرو.
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود.
ابوالفرج رونی.
عناست فضل، نه از فضل بوی عود بود
که زارزاربسوزد بر آتش مجمر.
مسعودسعد.
مشک و عنبر و کافور وزعفران و عود و دیگر طیبها [طهمورث] به دست آورد. (نوروزنامه). اگر دون همتی چنین سعی بسبب حطام دنیا باطل گرداند، همچنان باشد که مردی یک خانه عود داشت... (کلیله و دمنه).
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری
عطر از عود آنگهی آید که بر آذر نهیم.
سنایی.
بی ریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی تو را چه بید و چه عود.
سنایی.
ز دست چنگ نوازت شدم چو نالان عود
ز زلف مشک فشانت شدم چو سوزان عود.
عبدالواسع جبلی.
فضل تو زآن نکوست که با وی تفضل است
عودی که بوی دار نباشد حطب بود.
عبدالواسع جبلی.
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سرانگشت بخائید همه.
خاقانی.
ماه نو چون حلقۀ ابریشم و شب موی چنگ
موی و ابریشم بهم چون عود مجمر ساختند.
خاقانی.
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربایی نیابی.
خاقانی.
دیگر محمولات دیارهند از درختهاء عود و تیغهاء پلالک. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237).
خال چو عودش که جگرسوز بود
غالیه سای صدف روزبود.
نظامی.
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته.
نظامی.
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود.
نظامی.
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
؟ (از صحاح الفرس).
هر کسی را نباشد این گفتار
عود ناسوخته ندارد دود.
سعدی.
مثال سعدی عود است تا نسوزانی
جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.
سعدی.
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر.
؟
گفتم که بسایۀ تو خورشید شوم
نه آنکه چو عود آیم و چون بید شوم.
؟
- امثال:
عود بر آتش نهند و مشک بسایند. سعدی.
عود و سرگین هر دو بر آتش نهی خاکستر است.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
- چوب عود، چوبی که از درخت عود باشد:
زده بر سرکوه خارا عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود.
فردوسی.
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.
فردوسی.
- سوخته عود، عود سوخته. رجوع به مادۀ ’عود سوخته’ شود:
صبح دندان چو مطرا کنداز سوخته عود
عودی خاک ز دندانش مطرا بینند.
خاقانی.
- عودالاحمر، همان عود قرمز است. رجوع به مادۀ ’عود قرمز’ شود.
- عودالبخور، همان عود قماری است. (از مخزن الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مادۀ ’عود قماری’شود.
- عودالرطب، همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به مادۀ ’عود هندی’ شود.
- عودالطیب، همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به مادۀ ’عود هندی’ شود.
- عودالنجور، همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به مادۀ ’عودهندی’ شود.
- عودالند، همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به مادۀ ’عود هندی’ شود.
- عود تر، عود مرطوب و تازه، که از انواع نیکوی عود باشد. رجوع به عود شود: بهیچ جای از هندوستان عود تر نیست مگر به پادشائی قامرون و پادشائی دهم. (حدود العالم). و از وی [از قامرون به هندوستان] سنباده و عود تر خیزد نیک. (حدود العالم).
یکی مهد پرمایه از عود تر
بر او بافته زرّ و چندی گهر.
فردوسی.
دگر چارصد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد اورنگ و زر.
فردوسی.
مرکب جان به مرغزار غمت
بدل سبزه عود تر خاید.
خاقانی.
- عود چینی، از انواع عود است. عود صینی. رجوع به ترکیب ’عود صینی’ شود.
- عود خام، عود خالص، مثل عنبر خام. و میتوان گفت که عبارت است از عودی که بسبب حدت و تازگی و هیئتی که در آن ماده تعطیر است، موجود باشد نه آنکه از کهنگی و دیرسالی چنان یبس (خشکی) بر وی غالب گردد که چون آن را در آب بیندازند غرق بشود. (آنندراج) :
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافۀ مشک و پر عود خام.
فردوسی.
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام.
سعدی.
- عود رانجی، از انواع عود است که شباهت به شاخهای گاو دارد. بوی آن پایدار نیست. (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عود زیردامن، زنان رعنای ولایت زیر دامن خود عود معطر میسازند، و آن را بخور زیر دامن نیز گویند. (آنندراج) :
اگر مردی مرو در پردۀ ناموس چون زنها
که دود عود از خامی گریزد زیر دامنها.
صائب (از آنندراج).
- عود سمندوری، ازانواع عود است که از بلادسمندور واقع در شهر سفالۀ هند آورده میشود، و بواسطۀ بوی خوشی که دارد ’ریحان العود’ خوانده میشود. یک قطعۀ ستبر آن تا یک من ممکن است وزن داشته باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 121). عود سمودری. عود سومودری. (از فرهنگ فارسی معین) :
از سمندور تا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
خسروی.
- عود سمودری، همان عود سمندوری است. (ازفرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب ’عود سمندری’ شود.
- عود سمولی، از انواع عود است که آن را منظره ای زیبا باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عود سوزان، عودی که در حال سوختن است:
همه پیش ساسان فروزان بدی
بهر آتشی عود سوزان بدی.
فردوسی.
پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود
هم ز سوز سینه عطر عود سوزان تازه کرد.
خاقانی.
- عود سومودری،همان عود سمندوری است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب ’عود سمندوری’ شود.
- عود سیاه، عودی که به رنگ سیاه باشد، و آن از انواع نیک عود است. رجوع به عود شود:
دل کنم مجمرسوزان و جگر عود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم.
خاقانی.
- عود صندفوری، از انواع عود است که از بلاد صندفور واقع در چین آورده میشود و از نوع صنفی پست تر است، و برخی گویند آن نوعی از عود صنفی باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود صنفی، از انواع عود است که از بلاد صنف در چین به دست می آید، و آن از نیکوترین عودها است. و بهترین آن سیاه بسیارآب باشد. و برخی آن را بر عود قاقلی و قماری ترجیح میدهند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 121) : از وی [شهر صنف] عود صنفی خیزد. (حدود العالم).
- عود صینی، از انواع عود است که از بلاد صین (چین) آورده شود، و آن را رنگی زیبا باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود عولاتی، از انواع عود است که از جزیره عولات در نواحی قمار از سرزمین هند، به دست می آید. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود قاقلّی، از انواع عود است که از جزایر بحر قاقله آورده میشود. رنگ آن نیکو و سختی و دسومت آن بسیار است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 121).
- عود قامرونی، یکی از انواع عود است که از قامرون آورده میشود، و آن محلی است مرتفع در بلاد هند. و برخی گویند ’قامرون’ نام یکی از انواع درخت عود است، و آن گرانبهاترین و پرارزش ترین انواع عود باشد. و گویند که آن بسیار کمیاب است و رطوبت و سیاهی رنگ آن بسیار است و حتی ممکن است بواسطۀ کثرت نرمی، نقش مهر و خاتم را بپذیرد. برخی از انواع آن هر من به دویست دینار خرید و فروش میشود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 121).
- عود قسور، از انواع خوشبو و مرطوب عود است که بوی آن از عود قطعی نیکوتر ولی قیمتش ارزانتر باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود قطعی، ازانواع عود صینی
{{چینی}} باشد، و آن را بوی خوش و رطوبت است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود قمار، عودی است که از قمار آرند. عود قماری. رجوع به ترکیب ’عود قماری’ شود:
سوخت شب مشک رنگ زآتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار.
خاقانی.
- عود قماری، از انواع عود است که از قمار، که سرزمین سفالۀ هند باشد آورده میشود، و یک قطعۀ آن تا نیم رطل وزن دارد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 121). و رجوع به ’عود هندی’ و قمار و قماری شود: وصلت ملوک قمار، دندان پیل است و عود قماری. (حدود العالم).
چو عود قماری و چون مشک تبت. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
آری ز هند عود قماری برم برون
گر حمله ها بهند ز روین درآورم.
خاقانی.
عود قماری از جگرم گر کنی بخور
خونابه از مشبک مجمر فروچکد.
طالب آملی (از آنندراج).
- عود قندغلی، از انواع عود است که آن را از ناحیۀ کله در ساحل زنج می آورند، و آن شبیه عود قماری است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عود کلهی، از انواع عود است که از شدت رطوبت جویده میشود، و بجهت دهونتی که در آن است بسیار تلخ میباشد. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود لوقینی، از انواع عود است که از لوقین، از سرزمینهای هند، به دست می آید. و نوع آن پست تر از سایر عودها باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود مانطائی، از انواع عود است که از جزیره مانطاء به دست می آید و ارزش آن چون عود لوقینی باشد. وزن آن سبک و بدرنگ است. بوی خوشی ندارد و فقط برای دارو بکار میرود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود محرّم، از انواع پست و نامرغوب عود است که چون مردم بصره در مورد آن مشکوک گشتند، سلطان آن را تحریم کرد، لذا بدین نام مشهور شد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عود مندلی، یکی از انواع عود است که آن را از محلی بنام مندل در هند می آورند. و آن بهترین و نیکوترین انواع عود است که بر آتش بیش از انواع دیگر باقی میماند و بیشتر از همه لباسها را خوشبو میکند. ولی بجهت تلخیی که در رایحۀ آن است، تجار از عهد جاهلیت تا اواخر دورۀ اموی آن را وارد نمیکردند، و سرانجام چون منصور خلیفۀ عباسی بوی آن را پسندید امر کرد تا از هند مقادیر بسیاری برای او آوردند و از آن هنگام استعمال آن در بین مردم نیز شایع گشت. (از صبح الاعشی ج 2ص 120) : ازو [شهر مندل] عود مندلی خیزد. (حدود العالم).
- عود و شکر سوختن، بر قیاس عود سوختن، و این ظاهراً از آن جهت است که برادۀ عود را با قند آمیخته، فتیله میساختند، و چون قند نیز در سوختن بوی میدهد عود با قند مناسب تر است از چیزهای دیگر که لاحق و لازب باشد. (از آنندراج) :
شکرریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته.
نظامی (از آنندراج).
- عود و گلاب، سپیدی و سیاهی. (ناظم الاطباء). عود گلابی. رجوع به مادۀ ’عود گلابی’ شود.
- قمطرۀ عود، قمطره و جعبه ای که از عودمیساختند:
مهتر بود خزانۀ زرّ تو از ’خزر’
بهتر بود قمطرۀ عود تو از ’قمار’.
منوچهری.
- گوارش عود، گویا نوعی از جوارش ها بوده که در ترکیب آن عود می افزوده اند:
چون دعاختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر گوارش عود.
نظامی.
- نایژه عود، لوله یا استوانه گونه ای که از کوفته و خمیرکردۀ عود کنند. رجوع به نایژه شود.
، قسط دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قسط شود، عود هندی، که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ’عود هندی’ شود، بطور خاص، هر چوب خوشبوی، خصوصاً چوب گیاهان خانوادۀ مازریون. (فرهنگ فارسی معین)، رودجامه و رباب. (منتهی الارب). نام سازی است که نوازند. (از برهان قاطع). نام سازی که آن را بربط گویند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). بربط. (دهار). از آلات طرب است، و آن آلتی باشد از چوب مخرق و شکافته که آن را گردنی است و سر آن به پشت خم شده است. عود آلتی است قدیمی و عرب آن را ’مزهر’ مینامد. و آن بهترین و باارزش ترین و خوش نواترین وسایل طرب است، بطوری که گویند از عود پرسیده شد آیا نیکوتر از تو صوتی وجود دارد؟ او جواب گفت: نه. و در حال جواب، سر خود را به پشت خم کرد و به همان صورت باقی ماند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 142). آلتی است از نواختنی ها که با آن مینوازند. (از اقرب الموارد). یکی از آلات موسیقی، و آن سازی است از ذوات الاوتار که شکل کلی آن در اصل شبیه بربط بوده. در دورۀ اسلامی این آلت در نواحی شمال شرقی پدید آمده، به این صورت که سر آن، که جای گوشیهای ساز است، بطرف عقب برگشته و کاسۀ آن ازپوست پوشیده شده است. (فرهنگ فارسی معین) :
ز دست چنگ نوازت شدم چو نالان عود
ز زلف مشک فشانت شدم چو سوزان عود.
عبدالواسع جبلی.
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سرانگشت بخایید همه.
خاقانی.
گر عود کند گره نمایی
تو نافه شو از گره گشایی.
نظامی.
ای آنکه عود داری در جیب ودر کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
؟ (از صحاح الفرس).
مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود
خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود.
سعدی.
زهره سازی خوش نمیسازد مگرعودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد.
حافظ.
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تکفیر می کنند.
حافظ.
مغنی تو هم بر کران گیر عود
که این آتش از من برآورددود.
امیدی.
، استخوان بن زبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ام العود، هزار خانه شکنبه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عود
(عِ وَ)
جمع واژۀ عوده. (اقرب الموارد از لسان). رجوع به عوده شود
لغت نامه دهخدا
عود
(خَی ی)
برگردیدن و بازگشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). گردیدن و بازگشتن و یابازگشتن بسوی کسی پس از روی گردان شدن از وی. (از اقرب الموارد). عوده. معاد. رجوع به عوده و معاد شود، بازگردانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رد کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیمارپرسی نمودن. (از منتهی الارب) (آنندراج). عیادت کردن مریض. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیاد. عیاده. عواده. رجوع به عیاد و عیاده و عواده شود، پیاپی آمدن چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت چیزی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عادت قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، چنین گشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، روی آوردن بر نیکی، گویند: عاد بمعروفه، گشتن و شدن، بمعنای ’صار’، که در این صورت از اخوات ’کان’ بحساب می آید. و گاهی برای دلالت بر انتقال از حالتی بحالتی بکار رود، دیگربار کاری را انجام دادن: عاد لما فعل، نقض کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عود
(عُوْ وَ)
جمع واژۀ عائد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عائد شود، جمع واژۀ عائده. (اقرب الموارد). رجوع به عائده شود
لغت نامه دهخدا
عود
(عَ)
کلانسال از شتر و گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج). سالخورده از شتر و گوسفند، و آن در صورتی است که از نظر سن از ’بازل’ و ’مخلف’ گذشته باشد. (از اقرب الموارد). هرگاه سن شتر از ’مخلف’ درگذرد وی را عود گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 34). مؤنث، عوده. ج، عوده، عیده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و چون بزرگ شود (بچۀ ناقه) و دندان ناب او بزرگ شود، نر را عود خوانند وماده را عوده، و آن در 14سالگی بود. (تاریخ قم ص 177). در مثل گویند: اًن جرجر العود فزده وقراً (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یعنی اگر مانند شتر کلانسال بار کشید، بار آن را زیاد کن. (ناظم الاطباء). در مثل گویند: زاحم بعود أو دع، یعنی در حرب از پیران ماهر و آزموده استعانت بجوی. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، راه دیرینه، و مهتری قدیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). راه و سروری قدیم. (از اقرب الموارد)، دوم در مهتری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ثانی البدء. (تاج العروس)، رجع عوداً علی بدء، و عوده علی بدئه، یعنی بازگشت به همان راه که آمده بود، أی رفتنش هنوز منقطع نشده که بازگردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نیز رجع عوداً و بدءً بهمین معنی است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، لک العود، باید که بازگردی و عود کنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عواده. عوده. رجوع به عواده و عوده شود.
- عود الشی ٔ علی موضعه بالنقض، عبارت از این است که آنچه برای نفع مردم مقرر شده باشد، ضرری برای آنها باشد، مانند امر کردن به بیع و اصطیاد، که آن دو برای منفعت عباد مقرر شده اند و امر به آنها برای اباحه است، چه اگر امر به آنها از وجوب بود، آن امر به نقض بموضع خود بازمیگشت چون لازمۀ ترک آن، گناه و عقوبت میبود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی).
،
{{اسم خاص}} نام اسب ابی ّبن خلف، اسب ابوربیعه بن ذهل. (از منتهی الارب)
جمع واژۀ عائد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عائد شود
لغت نامه دهخدا
عود
برگردیدن و بازگشتن، رد کردن، مراجعت چوب، نام چوبی است سیاهرنگ که به جهت بخور سوزانند و بویهای خوش دهد
فرهنگ لغت هوشیار
عود
چوب، شاخه بریده شده از درخت، بربط، از سازهای زهی با کاسه ای بیضی شکل و دسته ای سرکج، نام درختی که در هند می روید، چوب آن قهوه ای رنگ و خوش بو می باشد
تصویری از عود
تصویر عود
فرهنگ فارسی معین
عود
((عُ))
بازگشتن، بازگشت
تصویری از عود
تصویر عود
فرهنگ فارسی معین
عود
بازگشت، برگشت، رجعت، نکس، بربط، ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عود
دیدن عود، دلیل بر مردی لطیف و خوبروی است. اگر بیند عود را در زیر خود دود کرد، دلیل که از مردم راحت یابد. محمد بن سیرین
دیدن عود در خواب بر چهار وجه است. اول: مردی خوبرو و خوش سخن. دوم: پادشاه بزرگ پارسا. سوم: ثنا و آفرین. چهارم: مال و منفعت .
اگر درخواب بیند که عود خام داشت، دلیل که از پادشاه عطا یابد، هر چند که عود در خواب بیشتر بیند، منفعت بیشتر باشد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تعود
تصویر تعود
به چیزی عادت کردن، خو کردن، خود را به کاری عادت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعود
تصویر سعود
مبارک شدن، خجسته شدن، نیک بخت شدن، جمع سعد، سعد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعود
تصویر صعود
بالا رفتن از جایی، کنایه از ترقی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
کوهی است در دوزخ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
حافظ میرمحمد علی. وی یکی از شعرای هندوستان است و نسب او به امام جعفر صادق علیه السلام پیوندد. یکی از اجداد وی از ایران بخطۀ گجرات هندوستان مهاجرت کرد و صعود در شهر احمدآباد ازآن بلاد متولد شد و در شاهجهان آباد میزیست. ازوست:
ز بس که حد نبود وصف دلستان مرا
همیشه جنگ بود بازبان دهان مرا
شبی ب خانه من گر ترا گذر افتد
بجای کعبه پرستند آستان مرا.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رعد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رعد در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رعد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (دهار). رجوع به رعد شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سعد. (منتهی الارب). فرخندگی. سعادت:
مسعود تاجداری و هر روز بامداد
بر تاج تو سعود کواکب نثار باد.
مسعودسعد.
و ایام نحوس به اوقات سعود بدل گردد. (سندبادنامه ص 84) ، ستارگان باسعادت مثل زهره و مشتری و قمر. (آنندراج) :
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز.
مسعودسعد.
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان بخراسان یابم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دعد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قْیْ)
خو کردن. (تاج المصادر بیهقی). عادت کردن. (زوزنی) خوی گرفتن. (دهار). عادت کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عادت گرفتن و خوگر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، خشمناکی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عیادت کردن بیمار را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
سودمندتر، یقال: هذا اعود علیک، ای انفع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سودمندتر. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وُ)
جمع واژۀ عود، بمعنی چوب و شاخه که از درخت قطع شده باشد و جز آن. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عود. (المنجد). اعواد. عیدان. (اقرب الموارد). و رجوع به اعواد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ببالا برشدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی). ببالا رفتن. (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات). بالا رفتن. (بحر الجواهر). برآمدن. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). برشدن. عروج. ارتقاء. مقابل نزول
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعود
تصویر تعود
خو کردن، عادت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعود
تصویر اعود
سودمندتر، بازگردنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعود
تصویر صعود
بالا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعود
تصویر سعود
جمع سعد، همایونان، ناهید، زاوش، تیز، دبیرسپهر، تیر ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعود
تصویر صعود
((صُ))
بالا رفتن، بالاروی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سعود
تصویر سعود
((سُ))
خوشبخت شدن، مبارک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعود
تصویر تعود
((تَ عَ وُّ))
خو گرفتن، خود را به کاری عادت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صعود
تصویر صعود
اوجگیری، بالا رفتن
فرهنگ واژه فارسی سره