امر است، مثل نزال و تراک، یعنی عود کن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم فعل قیاسی است که بر وزن فعال آمده و بمعنی عد (بازگرد) میباشد
امر است، مثل نَزال ِ و تراک، یعنی عود کن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم فعل قیاسی است که بر وزن فَعال ِ آمده و بمعنی عُد (بازگرد) میباشد
کسی که عیادت از بیمارمیکند. (ناظم الاطباء) ، رباب نواز. (منتهی الارب) (آنندراج). رباب نواز و عودنواز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بربطزن. (دهار) : می خوشخوارۀ خوشبوی همی خور در باغ قمری و بلبل عواد خوش و صناج است. مسعودسعد
کسی که عیادت از بیمارمیکند. (ناظم الاطباء) ، رباب نواز. (منتهی الارب) (آنندراج). رباب نواز و عودنواز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بربطزن. (دهار) : می خوشخوارۀ خوشبوی همی خور در باغ قمری و بلبل عواد خوش و صناج است. مسعودسعد
جنگ، که در آن یک مرتبه قتال و کشش شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را ’بکر’ قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، {{صفت}} ماده گاو و ماده اسب که بعد شکم نخستین، بچه آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زن باشوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که او را شوهر باشد. (غیاث اللغات)، میانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). میانه سال از زنان و بهائم. (ناظم الاطباء). کدبانو و زن میانه سال. (غیاث اللغات). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال. (فرهنگ فارسی معین)، بقره عوان،گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک. (از اقرب الموارد). ج، عون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن به ضم واو (عون) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت. (از اقرب الموارد) : اًنها بقره لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک، یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده، متوسط باشد میان آن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، زن عارف و آزموده و مجرب. (ناظم الاطباء)، نخله عوان، نخل طویل و دراز. (از اقرب الموارد)، به چنگ گیرنده و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) : چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان. خاقانی. ، رباینده. (ناظم الاطباء)، سخت گیرنده وظالم و زجرکننده. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش. ناصرخسرو. مردم آنجا (مایین) بیشتر دزد باشند و عوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). خشم و ذوقت هست عکس دیگران شادی قوادی و خشم عوان. مولوی. پس عوانان بی مراد آن سو شدند باز غمازان کز آن واقف بدند. مولوی. - عوان طبع، آنکه طبیعت عوان دارد: چون پس از حمق عوان طبع شود شهرزوری که به بغداد نشست. خاقانی. ، پاسبان. (فرهنگ فارسی معین) : ماند عالم پر از هوی و هوس گشت بازار پر عوان و عسس. سنایی. - عوانان فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) : چه بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره چه جوئی زین علفخانه که قحط افتاده در خانش. خاقانی. ، مأمور اجرای دیوان و حسبت. (فرهنگ فارسی معین) : پیری عوان کیست نگه کن که آمده ست ترسم که پیر خواهد این بدکنش عوان. ناصرخسرو. قبض دل قبض عوان شد لاجرم گشت محسوس آن معانی زد علم. مولوی. او عوان را در دعا درمی کشید کز عوان او را چنان راحت رسید. مولوی. عوانی بود در غدیوت بیامد و آن درویش را میزد... خواجه فرمودند مرا بزن، آن عوان همچنان آن درویش را میزد. (انیس الطالبین، نسخۀ کتاب خانه مرحوم دهخدا)، سرهنگ دیوان. (فرهنگ فارسی معین). سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات) : چون عوانان آمدند، آن طفل را در تنور انداخت از امر خدا. مولوی. تا چنان شد کآن عوانان خلق را منع میکردند کآتش درمیا. مولوی
جنگ، که در آن یک مرتبه قتال و کُشش شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را ’بکر’ قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، {{صِفَت}} ماده گاو و ماده اسب که بعدِ شکم ِ نخستین، بچه آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زن باشوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که او را شوهر باشد. (غیاث اللغات)، میانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). میانه سال از زنان و بهائم. (ناظم الاطباء). کدبانو و زن میانه سال. (غیاث اللغات). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال. (فرهنگ فارسی معین)، بقره عوان،گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک. (از اقرب الموارد). ج، عون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن به ضم واو (عُوُن) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت. (از اقرب الموارد) : اًنها بقره لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک، یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده، متوسط باشد میان آن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، زن عارف و آزموده و مجرب. (ناظم الاطباء)، نخله عوان، نخل طویل و دراز. (از اقرب الموارد)، به چنگ گیرنده و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) : چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان. خاقانی. ، رباینده. (ناظم الاطباء)، سخت گیرنده وظالم و زجرکننده. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش. ناصرخسرو. مردم آنجا (مایین) بیشتر دزد باشند و عوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). خشم و ذوقت هست عکس دیگران شادی قوادی و خشم عوان. مولوی. پس عوانان بی مراد آن سو شدند باز غمازان کز آن واقف بدند. مولوی. - عوان طبع، آنکه طبیعت عوان دارد: چون پس از حمق عوان طبع شود شهرزوری که به بغداد نشست. خاقانی. ، پاسبان. (فرهنگ فارسی معین) : ماند عالم پر از هوی و هوس گشت بازار پر عوان و عسس. سنایی. - عوانان فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) : چه بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره چه جوئی زین علفخانه که قحط افتاده در خانش. خاقانی. ، مأمور اجرای دیوان و حسبت. (فرهنگ فارسی معین) : پیری عوان ِ کیست نگه کن که آمده ست ترسم که پیر خواهد این بدکنش عوان. ناصرخسرو. قبض دل قبض عوان شد لاجرم گشت محسوس آن معانی زد علم. مولوی. او عوان را در دعا درمی کشید کز عوان او را چنان راحت رسید. مولوی. عوانی بود در غدیوت بیامد و آن درویش را میزد... خواجه فرمودند مرا بزن، آن عوان همچنان آن درویش را میزد. (انیس الطالبین، نسخۀ کتاب خانه مرحوم دهخدا)، سرهنگ دیوان. (فرهنگ فارسی معین). سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات) : چون عوانان آمدند، آن طفل را در تنور انداخت از امر خدا. مولوی. تا چنان شد کآن عوانان خلق را منع میکردند کآتش درمیا. مولوی
سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود، سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود: بعون اللّه نه ای معروف و مشهور چو عوانان به قلاشی و رندی. سوزنی
سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عَوان شود، سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عَوان شود: بعون اللَّه نه ای معروف و مشهور چو عوانان به قلاشی و رندی. سوزنی
بازگشتن به کار و امر اول. (از اقرب الموارد). معاودت. (ناظم الاطباء). خوی کردن و عادت نمودن به چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عادت خویشتن قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). معاوده. رجوع به معاوده و معاودت شود
بازگشتن به کار و امر اول. (از اقرب الموارد). معاودت. (ناظم الاطباء). خوی کردن و عادت نمودن به چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عادت خویشتن قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). مُعاوده. رجوع به معاوده و معاودت شود
عوادل الثغور، از بلاد شام، آن است که در نزدیکی بلاد روم قرار گرفته است، و ’عواصم’ آنجاست که پشت حدود و ثغور باشد. و ’عوادل’ دورتر از عواصم باشد. (از مفاتیح العلوم خوارزمی). و رجوع به عواصم شود
عوادل الثغور، از بلاد شام، آن است که در نزدیکی بلاد روم قرار گرفته است، و ’عواصم’ آنجاست که پشت حدود و ثغور باشد. و ’عوادل’ دورتر از عواصم باشد. (از مفاتیح العلوم خوارزمی). و رجوع به عواصم شود
جمع واژۀ عادیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عواد. رجوع به عادیه و عواد شود، سختیها و بلاها: عوادی الدهر، عوایق روزگار. (از اقرب الموارد) : مستغاث کرد و زنهار خواست تا مگر عوادی آن هول و بوادی آن حول به تضرع و ابتهال بزوال رساند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). عوادی فتنه و دواعی محنت ایام فترت بحسن ایالت و یمن کفایت او منقطع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440) ، بازدارندگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عوادی الکرم، جای نشاندن رز از بن درختان کلان. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). درختان مو که در ریشه درختان بزرگ کاشته میشوند، یک دانۀ آن عادیه است. (از اقرب الموارد). رجوع به عادیه شود
جَمعِ واژۀ عادیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عَواد. رجوع به عادیه و عواد شود، سختیها و بلاها: عوادی الدهر، عوایق روزگار. (از اقرب الموارد) : مستغاث کرد و زنهار خواست تا مگر عوادی آن هول و بَوادی آن حول به تضرع و ابتهال بزوال رساند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). عوادی فتنه و دواعی محنت ایام فترت بحسن ایالت و یمن کفایت او منقطع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440) ، بازدارندگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عوادی الکرم، جای نشاندن رَز از بن درختان کلان. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). درختان مو که در ریشه درختان بزرگ کاشته میشوند، یک دانۀ آن عادیه است. (از اقرب الموارد). رجوع به عادیه شود
به صیغۀ تثنیه، دو کرانۀ شرم زنان. دو کرانۀ زهدان یا هر دو جانب آن که متصل دو کرانه است یا دو کرانۀ فرج. هر دو کرانۀ فرج. (منتهی الارب). دو لب یا دو سوی رحم یا شرم زن. دو کنارۀ فرج. (مهذب الاسماء). واحد آن، اسکت است
به صیغۀ تثنیه، دو کرانۀ شرم زنان. دو کرانۀ زهدان یا هر دو جانب آن که متصل دو کرانه است یا دو کرانۀ فرج. هر دو کرانۀ فرج. (منتهی الارب). دو لب یا دو سوی رحم یا شرم زن. دو کنارۀ فرج. (مهذب الاسماء). واحد آن، اسکت است