جدول جو
جدول جو

معنی عوادن - جستجوی لغت در جدول جو

عوادن
(عُ)
از حصارهای ذمار در یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عواد
تصویر عواد
عودنواز، نوازندۀ عود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوادی
تصویر عوادی
جمع واژۀ عادیه، ویژگی آنچه سرایت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوان
تصویر عوان
هر چیزی که به نیمۀ عمر خود رسیده باشد، آنکه نه پیر باشد نه جوان، میان سال، پاسبان و مامور اجرای حکم دیوان قضا و حسبت، شخص فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
برّ و نیکی و لطف و مهربانی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ /عُ)
چیز و خواسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه کسی دوست میدارد. (از اقرب الموارد) : عد، فان ّ لک عندنا عواداً حسنا، بازگرد، زیرانزد ماست برای تو آنچه را میخواهی و دوست داری. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دِ)
امر است، مثل نزال و تراک، یعنی عود کن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم فعل قیاسی است که بر وزن فعال آمده و بمعنی عد (بازگرد) میباشد
لغت نامه دهخدا
(عَ دِنْ)
عوادی. جمع واژۀ عادیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عادیه و عوادی شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
کسی که عیادت از بیمارمیکند. (ناظم الاطباء) ، رباب نواز. (منتهی الارب) (آنندراج). رباب نواز و عودنواز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بربطزن. (دهار) :
می خوشخوارۀ خوشبوی همی خور در باغ
قمری و بلبل عواد خوش و صناج است.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(عُوْ وا)
جمع واژۀ عائد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عائد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
همدیگر را یاری دادن و یاری کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معاونه. رجوع به معاونه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جنگ، که در آن یک مرتبه قتال و کشش شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را ’بکر’ قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)،
{{صفت}} ماده گاو و ماده اسب که بعد شکم نخستین، بچه آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زن باشوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که او را شوهر باشد. (غیاث اللغات)، میانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). میانه سال از زنان و بهائم. (ناظم الاطباء). کدبانو و زن میانه سال. (غیاث اللغات). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال. (فرهنگ فارسی معین)، بقره عوان،گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک. (از اقرب الموارد). ج، عون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن به ضم واو (عون) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت. (از اقرب الموارد) : اًنها بقره لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک، یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده، متوسط باشد میان آن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، زن عارف و آزموده و مجرب. (ناظم الاطباء)، نخله عوان، نخل طویل و دراز. (از اقرب الموارد)، به چنگ گیرنده و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) :
چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان.
خاقانی.
، رباینده. (ناظم الاطباء)، سخت گیرنده وظالم و زجرکننده. (از آنندراج) (غیاث اللغات) :
بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
مردم آنجا (مایین) بیشتر دزد باشند و عوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
خشم و ذوقت هست عکس دیگران
شادی قوادی و خشم عوان.
مولوی.
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.
مولوی.
- عوان طبع، آنکه طبیعت عوان دارد:
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهرزوری که به بغداد نشست.
خاقانی.
، پاسبان. (فرهنگ فارسی معین) :
ماند عالم پر از هوی و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس.
سنایی.
- عوانان فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) :
چه بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علفخانه که قحط افتاده در خانش.
خاقانی.
، مأمور اجرای دیوان و حسبت. (فرهنگ فارسی معین) :
پیری عوان کیست نگه کن که آمده ست
ترسم که پیر خواهد این بدکنش عوان.
ناصرخسرو.
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم.
مولوی.
او عوان را در دعا درمی کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید.
مولوی.
عوانی بود در غدیوت بیامد و آن درویش را میزد... خواجه فرمودند مرا بزن، آن عوان همچنان آن درویش را میزد. (انیس الطالبین، نسخۀ کتاب خانه مرحوم دهخدا)، سرهنگ دیوان. (فرهنگ فارسی معین). سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چون عوانان آمدند، آن طفل را
در تنور انداخت از امر خدا.
مولوی.
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع میکردند کآتش درمیا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
شهری است به ساحل بحر یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام یک ناحیۀ یمانیه. (از معجم البلدان) ، شهری به حبشه. (از دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(عَ نِنْ)
عوانی. جمع واژۀ عانیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عانیه و عوانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود، سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود:
بعون اللّه نه ای معروف و مشهور
چو عوانان به قلاشی و رندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ناقۀ بر یک جای باشنده از علف، پیوسته شورگیاه چرنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بازگشتن به کار و امر اول. (از اقرب الموارد). معاودت. (ناظم الاطباء). خوی کردن و عادت نمودن به چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عادت خویشتن قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). معاوده. رجوع به معاوده و معاودت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
جمع واژۀ کودن و کودنی ّ. (اقرب الموارد). جمع واژۀ کودن. (معجم متن اللغه). رجوع به کودن و کودنی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ثِ)
جمع واژۀ عثان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عثان شود
لغت نامه دهخدا
(عُ ثِ)
شیر بسیارپشم. (از منتهی الارب). شیر بسیار موی و شعر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دِ)
شهری است در مشرق جند، و عبدالله بن زید عریقی فقیه بدین شهر درگذشته است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ دِ)
عوادل الثغور، از بلاد شام، آن است که در نزدیکی بلاد روم قرار گرفته است، و ’عواصم’ آنجاست که پشت حدود و ثغور باشد. و ’عوادل’ دورتر از عواصم باشد. (از مفاتیح العلوم خوارزمی). و رجوع به عواصم شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا دَ)
زن عودنواز و رباب نواز. (ناظم الاطباء). رجوع به عوّاد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عادیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عواد. رجوع به عادیه و عواد شود، سختیها و بلاها: عوادی الدهر، عوایق روزگار. (از اقرب الموارد) : مستغاث کرد و زنهار خواست تا مگر عوادی آن هول و بوادی آن حول به تضرع و ابتهال بزوال رساند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). عوادی فتنه و دواعی محنت ایام فترت بحسن ایالت و یمن کفایت او منقطع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440) ، بازدارندگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عوادی الکرم، جای نشاندن رز از بن درختان کلان. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). درختان مو که در ریشه درختان بزرگ کاشته میشوند، یک دانۀ آن عادیه است. (از اقرب الموارد). رجوع به عادیه شود
لغت نامه دهخدا
به صیغۀ تثنیه، دو کرانۀ شرم زنان. دو کرانۀ زهدان یا هر دو جانب آن که متصل دو کرانه است یا دو کرانۀ فرج. هر دو کرانۀ فرج. (منتهی الارب). دو لب یا دو سوی رحم یا شرم زن. دو کنارۀ فرج. (مهذب الاسماء). واحد آن، اسکت است
لغت نامه دهخدا
(عَ طِ)
جمع واژۀ عاطنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به عاطنه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هَِ)
جمع واژۀ عاهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به عاهن شود.
- رمی الکلام علی عواهنه، پروای صواب و خطا نکرد به سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است بسیارعلف در سراه، که آبها بر روی آن جاری است. و آن را به ضم اول نیز خوانده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عواد
تصویر عواد
رود نواز (رود عود)، انجوج فروش (انجوج عود از گیاهان) عود نواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوادی
تصویر عوادی
عادیه (شتران) سخت دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوان
تصویر عوان
میانه سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوان
تصویر عوان
((عَ))
میانه سال، در فارسی به معنای نگهبان، پاسبان
فرهنگ فارسی معین