جدول جو
جدول جو

معنی عنبریان - جستجوی لغت در جدول جو

عنبریان
(عَمْ بَ)
قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمد بن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبدالله بود، و این دو از احفاد ابوزکریا یحیی بن محمد بن عبدالله بن العنبربن عطأ بن صالح بن محمد بن عبدالله السلمی بوده اند. و شرح حال افراد این خانواده در تاریخ بیهق آمده است. رجوع به تاریخ بیهق ص 119 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی گردن بند با جعبه هایی کوچک که در آن عنبر می کردند و به گردن خود می آویختند، عنبرین، عنبرچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبردان
تصویر عنبردان
ظرفی که در آن عنبر می کردند، عنبرچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرین
تصویر عنبرین
عنبری، عنبرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرفام
تصویر عنبرفام
به رنگ عنبر، سیاه رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبربار
تصویر عنبربار
دارای بوی خوش، خوش بو مانند عنبر
فرهنگ فارسی عمید
(عَمْ بَ ذَ قَ)
آنکه ذقن وی بوی عنبر دهد:
شکرشکن است یا سخن گوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است.
ابوالطیب مصعبی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ تَ / تِ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج. سکنۀ آن 600 تن. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف عنبربارنده. معطر و دارای بوی خوش. (ناظم الاطباء) :
عکس خط و خال عنبربار آن مشکین غزال
می کند پرنافه چون صحرای چین آئینه را.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَکَ)
خاندانی دیلمی که نخست در طارم به فرمانروائی پرداختند و سپس به آذربایجان و اران و ارمنستان و زنجان و ابهر و سهرورد نیز دست یافتند و بیشتر دیلمستان در تصرف ایشان بود. نخستین کسی که از این خاندان شناخته شده محمد بن مسافر است. افراد معروف این خاندان از این قرارند: 1- محمد بن مسافر. 2- وهسودان بن محمد 3- نوح بن وهسودان 4- جستان بن نوح 5- ابراهیم بن مرزبان بن اسماعیل بن وهسودان. وی در سال 387 ه. ق. بر زنجان و ابهر و سهرورد و طارم دست یافت و در 420میان او و مسعود غزنوی جنگهایی رخ داد. 6- جستان بن ابراهیم (در حدود 430). 7- مسافر (در حدود 456). کنکریان چون با خاندان بویه که شیعه بودند دشمنی پیدا کرده و از خلیفۀ بغداد که اختیارش به دست آل بویه بودروگردان بودند، از مذاهب سنی و شیعه هر دو منحرف شده آیین باطنی را پذیرفتند و سکه به نام آنان زدند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شهریاران گمنام شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه با 350 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات و پنبه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُمْ زُ)
مون بریزن. مرکز ولایتی است در ایالت لوار که بر کنار رود ویززی واقع است و 10123 تن سکنه و کلیسائی از قرون سیزده و پانزده میلادی و کار خانه تصفیۀ فلزات دارد. ولایت منبریزن از ده بخش و 140 دهستان تشکیل یافته و 119828 تن سکنه دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
دهی از دهستان چری بخش و حومه شهرستان قوچان که در چهل و هفت هزارگزی باختر قوچان و چهار هزارگزی باختر راه مالرو عمومی شیرغان به خرق واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 476 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. شغل مردم آن سامان زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ سَ)
دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 783 تن. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات، میوه، ابریشم و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
اول جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گیاه آذربو است. (از تحفۀحکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). رجوع به آذربو شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
زن بدخوی. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ بَ)
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ رِ)
جای آکنده از عنبر. عنبرسار. عنبرزار:
از تو وقف صبحدم کاکل پریشان ساختن
وز صبا مغزجهانی عنبرستان ساختن.
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَر / خُرْ)
عنبرفشاننده. آنچه عنبر بپاشد و خوشبوی چون عنبر باشد:
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش اوعنبرفشان.
فرخی.
از شرارۀ آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح.
خاقانی.
شه از زلف مشکین آن دلکشان
کمندی برآراست عنبرفشان.
نظامی.
سرآغوش و گیسوی عنبرفشان.
نظامی.
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ سَ)
عنبرریز. آنچه عنبر از آن پراکنده شود:
گر دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم داردر آن طرۀ عنبرشکنش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
هرچه برنگ عنبر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَخوَهْ / خُهْ)
عنبرفکننده. آنکه عنبر بیفکند. آنکه عنبر بیندازد:
گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک
از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند.
خاقانی.
- گاو عنبرفکن، ماهی عنبر. عنبرماهی:
گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم.
خاقانی.
گاو عنبرفکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر با 1363 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ بَ رِ)
دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه شهرستان نیشابور که در 18 هزارگزی خاور نیشابور واقع است. جلگه و معتدل است. و 97 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، بنشن و میوه. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ)
دهی است از دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. در پنج هزارگزی جنوب رضوان ده کنار راه آهن کپورچال، در جلگه واقع شده است. مرطوب مالاریایی است. و461 تن سکنه دارد. از رود خانه شفارود مشروب میشود. محصولاتش، ابریشم و صیفی است. اهالی کشاورزی میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر:
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینت بیاویزم.
سروری (از فرهنگ اسدی).
خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366).
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش.
خاقانی.
بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم.
خاقانی.
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوایی نیابی.
خاقانی.
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را بمنقار.
نظامی.
عنبرین طرۀ سرای سپهر
طرۀ ماه درکشید به مهر.
نظامی.
در اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سرد افشانند کافور.
نظامی.
عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست.
سعدی.
گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا.
قاآنی.
، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود:
همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش.
نظامی.
- عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو:
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست ؟
سعدی.
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم.
حافظ.
- عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر:
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود
مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم.
سعدی.
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم.
سعدی.
- عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است:
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامۀ او عنبرین ختام برآمد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180).
- عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج).
- عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء).
- عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر:
همچو عودم بر آتش سوزان
بی خداوند عنبرین گیسو.
سوزنی.
- عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیرار شیر باشد عنبرین موی.
نظامی.
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم.
صائب (از آنندراج).
- عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر:
تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول
در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 2846 تن. آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است. این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی) قرار دارد. و سکنۀ عنبران علیا 2046 تن است. دارای پاسگاه مرزی و دبستان نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
به معنی عنبرچه است. (از ناظم الاطباء). رجوع به عنبرچه شود:
ز عنبردان که بودش گوهرآگین
بیاض سینه اش را لوح زرین.
محسن تأثیر (از آنندراج).
عیان باشد ز لوح آن تن صاف
چو عنبردان سیمین حقۀ ناف.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام جایی است در شعر خاقانی:
بر سر دریای تیلین تیغ کان روسیان
بر جزیره رویناس و لنبران انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عابرین
تصویر عابرین
جمع عابر، رهگذ ران عابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبر دان
تصویر عنبر دان
امبر دان امبر چه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبرینه
تصویر عنبرینه
امبرینه امبر چه امبر دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبربار
تصویر عنبربار
خوش بو، معطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنبرینه
تصویر عنبرینه
((عَ بَ نِ))
گردنبندی که از عنبر درست کرده و به گردن می آویختند
فرهنگ فارسی معین