حیوان موی ریخته، شتری که پشم هایش ریخته شده، اسب و شتر آبکش، برای مثال بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب / راست پنداری قطار اشترانند انبره (غواص - شاعران بی دیوان - ۳۲۶) انبر
حیوان موی ریخته، شتری که پشم هایش ریخته شده، اسب و شتر آبکش، برای مِثال بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب / راست پنداری قطار اشترانند انبره (غواص - شاعران بی دیوان - ۳۲۶) اَنبُر
مأخوذ از تازی، مقدس. (ناظم الاطباء). از ’متبرکه’ عربی. ج، متبرکات. مقدس. محترم: به روضۀ متبرکۀ شاه چراغ رفته. (مجمل التواریخ گلستانه). - اماکن متبرکه، جاهای مقدس مانند خانه خدا و مقابر انبیاء و اولیاء. (ناظم الاطباء). - ایام متبرکه، روزهای میمون و خجسته مانند روز تولد پیغامبر و امامان و روز مبعث
مأخوذ از تازی، مقدس. (ناظم الاطباء). از ’متبرکه’ عربی. ج، متبرکات. مقدس. محترم: به روضۀ متبرکۀ شاه چراغ رفته. (مجمل التواریخ گلستانه). - اماکن متبرکه، جاهای مقدس مانند خانه خدا و مقابر انبیاء و اولیاء. (ناظم الاطباء). - ایام متبرکه، روزهای میمون و خجسته مانند روز تولد پیغامبر و امامان و روز مبعث
زن بسیارگوشت و زشت هیئت. (منتهی الارب). زن بسیارگوشت زشت بدترکیب. (ناظم الاطباء). زن رسحاء و زشت و لحمی و پرگوشت و قبیح و زشت. (از اقرب الموارد) ، مؤنث عرکرک، ماده شتر قوی و درشت. (از اقرب الموارد). رجوع به عرکرک شود
زن بسیارگوشت و زشت هیئت. (منتهی الارب). زن بسیارگوشت زشت بدترکیب. (ناظم الاطباء). زن رسحاء و زشت و لحمی و پرگوشت و قبیح و زشت. (از اقرب الموارد) ، مؤنث عرکرک، ماده شتر قوی و درشت. (از اقرب الموارد). رجوع به عرکرک شود
عنبرفکننده. آنکه عنبر بیفکند. آنکه عنبر بیندازد: گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند. خاقانی. - گاو عنبرفکن، ماهی عنبر. عنبرماهی: گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم. خاقانی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی
عنبرفکننده. آنکه عنبر بیفکند. آنکه عنبر بیندازد: گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند. خاقانی. - گاو عنبرفکن، ماهی عنبر. عنبرماهی: گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم. خاقانی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبَرَد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 2846 تن. آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است. این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی) قرار دارد. و سکنۀ عنبران علیا 2046 تن است. دارای پاسگاه مرزی و دبستان نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 2846 تن. آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است. این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی) قرار دارد. و سکنۀ عنبران علیا 2046 تن است. دارای پاسگاه مرزی و دبستان نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
یک دانه عنبر. (از اقرب الموارد). یک قطعه عنبر: یعلی بن منبه که عامل یمن بود نامه ای نوشت به عمر بن الخطاب که مردی عنبرهای بر کنار دریا یافته است، حکم آن چیست ؟ عمر به جواب بازنوشت که آن سببی است از سببهای خدای و در آن و در هرچه از دریا بیرون آید خمس واجب است. (تاریخ قم ص 169) ، سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : عنبرهالشتاء، سختی زمستان. (از اقرب الموارد) ، مردم خالص النسب از قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - عنبرهالقدر، پیاز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
یک دانه عنبر. (از اقرب الموارد). یک قطعه عنبر: یعلی بن منبه که عامل یمن بود نامه ای نوشت به عمر بن الخطاب که مردی عنبرهای بر کنار دریا یافته است، حکم آن چیست ؟ عمر به جواب بازنوشت که آن سببی است از سببهای خدای و در آن و در هرچه از دریا بیرون آید خمس واجب است. (تاریخ قم ص 169) ، سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : عنبرهالشتاء، سختی زمستان. (از اقرب الموارد) ، مردم خالص النسب از قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - عنبرهالقدر، پیاز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
دهی است جزء دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. سکنۀ آن 464 تن. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات، بنشن و چغندر قند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. سکنۀ آن 464 تن. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات، بنشن و چغندر قند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نوعی از زیور است که پرعنبر کنند و بر گردن اندازند. (برهان قاطع). زیوری است از عالم اوربی در هندوستان که جوف آن به عنبر آلوده کنند و دور آن گوهر نیم رو آویزند. و عنبرینه نیز به همین معنی است. (از آنندراج). نوعی از زیور مثل دهکدهگی که جوف آن به عنبر پر کنند و گرد آن مروارید آویزند. (غیاث اللغات). محفظه ای از طلا مانند درج و حقه به پهنا و درازی سه انگشت که زنان بر گردن آویختندی، و آن جای خوش بویها بود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : در صف رخت که عنبرچه بود صدرنشین کوی بربسته که باشد که درآید بشمار. نظام قاری (دیوان ص 81)
نوعی از زیور است که پرعنبر کنند و بر گردن اندازند. (برهان قاطع). زیوری است از عالم اوربی در هندوستان که جوف آن به عنبر آلوده کنند و دور آن گوهر نیم رو آویزند. و عنبرینه نیز به همین معنی است. (از آنندراج). نوعی از زیور مثل دهکدهگی که جوف آن به عنبر پر کنند و گرد آن مروارید آویزند. (غیاث اللغات). محفظه ای از طلا مانند درج و حقه به پهنا و درازی سه انگشت که زنان بر گردن آویختندی، و آن جای خوش بویها بود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : در صف رخت که عنبرچه بود صدرنشین کوی بربسته که باشد که درآید بشمار. نظام قاری (دیوان ص 81)
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)