جدول جو
جدول جو

معنی عنبرکه - جستجوی لغت در جدول جو

عنبرکه
(عَمْ بَ)
دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 253 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنبربو
تصویر عنبربو
(دخترانه)
عنبر+ بو، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از متبرکه
تصویر متبرکه
متبرک، دارای خیر و برکت، با برکت، خجسته و مبارک، دارای قداست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبره
تصویر انبره
حیوان موی ریخته، شتری که پشم هایش ریخته شده، اسب و شتر آبکش، برای مثال بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب / راست پنداری قطار اشترانند انبره (غواص - شاعران بی دیوان - ۳۲۶)
انبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرین
تصویر عنبرین
عنبری، عنبرینه
فرهنگ فارسی عمید
نوعی گردن بند با جعبه هایی کوچک که در آن عنبر می کردند و به گردن خود می آویختند، عنبرین، عنبرچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبربو
تصویر عنبربو
ویژگی آنچه دارای بوی عنبر باشد، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنبره
تصویر خنبره
خمره، خمچه، خم کوچک، خمبره، برای مثال خنبرۀ نیمه برآرد خروش / لیک چو پر گردد، گردد خموش (نظامی۱ - ۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابره
تصویر عابره
مؤنث واژۀ عابر، عبور کننده، گذرنده، رهگذر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
خوش بو، خوش بو و سیاه رنگ مانند عنبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبرده
تصویر نبرده
نبردآزموده، جنگی، جنگجو، دلاور، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرچه
تصویر عنبرچه
عنبرینه، نوعی گردن بند با جعبه هایی کوچک که در آن عنبر می کردند و به گردن خود می آویختند، عنبرین، عنبرچه
فرهنگ فارسی عمید
(زَمْ بَ ری یَ)
زنبری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گویند: زنبریه نوعی از کشتیهای بزرگ و ضخم است. رجوع به زنبری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ رِ کَ / کِ)
مأخوذ از تازی، مقدس. (ناظم الاطباء). از ’متبرکه’ عربی. ج، متبرکات. مقدس. محترم: به روضۀ متبرکۀ شاه چراغ رفته. (مجمل التواریخ گلستانه).
- اماکن متبرکه، جاهای مقدس مانند خانه خدا و مقابر انبیاء و اولیاء. (ناظم الاطباء).
- ایام متبرکه، روزهای میمون و خجسته مانند روز تولد پیغامبر و امامان و روز مبعث
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ رَ کَ)
زن بسیارگوشت و زشت هیئت. (منتهی الارب). زن بسیارگوشت زشت بدترکیب. (ناظم الاطباء). زن رسحاء و زشت و لحمی و پرگوشت و قبیح و زشت. (از اقرب الموارد) ، مؤنث عرکرک، ماده شتر قوی و درشت. (از اقرب الموارد). رجوع به عرکرک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ سَ)
عنبرریز. آنچه عنبر از آن پراکنده شود:
گر دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم داردر آن طرۀ عنبرشکنش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَخوَهْ / خُهْ)
عنبرفکننده. آنکه عنبر بیفکند. آنکه عنبر بیندازد:
گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک
از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند.
خاقانی.
- گاو عنبرفکن، ماهی عنبر. عنبرماهی:
گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم.
خاقانی.
گاو عنبرفکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر:
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینت بیاویزم.
سروری (از فرهنگ اسدی).
خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366).
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش.
خاقانی.
بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم.
خاقانی.
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوایی نیابی.
خاقانی.
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را بمنقار.
نظامی.
عنبرین طرۀ سرای سپهر
طرۀ ماه درکشید به مهر.
نظامی.
در اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سرد افشانند کافور.
نظامی.
عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست.
سعدی.
گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا.
قاآنی.
، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود:
همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش.
نظامی.
- عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو:
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست ؟
سعدی.
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم.
حافظ.
- عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر:
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود
مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم.
سعدی.
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم.
سعدی.
- عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است:
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامۀ او عنبرین ختام برآمد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180).
- عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج).
- عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء).
- عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر:
همچو عودم بر آتش سوزان
بی خداوند عنبرین گیسو.
سوزنی.
- عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیرار شیر باشد عنبرین موی.
نظامی.
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم.
صائب (از آنندراج).
- عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر:
تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول
در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 2846 تن. آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است. این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی) قرار دارد. و سکنۀ عنبران علیا 2046 تن است. دارای پاسگاه مرزی و دبستان نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ رَ)
یک دانه عنبر. (از اقرب الموارد). یک قطعه عنبر: یعلی بن منبه که عامل یمن بود نامه ای نوشت به عمر بن الخطاب که مردی عنبرهای بر کنار دریا یافته است، حکم آن چیست ؟ عمر به جواب بازنوشت که آن سببی است از سببهای خدای و در آن و در هرچه از دریا بیرون آید خمس واجب است. (تاریخ قم ص 169) ، سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : عنبرهالشتاء، سختی زمستان. (از اقرب الموارد) ، مردم خالص النسب از قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- عنبرهالقدر، پیاز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شتر ریخته موی که انبره نیز گویند. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب). و رجوع به انبره شود، سکوت و خاموشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ ری یِ)
دهی است به یمن. (منتهی الارب). قریه ای است در سواحل زبید. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ رِ)
دهی است جزء دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. سکنۀ آن 464 تن. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات، بنشن و چغندر قند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ چَ / چِ)
نوعی از زیور است که پرعنبر کنند و بر گردن اندازند. (برهان قاطع). زیوری است از عالم اوربی در هندوستان که جوف آن به عنبر آلوده کنند و دور آن گوهر نیم رو آویزند. و عنبرینه نیز به همین معنی است. (از آنندراج). نوعی از زیور مثل دهکدهگی که جوف آن به عنبر پر کنند و گرد آن مروارید آویزند. (غیاث اللغات). محفظه ای از طلا مانند درج و حقه به پهنا و درازی سه انگشت که زنان بر گردن آویختندی، و آن جای خوش بویها بود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
در صف رخت که عنبرچه بود صدرنشین
کوی بربسته که باشد که درآید بشمار.
نظام قاری (دیوان ص 81)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ بَ)
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنبرچه
تصویر عنبرچه
امبر چه زیور زنانه ای که پر از امبر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرکه
تصویر متبرکه
مقدس، محترم، روزهای میمون و خجسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبرینه
تصویر عنبرینه
امبرینه امبر چه امبر دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصریه
تصویر عنصریه
نژاد پرستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبرک
تصویر زنبرک
پارسی تازی گشته فنر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبره
تصویر خنبره
خمره خم کوچک خمچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنبره
تصویر صنبره
کمبار خرما، تپاله خشک، خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبرینه
تصویر عنبرینه
((عَ بَ نِ))
گردنبندی که از عنبر درست کرده و به گردن می آویختند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبرده
تصویر انبرده
((اَ بَ دِ))
تپه، تل
فرهنگ فارسی معین
متبرک، باقداست، قدسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد