جدول جو
جدول جو

معنی عنبربار - جستجوی لغت در جدول جو

عنبربار
دارای بوی خوش، خوش بو مانند عنبر
تصویری از عنبربار
تصویر عنبربار
فرهنگ فارسی عمید
عنبربار
(بَ)
مخفف عنبربارنده. معطر و دارای بوی خوش. (ناظم الاطباء) :
عکس خط و خال عنبربار آن مشکین غزال
می کند پرنافه چون صحرای چین آئینه را.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عنبربار
خوش بو، معطر
تصویری از عنبربار
تصویر عنبربار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنبربو
تصویر عنبربو
(دخترانه)
عنبر+ بو، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بربار
تصویر بربار
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بروار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرفام
تصویر عنبرفام
به رنگ عنبر، سیاه رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبردان
تصویر عنبردان
ظرفی که در آن عنبر می کردند، عنبرچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبربو
تصویر عنبربو
ویژگی آنچه دارای بوی عنبر باشد، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
(عَمْ بَ عِ)
عذار خوشبوی چون عنبر. دارای چهرۀ معطر. دارای روی عنبرین:
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بربار و برباره، نام صنفی از مردمان، نوعی نان ضخیم تر از انواع دیگر آن منسوب به بربر افغان زیرا در اواخر عهد قاجاریه چند تن بربر آن را در تهران رواج دادند، منسوب به ایل بربر ساکن سرحد ایران و افغانستان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 2846 تن. آب آنجا از رود عنبران و محصول آن غلات و حبوب است. این ده در دو محل بنام عنبران بالا (علیا) و عنبران پایین (سفلی) قرار دارد. و سکنۀ عنبران علیا 2046 تن است. دارای پاسگاه مرزی و دبستان نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ تَ / تِ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج. سکنۀ آن 600 تن. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
آنچه بوی عنبردهد و خوشبو باشد. رجوع به عنبربو شود:
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبربوی تو.
خاقانی.
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبربوی شد خاک.
نظامی.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی.
نظامی.
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف عنبربیزنده. آنچه عنبر بیفشاند.
- عنبربیز کردن، عنبر بیختن. عنبر افشاندن:
کابر آزار و باد نوروزی
درفشان می کنند و عنبربیز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
به معنی عنبرچه است. (از ناظم الاطباء). رجوع به عنبرچه شود:
ز عنبردان که بودش گوهرآگین
بیاض سینه اش را لوح زرین.
محسن تأثیر (از آنندراج).
عیان باشد ز لوح آن تن صاف
چو عنبردان سیمین حقۀ ناف.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
عنبرسار. پر از عنبر، خوشبوی ترین عنبرها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ قَمْ بَ)
دهی است از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 218 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
هرچه برنگ عنبر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمد بن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبدالله بود، و این دو از احفاد ابوزکریا یحیی بن محمد بن عبدالله بن العنبربن عطأ بن صالح بن محمد بن عبدالله السلمی بوده اند. و شرح حال افراد این خانواده در تاریخ بیهق آمده است. رجوع به تاریخ بیهق ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ رِ تَ)
عنبر تازه، کنایه از خط و خال محبوب و معشوق باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، کنایه از زلف معشوق و محبوب باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) ، عنبر ماهی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عنبر شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ بُ)
دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. سکنۀ آن 498 تن. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
بازی کننده با حلقه و چنبر:
به طلسمی که بود چنبرساز
برکشیدش به چرخ چنبرباز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
حلقه وار. خمیده و منحنی. کمانی:
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را
لاجرم زین بند چنبروار شد بالای من.
خاقانی.
رجوع به چنبر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
انارباذ. در قدیم برستاقی که در کنار وادی قم قرار داشته اطلاق میشده. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ غُ)
باصفا و خوشبوی چنانکه غبار آن بوی عنبر دهد، و صفت هوا باشد:
آسمان دیباسلب گشت و هوا عنبرغبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ با رِ)
زرشک. (ناظم الاطباء). رجوع به زرشک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بالاخانه و حجره ای که بر بالای حجرۀ دیگر سازند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). فروار. رجوع به فروار شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنبر تر
تصویر عنبر تر
امبر تر، شب، خجک یار (خجک خال)، زلف یار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبرسارا
تصویر عنبرسارا
عنبر بسیار خوشبوی و خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبر بار
تصویر عنبر بار
امبر بار خوشبوی
فرهنگ لغت هوشیار
سارا، عنبرفام
فرهنگ واژه مترادف متضاد