حیات، زندگی، مدت زندگی، طول زندگی، مدت حیات مثلاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم، مدت دوام یا بقای چیزی، کنایه از مدت یا زمان بسیار زیاد مثلاً یک عمر در همین خانه زندگی کرده است، کنایه از شخص بسیار محبوب و عزیز عمر ابد: زندگانی جاوید عمر دراز: زندگانی طولانی عمر دوباره: کنایه از بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد عمر کردن: زیستن، زندگی کردن، کنایه از دوام آوردن، دوام داشتن
حیات، زندگی، مدت زندگی، طول زندگی، مدت حیات مثلاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم، مدت دوام یا بقای چیزی، کنایه از مدت یا زمان بسیار زیاد مثلاً یک عمر در همین خانه زندگی کرده است، کنایه از شخص بسیار محبوب و عزیز عُمر ابد: زندگانی جاوید عُمر دراز: زندگانی طولانی عُمر دوباره: کنایه از بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد عُمر کردن: زیستن، زندگی کردن، کنایه از دوام آوردن، دوام داشتن
دیر ماندن و زیستن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیر زیستن. (دهار). عمر. عمر. عماره. رجوع به عمر و عماره شود، دیر داشتن و باقی گذاردن. (از اقرب الموارد) : عمره اﷲ، دیر دارد او راخدای. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هرگاه لام ابتدا بر ’عمر’ درآید مرفوع میگردد بنابر مبتدا بودن که خبر آن محذوف باشد، چنانکه گوئیم: لعمر اﷲ که تقدیر آن لعمر اﷲ یسمی، یا لعمر اﷲ ما اقسم به میباشد. و هرگاه بدون لام باشد مانند سایر مصادر منصوب میگردد، چنانکه گوئیم عمر اﷲ ما فعلت کذا، و عمرک اﷲ مافعلت . و اما معنای لعمر اﷲ و عمر اﷲ ’به هستی و بقای خداوند سوگند میخورم’ میباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آبادان گردیدن و مسکون شدن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سکونت و منزل کردن، بنا کردن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، پرستش و عبادت کردن. (از اقرب الموارد). عماره. رجوع به عماره شود، خدمت کردن. عماره. رجوع به عماره شود، نماز خواندن و روزه گرفتن. (از اقرب الموارد). عماره. رجوع به عماره شود
دیر ماندن و زیستن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیر زیستن. (دهار). عُمر. عَمَر. عَماره. رجوع به عمر و عماره شود، دیر داشتن و باقی گذاردن. (از اقرب الموارد) : عمره اﷲ، دیر دارد او راخدای. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هرگاه لام ابتدا بر ’عمر’ درآید مرفوع میگردد بنابر مبتدا بودن که خبر آن محذوف باشد، چنانکه گوئیم: لعمرُ اﷲ که تقدیر آن لعمر اﷲ یسمی، یا لعمر اﷲ ما اُقسم به میباشد. و هرگاه بدون لام باشد مانند سایر مصادر منصوب میگردد، چنانکه گوئیم عمر اﷲ ما فعلت کذا، و عمرک اﷲ مافعلت ُ. و اما معنای لعمر اﷲ و عمر اﷲ ’به هستی و بقای خداوند سوگند میخورم’ میباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آبادان گردیدن و مسکون شدن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سکونت و منزل کردن، بنا کردن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، پرستش و عبادت کردن. (از اقرب الموارد). عَماره. رجوع به عماره شود، خدمت کردن. عَماره. رجوع به عماره شود، نماز خواندن و روزه گرفتن. (از اقرب الموارد). عَماره. رجوع به عماره شود
زندگانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، أعمار. رجوع به عمرو عمر شود. گویند که عمر غیر از بقاء است، زیرا عمر عبارت از مدتی است که بدن بوسیلۀ حیات قائم است و حال اینکه بقاء ضد فنا و نیستی است، لذا غالباً خداوند را به بقاء توصیف کنند و وصف او به ’عمر’ نادر است. (از اقرب الموارد) ، دین و ملت، چنانکه گویند: لعمری، سوگند به دینم، گوشت میان دو دندان، یا گوشت بن دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لثه. (از اقرب الموارد). ج، عمور، عمر. رجوع به عمر شود، گوشوارۀ بالایین، هر دراز میان دو سنّه که دانۀ سیر باشد، درخت دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و یک دانۀ آن عمره است. (از اقرب الموارد) ، نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
زندگانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، أعمار. رجوع به عُمرو عُمُر شود. گویند که عمر غیر از بقاء است، زیرا عمر عبارت از مدتی است که بدن بوسیلۀ حیات قائم است و حال اینکه بقاء ضد فنا و نیستی است، لذا غالباً خداوند را به بقاء توصیف کنند و وصف او به ’عمر’ نادر است. (از اقرب الموارد) ، دین و ملت، چنانکه گویند: لَعَمری، سوگند به دینم، گوشت میان دو دندان، یا گوشت بن دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لثه. (از اقرب الموارد). ج، عُمور، عُمر. رجوع به عمر شود، گوشوارۀ بالایین، هر دراز میان دو سِنَّه که دانۀ سیر باشد، درخت دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و یک دانۀ آن عَمره است. (از اقرب الموارد) ، نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
دین و ملت. (منتهی الارب). دین. (اقرب الموارد) ، دستار که زن حره بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خمار باشد و نه سربند، سر را در آستین درآرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و سپس بمعنای دو انتهای آستین بکار رفته است، چنانکه درالنهایه آمده: و لا بأس أن یصلّی الرجل فی عمریه. (از اقرب الموارد) ، اشکالی ندارد که شخص با دو انتهای آستین خود نماز بگزارد. و رجوع به عمران شود
دین و ملت. (منتهی الارب). دین. (اقرب الموارد) ، دستار که زن حره بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خِمار باشد و نه سربند، سر را در آستین درآرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و سپس بمعنای دو انتهای آستین بکار رفته است، چنانکه درالنهایه آمده: و لا بأس أن یصلّی الرجل فی عَمَرَیه. (از اقرب الموارد) ، اشکالی ندارد که شخص با دو انتهای آستین خود نماز بگزارد. و رجوع به عمران شود
زندگانی. (منتهی الارب) (دهار). حیات. (اقرب الموارد). زیست. زندگی. مدت حیات و زندگانی: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند فزونتر ز سالی پرستو. رودکی. عمری که مر تراست سرمایه ویداست و کارهات بدین زاری. رودکی. من عمر خویش را بصبوری گذاشتم عمری دگر بباید تا صبر بر دهد. دقیقی. از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال. کسائی. عمرچگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از بادخن. کسائی. مرا عمر بر شست شد سالیان به رنج و به سختی ببستم میان. فردوسی. کنون عمر نزدیک هشتاد شد امیدم بیکباره بر بادشد. فردوسی. اگر عمر باشد هزار و دویست بجز خاک تیره ترا جای نیست. فردوسی. ورا پادشاهی دو مه بود و چار بدینسان ز عمرش برآمد دمار. فردوسی. چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند. عسجدی. مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640). ای پسر ار عمر تو یک ساعت است ایزد را بر تو در او طاعت است. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 226). دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را بر چیز فنایی مده، ای غافل و مفروش. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 413). آن عمر که آخر فنا پذیرد پیوسته بود بابتداش پایان. ناصرخسرو. عمر خود خواب جهان است چرا خسبی بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین. ناصرخسرو. عمر چون نامه ای است از بد و نیک نام مردم بر او چو عنوانیست. مسعودسعد. چون آب به جویبار و چون باد به دشت روز دگر از عمر من و تو بگذشت. خیام. عمر چندانکه عمر مور و مگس امل افزون ز عمر ده کرکس. سنائی. مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم. (کلیله و دمنه). بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به آن جام گوهری که در اوخون خود خورم. مجیر بیلقانی. روز و شب است سیم سیاه و زر سپید بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست. خاقانی. روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم. خاقانی. باری اگر طویلۀ عمرم گسسته ای چشم مرا طویلۀ گوهر فزوده ای. خاقانی. ماتم عمر داشتم چو رسید عمر ثانی شناختم چو برفت. خاقانی. چنان دان که یابم دو چندین درنگ نه هم پای عمرم درآید بسنگ. نظامی. تو چه دانی قدر عمرای هیچکس مردگان دانند قدر عمر و بس. عطار. عمر خوش در قرب جان پروردن است عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است. مولوی. دریغا که بر خوان الوان عمر دمی چند خوردیم و گفتند بس. سعدی. یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. گوش تواند که همه عمر وی نشنود آواز دف وچنگ و نی. سعدی. کهتران مهتران شوند بعمر کس نزاده ست مهتر از مادر. وصفی کرمانی. از عمر چه حاصل است آنرا کش عشق نسوخته ست خرمن. نظام وفا. - آخر عمر، انتهای زندگی. موقع فرارسیدن مرگ: آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). - آفتاب عمر، عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن: از جور تو آفتاب عمرم بالای سر آمده ست، فارحم. خاقانی. - آفتاب عمر به زردی رسانیدن، به اواخر عمر رساندن. به مرگ رساندن: مژه کرد سام نریمان پرآب که عمرش به زردی رساند آفتاب. فردوسی. - ابلق عمر، کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن: ترسم که بچشم ابلق عمر ازناخنه، استخوان ببینم. خاقانی. - ایام عمر، روزگار زندگی. ایام حیات: بشناختم که آدمی... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه). - بازماندۀ عمر، آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است: یا ملک من شود در بازماندۀ عمرم از زر یا رزق... خواه بزرگ، خواه حقیر از ملک من بیرون است. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). - باقی عمر، بازماندۀ عمر. بقیۀ مدت زندگی: مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه). عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم باقی عمر ایستاده ام به غرامت. سعدی. - برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر، کنایه از حیات دوباره یافتن است: خاقانی را چه خیزد از وصلت آن روز که روز عمر برگردد. خاقانی. برنگردم من از تو تا عمر است آن ندانم که عمربرگردد. خاقانی. - بقیۀ (بقیت) عمر، باقیماندۀ عمر. باقی زندگی: بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچۀ گلستان). - تضییع عمر، بیهوده گذراندن زندگی: هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه). - درازعمر، آنکه عمرش طولانی باشد: برغم انف اعادی درازعمر بمان که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند. سعدی. - روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن، کنایه است از به پایان رسیدن عمر: وگر شیر باشد به دام آورد همی روز عمرش به شام آورد. فردوسی. روز عمرم در شب افتاده ست باز وز شبم روز عنا زاده ست باز. خاقانی. دور از تو گذشت روز عمرم نزدیک شد آفتاب زردش. خاقانی. روز عمرم فروشد از غم دل حاصلی نیست جز دریغ از تو. خاقانی. - سال عمر، سن. سالهایی که از زندگی گذشته باشد: چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه). گرچه مویت سپید شد بی وقت سال عمرت هنوز نوروزاست. خاقانی. بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم شش دگر را شش روز کون بود بها. خاقانی. سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند. خاقانی. - سیر آمدن از عمر، بیزار گشتن از زندگی: همانا که از عمر سیر آمدی که چونین بچنگال شیر آمدی. فردوسی. - شامگاه عمر، اواخر عمر: دریای توبه کو که درین شامگاه عمر چون آفتاب غسل به دریا برآورم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251). - شیشۀ عمر، عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشۀ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشۀ عمر. - ضایع شدن عمر، تباه گشتن زندگی: آن است خردمند که جز بر طلب فضل ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش. ناصرخسرو. - عمر ابد، عمر باقی. (آنندراج). زندگانی جاوید و دائمی. (ناظم الاطباء). - عمر از سر کردن، کنایه از عمر نو یافتن است. (آنندراج) : عمرم شده در رخت ببینم عمری هم از آن ز سر توان کرد. میرخسروی (از آنندراج). - عمر اندک، زندگی کوتاه: عمر اندک در امن و راحت، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت. (از امثال و حکم دهخدا). - عمر باقی، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید: عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز. سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا). - عمر بلند، عمر ابد. عمر باقی. (آنندراج). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک. - عمر به آخر رسیدن، پایان یافتن مدت حیات: کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602). مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم. سعدی. - عمر به باد دادن، بیهوده گذراندن زندگی. بی هدف سپری ساختن حیات: دادم به باد عمری در انتظار روزی این داغ ناامیدی بر انتظار من چه. خاقانی. در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر در قمرۀ زمانه بخاکی بباخت بخت. خاقانی. به گردن در آتش درافتاده ای به باد هوا عمر برداده ای. سعدی. و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند: دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت بادیست صبایی و جنوبی و شمالی. ناصرخسرو. - عمر به باد گشتن، تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی: در بسته را کس نداند گشاد بدان رنج عمر تو گرددبه باد. فردوسی. - عمر به بن برآوردن، پایان دادن حیات. به سر رساندن زندگانی: دقیقی رسانید اینجا سخن زمانه برآورد عمرش به بن. فردوسی. - عمر به کران کردن، به سر رساندن حیات و زندگی. به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج) : عمری به کران کنم که اهلی زین کوچۀ باستان ببینم. خاقانی (از آنندراج). - عمرپرداز، صرف کننده عمر. (آنندراج) : از آن ره که او عمرپرداز گشت چو نومید شد عاقبت بازگشت. نظامی (از آنندراج). - عمر پیوسته، عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج). - عمر جاوید، عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان. عمر پیوسته. (از آنندراج) : آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه). خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است. صائب. - عمر خاص، لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج). - عمر خود را به کسی دادن، کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج) : میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - عمر دادن بر، سپری کردن عمر بر چیزی: عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این. خاقانی. - عمر دراز، عمر بلند. (از آنندراج). زندگانی طولانی. (ناظم الاطباء) : این جهان بود ای پسر عمری دراز هر سویی یار و رفیق و رهبرم. ناصرخسرو. هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). عدل کن زآنکه سرو بستان را دست کوتاه داده عمر دراز. سیف اسفرنگ. - امثال: عمر دراز از برای تجربه خوب است. (آنندراج). عمر دراز از بهر تجربه است. (امثال و حکم دهخدا). - عمر در سر شدن، به آخر رسیدن زندگی. (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن. (از آنندراج). - عمر دوباره، عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا) : عمر دوباره است بوسۀ من و هرگز عمر دوباره نداده اند کسی را. فرخی (از امثال و حکم دهخدا). - عمر رفتن،گذشتن عمر: عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر ماندم ناخن کبود از تب هجران او. خاقانی. - عمر سفر کوتاه است، در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا) : چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه. قاآنی. - عمر ضایع کردن، تباه کردن زندگی. بیهوده گذراندن حیات: عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد. سعدی (از امثال و حکم دهخدا). - عمر طبع، عبارت از عمر یکصدوبیست سال است، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است. (از آنندراج). - عمر فانی، عمری که از بین می رود. عمر گذران. ضد عمر جاویدان: عمر فانی را بدین در کار بند تا بیابی عمر و ملک بی زوال. ناصرخسرو. - عمرفرسا، زندگی ناپایدار و فانی. (ناظم الاطباء). - عمر کردن،زیستن و زندگی کردن. (ناظم الاطباء). - عمر کسی خواستن، خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : من عمر تو در شادی با عمر شه عالم پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد بی شک به به بر ایزد باشدش گرفتاری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 116). - عمر کوتاه، زندگی کم مدت. حیات اندک. عمر اندک. مقابل عمر دراز: به گیتی بهی بهتر از گاه نیست بدی بدتر از عمر کوتاه نیست. فردوسی. یکایک همی پروریشان بناز چه کوتاه عمر و چه عمر دراز. فردوسی. - عمر گذاردن، سپری کردن زندگی: عمر به خشنودی دلها گذار تا ز تو خشنود بود کردگار. نظامی. - عمر گذاشتن، گذراندن عمر: تا ز بهر یکی که پنجه سال عمر بگذاشت بی نماز و طهور. ناصرخسرو. بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری... به دست آورم. (کلیله و دمنه). - عمر گذشته، آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است: چون ز عمر گذشته بندیشم آه و واغصتا علی ما فات. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 592). - عمر مؤبد، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید. حیات جاودان. زندگانی جاودانی. - عمر نوح، مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرمودۀ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است: فلبث فیهم اءلف سنه اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا) : گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام. ناصرخسرو. عمر تو عمر نوح باد ولی دولتت دولت محمد باد. خاقانی. کز عمر هزارساله چون نوح صد دولت دیرمان ببینم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 289). می بایدم خزانۀ قارون و عمر نوح تا دولت وصال تو گردد میسرم. اوحدی (از امثال و حکم دهخدا). نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر نزاع بر سر دنیای دون مکن، درویش. حافظ. یا مرا در امید وعده تو صبر ایوب و عمر نوح دهد. گلخنی قمی (از امثال وحکم دهخدا). عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - عمرور، مسن و معمر. (از آنندراج). - عمرور شدن، عمر بسیار بهم رسانیدن. مسن و صاحب سن شدن. معمر گردیدن. - ، کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - عمر وفا کردن، دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر: اگر دیگر بار در طلب ایستم، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه). رفتی که وفا نکرد عمرت تا جان دارم وفات جویم. خاقانی. - عمر یافتن، زندگانی یافتن. دیری زیستن: ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). - قضا کردن عمر، گذراندن زندگی: تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح. خاقانی. کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند. خاقانی. - کم عمر، اندک عمر. کم سن. کوتاه زندگی: سه چیز است کآن در سه آرامگاه بود هر سه کم عمر و گردد تباه. نظامی. - گذر عمر یا گذشتن عمر، سپری گشتن زندگی: بیا که عمر چو باد بهار میگذرد بکار باش که هنگام کار میگذرد. عمعق بخاری. گویی سکندرم ز پی آب زندگی عمرم گذشت و چشمۀ حیوان نیافتم. خاقانی. بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس. حافظ (دیوان چ پژمان ص 168) گوشت میان دو دندان، یا گوشت بن دندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لثه. (از اقرب الموارد) ، مسجد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، عبادتگاه ترسایان. (منتهی الارب). کنیسه. (اقرب الموارد). کلیسا، نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عمر. رجوع به عمر شود. ج، عمور، اعمار
زندگانی. (منتهی الارب) (دهار). حیات. (اقرب الموارد). زیست. زندگی. مدت حیات و زندگانی: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند فزونتر ز سالی پرستو. رودکی. عمری که مر تراست سرمایه ویداست و کارهات بدین زاری. رودکی. من عمر خویش را بصبوری گذاشتم عمری دگر بباید تا صبر بر دهد. دقیقی. از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال. کسائی. عمرچگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از بادخن. کسائی. مرا عمر بر شست شد سالیان به رنج و به سختی ببستم میان. فردوسی. کنون عمر نزدیک هشتاد شد امیدم بیکباره بر بادشد. فردوسی. اگر عمر باشد هزار و دویست بجز خاک تیره ترا جای نیست. فردوسی. ورا پادشاهی دو مه بود و چار بدینسان ز عمرش برآمد دمار. فردوسی. چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند. عسجدی. مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640). ای پسر ار عمر تو یک ساعت است ایزد را بر تو در او طاعت است. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 226). دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را بر چیز فنایی مده، ای غافل و مفروش. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 413). آن عمر که آخر فنا پذیرد پیوسته بود بابتداش پایان. ناصرخسرو. عمر خود خواب جهان است چرا خسبی بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین. ناصرخسرو. عمر چون نامه ای است از بد و نیک نام مردم بر او چو عنوانیست. مسعودسعد. چون آب به جویبار و چون باد به دشت روز دگر از عمر من و تو بگذشت. خیام. عمر چندانکه عمر مور و مگس امل افزون ز عمر ده کرکس. سنائی. مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم. (کلیله و دمنه). بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به آن جام گوهری که در اوخون خود خورم. مجیر بیلقانی. روز و شب است سیم سیاه و زر سپید بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست. خاقانی. روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم. خاقانی. باری اگر طویلۀ عمرم گسسته ای چشم مرا طویلۀ گوهر فزوده ای. خاقانی. ماتم عمر داشتم چو رسید عمر ثانی شناختم چو برفت. خاقانی. چنان دان که یابم دو چندین درنگ نه هم پای عمرم درآید بسنگ. نظامی. تو چه دانی قدر عمرای هیچکس مردگان دانند قدر عمر و بس. عطار. عمر خوش در قرب جان پروردن است عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است. مولوی. دریغا که بر خوان الوان عمر دمی چند خوردیم و گفتند بس. سعدی. یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. گوش تواند که همه عمر وی نشنود آواز دف وچنگ و نی. سعدی. کهتران مهتران شوند بعمر کس نزاده ست مهتر از مادر. وصفی کرمانی. از عمر چه حاصل است آنرا کش عشق نسوخته ست خرمن. نظام وفا. - آخر عمر، انتهای زندگی. موقع فرارسیدن مرگ: آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). - آفتاب عمر، عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن: از جور تو آفتاب عمرم بالای سر آمده ست، فارحم. خاقانی. - آفتاب عمر به زردی رسانیدن، به اواخر عمر رساندن. به مرگ رساندن: مژه کرد سام نریمان پرآب که عمرش به زردی رساند آفتاب. فردوسی. - ابلق عمر، کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن: ترسم که بچشم ابلق عمر ازناخنه، استخوان ببینم. خاقانی. - ایام عمر، روزگار زندگی. ایام حیات: بشناختم که آدمی... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه). - بازماندۀ عمر، آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است: یا ملک من شود در بازماندۀ عمرم از زر یا رزق... خواه بزرگ، خواه حقیر از ملک من بیرون است. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). - باقی عمر، بازماندۀ عمر. بقیۀ مدت زندگی: مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه). عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم باقی عمر ایستاده ام به غرامت. سعدی. - برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر، کنایه از حیات دوباره یافتن است: خاقانی را چه خیزد از وصلت آن روز که روز عمر برگردد. خاقانی. برنگردم من از تو تا عمر است آن ندانم که عمربرگردد. خاقانی. - بقیۀ (بقیت) عمر، باقیماندۀ عمر. باقی زندگی: بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچۀ گلستان). - تضییع عمر، بیهوده گذراندن زندگی: هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه). - درازعمر، آنکه عمرش طولانی باشد: برغم انف اعادی درازعمر بمان که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند. سعدی. - روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن، کنایه است از به پایان رسیدن عمر: وگر شیر باشد به دام آورد همی روز عمرش به شام آورد. فردوسی. روز عمرم در شب افتاده ست باز وز شبم روز عنا زاده ست باز. خاقانی. دور از تو گذشت روز عمرم نزدیک شد آفتاب زردش. خاقانی. روز عمرم فروشد از غم دل حاصلی نیست جز دریغ از تو. خاقانی. - سال عمر، سن. سالهایی که از زندگی گذشته باشد: چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه). گرچه مویت سپید شد بی وقت سال عمرت هنوز نوروزاست. خاقانی. بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم شش دگر را شش روز کون بود بها. خاقانی. سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند. خاقانی. - سیر آمدن از عمر، بیزار گشتن از زندگی: همانا که از عمر سیر آمدی که چونین بچنگال شیر آمدی. فردوسی. - شامگاه عمر، اواخر عمر: دریای توبه کو که درین شامگاه عمر چون آفتاب غسل به دریا برآورم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251). - شیشۀ عمر، عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشۀ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشۀ عمر. - ضایع شدن عمر، تباه گشتن زندگی: آن است خردمند که جز بر طلب فضل ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش. ناصرخسرو. - عمر ابد، عمر باقی. (آنندراج). زندگانی جاوید و دائمی. (ناظم الاطباء). - عمر از سر کردن، کنایه از عمر نو یافتن است. (آنندراج) : عمرم شده در رخت ببینم عمری هم از آن ز سر توان کرد. میرخسروی (از آنندراج). - عمر اندک، زندگی کوتاه: عمر اندک در امن و راحت، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت. (از امثال و حکم دهخدا). - عمر باقی، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید: عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز. سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا). - عمر بلند، عمر ابد. عمر باقی. (آنندراج). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک. - عمر به آخر رسیدن، پایان یافتن مدت حیات: کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602). مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم. سعدی. - عمر به باد دادن، بیهوده گذراندن زندگی. بی هدف سپری ساختن حیات: دادم به باد عمری در انتظار روزی این داغ ناامیدی بر انتظار من چه. خاقانی. در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر در قمرۀ زمانه بخاکی بباخت بخت. خاقانی. به گردن در آتش درافتاده ای به باد هوا عمر برداده ای. سعدی. و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند: دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت بادیست صبایی و جنوبی و شمالی. ناصرخسرو. - عمر به باد گشتن، تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی: در بسته را کس نداند گشاد بدان رنج عمر تو گرددبه باد. فردوسی. - عمر به بن برآوردن، پایان دادن حیات. به سر رساندن زندگانی: دقیقی رسانید اینجا سخن زمانه برآورد عمرش به بن. فردوسی. - عمر به کران کردن، به سر رساندن حیات و زندگی. به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج) : عمری به کران کنم که اهلی زین کوچۀ باستان ببینم. خاقانی (از آنندراج). - عمرپرداز، صرف کننده عمر. (آنندراج) : از آن ره که او عمرپرداز گشت چو نومید شد عاقبت بازگشت. نظامی (از آنندراج). - عمر پیوسته، عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج). - عمر جاوید، عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان. عمر پیوسته. (از آنندراج) : آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه). خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است. صائب. - عمر خاص، لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج). - عمر خود را به کسی دادن، کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج) : میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - عمر دادن بر، سپری کردن عمر بر چیزی: عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این. خاقانی. - عمر دراز، عمر بلند. (از آنندراج). زندگانی طولانی. (ناظم الاطباء) : این جهان بود ای پسر عمری دراز هر سویی یار و رفیق و رهبرم. ناصرخسرو. هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). عدل کن زآنکه سرو بستان را دست کوتاه داده عمر دراز. سیف اسفرنگ. - امثال: عمر دراز از برای تجربه خوب است. (آنندراج). عمر دراز از بهر تجربه است. (امثال و حکم دهخدا). - عمر در سر شدن، به آخر رسیدن زندگی. (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن. (از آنندراج). - عمر دوباره، عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا) : عمر دوباره است بوسۀ من و هرگز عمر دوباره نداده اند کسی را. فرخی (از امثال و حکم دهخدا). - عمر رفتن،گذشتن عمر: عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر ماندم ناخن کبود از تب هجران او. خاقانی. - عمر سفر کوتاه است، در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا) : چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه. قاآنی. - عمر ضایع کردن، تباه کردن زندگی. بیهوده گذراندن حیات: عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد. سعدی (از امثال و حکم دهخدا). - عمر طبع، عبارت از عمر یکصدوبیست سال است، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است. (از آنندراج). - عمر فانی، عمری که از بین می رود. عمر گذران. ضد عمر جاویدان: عمر فانی را بدین در کار بند تا بیابی عمر و ملک بی زوال. ناصرخسرو. - عمرفرسا، زندگی ناپایدار و فانی. (ناظم الاطباء). - عمر کردن،زیستن و زندگی کردن. (ناظم الاطباء). - عمر کسی خواستن، خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : من عمر تو در شادی با عمر شه عالم پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد بی شک به به بر ایزد باشَدْش گرفتاری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 116). - عمر کوتاه، زندگی کم مدت. حیات اندک. عمر اندک. مقابل عمر دراز: به گیتی بهی بهتر از گاه نیست بدی بدتر از عمر کوتاه نیست. فردوسی. یکایک همی پروریشان بناز چه کوتاه عمر و چه عمر دراز. فردوسی. - عمر گذاردن، سپری کردن زندگی: عمر به خشنودی دلها گذار تا ز تو خشنود بود کردگار. نظامی. - عمر گذاشتن، گذراندن عمر: تا ز بهر یکی که پنجه سال عمر بگذاشت بی نماز و طهور. ناصرخسرو. بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری... به دست آورم. (کلیله و دمنه). - عمر گذشته، آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است: چون ز عمر گذشته بندیشم آه و واغصتا علی ما فات. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 592). - عمر مؤبد، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید. حیات جاودان. زندگانی جاودانی. - عمر نوح، مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرمودۀ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است: فلبث فیهم اءَلف سنه اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا) : گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام. ناصرخسرو. عمر تو عمر نوح باد ولی دولتت دولت محمد باد. خاقانی. کز عمر هزارساله چون نوح صد دولت دیرمان ببینم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 289). می بایدم خزانۀ قارون و عمر نوح تا دولت وصال تو گردد میسرم. اوحدی (از امثال و حکم دهخدا). نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر نزاع بر سر دنیای دون مکن، درویش. حافظ. یا مرا در امید وعده تو صبر ایوب و عمر نوح دهد. گلخنی قمی (از امثال وحکم دهخدا). عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - عُمروَر، مسن و معمر. (از آنندراج). - عمرور شدن، عمر بسیار بهم رسانیدن. مسن و صاحب سن شدن. معمر گردیدن. - ، کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - عمر وفا کردن، دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر: اگر دیگر بار در طلب ایستم، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه). رفتی که وفا نکرد عمرت تا جان دارم وفات جویم. خاقانی. - عمر یافتن، زندگانی یافتن. دیری زیستن: ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). - قضا کردن عمر، گذراندن زندگی: تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح. خاقانی. کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند. خاقانی. - کم عمر، اندک عمر. کم سن. کوتاه زندگی: سه چیز است کآن در سه آرامگاه بود هر سه کم عمر و گردد تباه. نظامی. - گذر عمر یا گذشتن عمر، سپری گشتن زندگی: بیا که عمر چو باد بهار میگذرد بکار باش که هنگام کار میگذرد. عمعق بخاری. گویی سکندرم ز پی آب زندگی عمرم گذشت و چشمۀ حیوان نیافتم. خاقانی. بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس. حافظ (دیوان چ پژمان ص 168) گوشت میان دو دندان، یا گوشت بن دندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لثه. (از اقرب الموارد) ، مسجد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، عبادتگاه ترسایان. (منتهی الارب). کنیسه. (اقرب الموارد). کلیسا، نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عَمر. رجوع به عَمر شود. ج، عُمور، اَعمار
ابن حسن بن علی بن محمد کلبی، مکنی به ابوخطاب و مشهور به ابن دحیه. رجوع به ابوخطاب (ابن دحیه بن عمر...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 201، وفیات الاعیان ج 1 ص 381، نفح الطیب ج 1 ص 368، میزان الاعتدال ج 2 ص 252، لسان المیزان ج 4 ص 292 و حسن المحاضره ج 1 ص 201 ابن ثابت ثمانینی، مکنی به ابوالقاسم. از نحویان قرن پنجم هجری. درگذشت او را بسال 442 ه. ق. نوشته اند. رجوع به ثمانینی (عمربن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 200، ارشادالاریب ج 6 ص 46، وفیات الاعیان ج 1 ص 379، نکت الهمیان ص 220 و بغیهالوعاه ص 360 ابن شبّه بن عبیده بن ریطۀ نمیری بصری، مکنی به ابوزید. شاعر، راویه و مورخ قرن سوم هجری. رجوع به ابوزید (عمر بن شبهبن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 206، ارشاد الاریب ج 6 ص 48، تهذیب التهذیب ج 7 ص 460، فوات الوفیات ج 1 ص 378 و بغیهالوعاه ص 361 ابن عبدالعزیز بن عمر بن مازه، مکنی به ابومحمد و ملقب به برهان الائمه و حسام الدین و مشهور به صدر شهید. از اکابر حنفیۀ خراسان در قرن ششم هجری. رجوع به صدرشهید و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 210، الفوائد البهیه ص 149 و الجواهر المضیئه ج 1 ص 391 ابن ابی عمر محمد بن یوسف بن یعقوب بغدادی، مکنی به ابوالحسین. وی محدث، لغوی، نحوی و محاسب قرن سوم و چهارم هجری بود که بسال 328 ه. ق. درگذشت. رجوع به ابوالحسین (ابن ابی عمر...) شود ابن بزری. نام وی عمر بن محمد بن احمد، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به جمال الاسلام و مشهور به ابن بزری میباشد. فقیه شافعی قرن پنجم و ششم هجری. رجوع به ابن بزری شود ابن مظفر یوسف بن عمر بن رسول، مکنی به ابوالفتح. متوفی بسال 696 ه. ق. او را کتابی است در نجوم به نام تبصره. (از گاهنامۀ 1310 ص 91). رجوع به کشف الظنون شود ابن حسن بن علی بن ابی طالب (ع). از فرزندان امام حسن (ع) بود و مادر او ام ولد نام داشت. وی در کربلا شهید گشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 32- 33 شود ابن شابه بصری. وی همان عمر بن شبه است که نام پدر او در الفهرست ابن الندیم ’شابه’ ضبط شده است. رجوع به ابوزید (عمر بن شبهبن...) و عمر (ابن شبهبن...) شود ابن عبدالعزیز بن منذر بن زبیر بن عبدالرحمان بن هبار مطلبی اسدی قرشی. اولین تن از ملوک بنی هباردر سند. رجوع به هباری (عمر بن عبدالعزیز...) شود ابن عبدالله بن عمر بن عبدالعزیزهباری قرشی، مکنی به ابومنذر. سومین تن از ملوک بنی هبار در سند. رجوع به هباری (عمر بن عبدالله...) شود ابن عبدالله بن ابراهیم باجمال. فقیه و متصوف اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری (857- 916 ه. ق). رجوع به باجمال شود ابن محمد بن ابی بکر فارسکوری. ادیب قرن دهم و یازدهم هجری بود که بسال 1018 ه. ق. درگذشت. رجوع به فارسکوری شود ابن احمد بن تقی. مشهور به ابن خلدون. رجوع به ابن خلدون (ابومسلم عمربن...) و عمر حضرمی (ابن احمدبن...) شود
ابن حسن بن علی بن محمد کلبی، مکنی به ابوخطاب و مشهور به ابن دحیه. رجوع به ابوخطاب (ابن دحیه بن عمر...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 201، وفیات الاعیان ج 1 ص 381، نفح الطیب ج 1 ص 368، میزان الاعتدال ج 2 ص 252، لسان المیزان ج 4 ص 292 و حسن المحاضره ج 1 ص 201 ابن ثابت ثمانینی، مکنی به ابوالقاسم. از نحویان قرن پنجم هجری. درگذشت او را بسال 442 هَ. ق. نوشته اند. رجوع به ثمانینی (عمربن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 200، ارشادالاریب ج 6 ص 46، وفیات الاعیان ج 1 ص 379، نکت الهمیان ص 220 و بغیهالوعاه ص 360 ابن شَبّه بن عُبیده بن ریطۀ نمیری بصری، مکنی به ابوزید. شاعر، راویه و مورخ قرن سوم هجری. رجوع به ابوزید (عمر بن شبهبن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 206، ارشاد الاریب ج 6 ص 48، تهذیب التهذیب ج 7 ص 460، فوات الوفیات ج 1 ص 378 و بغیهالوعاه ص 361 ابن عبدالعزیز بن عمر بن مازه، مکنی به ابومحمد و ملقب به برهان الائمه و حسام الدین و مشهور به صدر شهید. از اکابر حنفیۀ خراسان در قرن ششم هجری. رجوع به صدرشهید و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 210، الفوائد البهیه ص 149 و الجواهر المضیئه ج 1 ص 391 ابن ابی عمر محمد بن یوسف بن یعقوب بغدادی، مکنی به ابوالحسین. وی محدث، لغوی، نحوی و محاسب قرن سوم و چهارم هجری بود که بسال 328 هَ. ق. درگذشت. رجوع به ابوالحسین (ابن ابی عمر...) شود ابن بزری. نام وی عمر بن محمد بن احمد، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به جمال الاسلام و مشهور به ابن بزری میباشد. فقیه شافعی قرن پنجم و ششم هجری. رجوع به ابن بزری شود ابن مظفر یوسف بن عمر بن رسول، مکنی به ابوالفتح. متوفی بسال 696 هَ. ق. او را کتابی است در نجوم به نام تبصره. (از گاهنامۀ 1310 ص 91). رجوع به کشف الظنون شود ابن حسن بن علی بن ابی طالب (ع). از فرزندان امام حسن (ع) بود و مادر او ام ولد نام داشت. وی در کربلا شهید گشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 32- 33 شود ابن شابه بصری. وی همان عمر بن شبه است که نام پدر او در الفهرست ابن الندیم ’شابه’ ضبط شده است. رجوع به ابوزید (عمر بن شبهبن...) و عمر (ابن شبهبن...) شود ابن عبدالعزیز بن منذر بن زبیر بن عبدالرحمان بن هبار مطلبی اسدی قرشی. اولین تن از ملوک بنی هباردر سند. رجوع به هباری (عمر بن عبدالعزیز...) شود ابن عبدالله بن عمر بن عبدالعزیزهباری قرشی، مکنی به ابومنذر. سومین تن از ملوک بنی هبار در سند. رجوع به هباری (عمر بن عبدالله...) شود ابن عبدالله بن ابراهیم باجمال. فقیه و متصوف اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری (857- 916 هَ. ق). رجوع به باجمال شود ابن محمد بن ابی بکر فارسکوری. ادیب قرن دهم و یازدهم هجری بود که بسال 1018 هَ. ق. درگذشت. رجوع به فارسکوری شود ابن احمد بن تقی. مشهور به ابن خلدون. رجوع به ابن خلدون (ابومسلم عمربن...) و عمر حضرمی (ابن احمدبن...) شود
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بنی صخر، از جذام، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در صرخد از بلاد شام بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 304، و السبائک ص 48) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از لخم، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در اطفیحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 305، و البیان و الاعراب ص 62) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از درمأبن ثعلبه، از طی، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در مصر و شام بود. (ازالاعلام زرکلی از السبائک ص 58 و نهایهالارب ص 303) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بلی، از قضاعه از قحطان را تشکیل میدهند. و مسکن آنان در صعید مصر بود. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 302) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از حرب، از عرب حجاز را تشکیل میدهند. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303، و معجم قبائل العرب ص 828) جدی است جاهلی. از بنی زهیر، از جذام. مسکن فرزندان او در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303) نام شیطان فرزدق است. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) اسم علم است اشخاص را، واو آن زائد است و فقط در دو حالت رفع و جر بر آن افزوده گردد تا با ’عمر’ اشتباه نشود، اما درحالت نصب چون آخر آن الف میگیرد ’عمراً’ میشود. وچون ’عمر’ بعلت غیرمنصرف بودن قبول تنوین نمیکند لذا عمرو در این حالت با آن اشتباه نمیشود و احتیاجی به واو نخواهد داشت. ج، عمرون، أعمر، عمور. رجوع به اقرب الموارد، منتهی الارب و ناظم الاطباء شود. - ام ّعمرو، کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ام شود. - عمرو و زید، بجای فلان و بهمان. رجوع به همین ماده در ردیف خود شود ابن کرکره، مکنی به ابومالک. یکی از فصحای عرب و ربیب ابوالبیداء رباحی بود. وی در بادیه خواندن آموخت و درحضر صنعت وراقی ورزید. در نحو و لغت مذهب بصریان داشت. و کتاب خلق الانسان و کتاب الخیل از اوست. (از الفهرست ابن الندیم). رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 91 شود ابن ابرهه ذی المنار. از تبابعۀ یمن. و از آنجا که او مردی ظالم و ستمگر بود به ذوالاذعار ملقب گشت. رجوع به ذوالاذعار و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5 ص 236. التیجان ص 133. تاج العروس ج 5 ص 225. ابن خلدون ج 2 ص 51. السبائک ص 20 ابن عثمان بن حکم بن شعره، مکنی به ابوالحسین. از مشایخ مصر در قرن سوم هجری. رجوع به نامۀ دانشوران ج 3 ص 91 شود
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بنی صخر، از جذام، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در صرخد از بلاد شام بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 304، و السبائک ص 48) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از لخم، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در اطفیحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 305، و البیان و الاعراب ص 62) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از درمأبن ثعلبه، از طی، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در مصر و شام بود. (ازالاعلام زرکلی از السبائک ص 58 و نهایهالارب ص 303) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بلی، از قضاعه از قحطان را تشکیل میدهند. و مسکن آنان در صعید مصر بود. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 302) جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از حرب، از عرب حجاز را تشکیل میدهند. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303، و معجم قبائل العرب ص 828) جدی است جاهلی. از بنی زهیر، از جذام. مسکن فرزندان او در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303) نام شیطان فرزدق است. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) اسم علم است اشخاص را، واو آن زائد است و فقط در دو حالت رفع و جر بر آن افزوده گردد تا با ’عُمَر’ اشتباه نشود، اما درحالت نصب چون آخر آن الف میگیرد ’عَمْراً’ میشود. وچون ’عُمَر’ بعلت غیرمنصرف بودن قبول تنوین نمیکند لذا عمرو در این حالت با آن اشتباه نمیشود و احتیاجی به واو نخواهد داشت. ج، عَمرون، أعمُر، عُمور. رجوع به اقرب الموارد، منتهی الارب و ناظم الاطباء شود. - ام ّعمرو، کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ام شود. - عمرو و زید، بجای فلان و بهمان. رجوع به همین ماده در ردیف خود شود ابن کرکره، مکنی به ابومالک. یکی از فصحای عرب و ربیب ابوالبیداء رباحی بود. وی در بادیه خواندن آموخت و درحضر صنعت وراقی ورزید. در نحو و لغت مذهب بصریان داشت. و کتاب خلق الانسان و کتاب الخیل از اوست. (از الفهرست ابن الندیم). رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 91 شود ابن ابرهه ذی المنار. از تبابعۀ یمن. و از آنجا که او مردی ظالم و ستمگر بود به ذوالاذعار ملقب گشت. رجوع به ذوالاذعار و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5 ص 236. التیجان ص 133. تاج العروس ج 5 ص 225. ابن خلدون ج 2 ص 51. السبائک ص 20 ابن عثمان بن حکم بن شعره، مکنی به ابوالحسین. از مشایخ مصر در قرن سوم هجری. رجوع به نامۀ دانشوران ج 3 ص 91 شود
عمره. یکی از ارکان حج، و آن از ’اعتمار’ مشتق شده است بمعنی زیارت کردن یا قصد مکانی آباد کردن. و در شرع آن را ’حج اصغر’ نیز گویند و آن را چهار عمل است: احرام، طواف، سعی بین صفا و مروه، حلق. ج، عمر، عمرات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : آمده سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم. ناصرخسرو. یافته حج و عمره کرده تمام بازگشته بسوی خانه سلیم. ناصرخسرو. خدمت بارگاه مجلس او عمره و مروه و صفا باشی. مسعودسعد. پس چرا اندرو مرا نبود حج مقبول و عمرۀ مبرور. مسعودسعد. بزمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام بعمره و حجر و مروه و صفا و منی. ادیب صابر. گر حج و عمره کرده اند از در کعبه رهروان ما حج و عمره میکنیم از درخسرو سری. خاقانی. گر بخت باز بر در کعبه رساندم کاحرام حج و عمره مثنّی ̍ برآورم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251). پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده هم بر آن آیین که حج را ساز و سامان دیده اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 101). استمتاع، عمره گزاردن با حج. تمتع، عمره با حج آوردن. (از منتهی الارب) ، زفاف مرد با زن در خانه خود زن. و اگر مرد زن را ب خانه خود آورد و زفاف کند، آن را عرس گویند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
عمره. یکی از ارکان حج، و آن از ’اعتمار’ مشتق شده است بمعنی زیارت کردن یا قصد مکانی آباد کردن. و در شرع آن را ’حج اصغر’ نیز گویند و آن را چهار عمل است: احرام، طواف، سعی بین صفا و مروه، حلق. ج، عُمَر، عُمُرات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : آمده سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم. ناصرخسرو. یافته حج و عمره کرده تمام بازگشته بسوی خانه سلیم. ناصرخسرو. خدمت بارگاه مجلس او عمره و مروه و صفا باشی. مسعودسعد. پس چرا اندرو مرا نبود حج مقبول و عمرۀ مبرور. مسعودسعد. بزمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام بعمره و حجر و مروه و صفا و منی. ادیب صابر. گر حج و عمره کرده اند از در کعبه رهروان ما حج و عمره میکنیم از درخسرو سری. خاقانی. گر بخت باز بر در کعبه رسانَدَم کاحرام حج و عمره مثنّی ̍ برآورم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251). پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده هم بر آن آیین که حج را ساز و سامان دیده اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 101). استمتاع، عمره گزاردن با حج. تمتع، عمره با حج آوردن. (از منتهی الارب) ، زفاف مرد با زن در خانه خود زن. و اگر مرد زن را ب خانه خود آورد و زفاف کند، آن را عرس گویند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
آنچه بر سر نهند از عمامه و کلاه و جز آن، مهره ای که بدان میان سلک مروارید فصل کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - ابوعمره، کنیه است برای افلاس و گرسنگی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) یک دانه عمر. یک درخت دراز. رجوع به عمر شود
آنچه بر سر نهند از عمامه و کلاه و جز آن، مهره ای که بدان میان سلک مروارید فصل کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - ابوعمره، کنیه است برای افلاس و گرسنگی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) یک دانه عَمر. یک درخت دراز. رجوع به عَمر شود
بنت افعی. از راویان حدیث بود و از ام سلمه روایت کرد. و عمار ذهبی از او روایت کرده است. (از تاج العروس). روات در تاریخ اسلام علاوه بر نقل احادیث، وظیفه داشتند که به حفظ اصل معانی و محتوای این احادیث توجه کنند. آنان به عنوان حافظان سنت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)، همواره در تلاش بودند که روایت ها را با دقت تمام نقل کنند تا از تغییرات ناخواسته یا تحریف های احتمالی جلوگیری کنند. این دقت در نقل، به حفظ اصالت دین اسلام کمک کرده است. بنت مرداس بن ابی عامر. مادر وی خنساء شاعر بود. عمره نیز مانند مادرش شاعر بود و در مرگ دو برادر خود مرثیه های حزن آوری دارد. ابوتمام برخی ازاشعار عمره را در دیوان حماسۀ خویش آورده است. وی در حدود سال 48 ه. ق. درگذشت.. رجوع به الاغانی، الحماسۀ ابی تمام و اعلام النساء شود بنت عبدالرحمان بن سعد بن زراه بن عدس انصاریه. از بنی نجّار. از زنان فقیه در قرن اول هجری بود که بسال 21 ه. ق. تولد یافت و در 98 ه. ق. درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 169 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 727). رجوع به اعلام النساء، تاج العروس و طبقات ابن سعد شود بنت نعمان بن بشر انصاریه. وی همسر مختار ثقفی و از زنان ادیب و شاعر بود. و بسال 67 ه. ق. به امر مصعب بن زبیردر بین راه کوفه و حیره بقتل رسید. (از الاعلام زرکلی). رجوع به تاریخ طبری، الاغانی و اعلام النساء شود بنت رواحه. از شعرای عرب بود. و او را با نعمان بن بشیر انصاری حکایتی است که در عهد یزید بن معاویه روی داده است. رجوع به الاغانی، الاستیعاب و اعلام النساء شود بنت علقمۀ حارثیه. از زنان شجاع و دلیر بود که در غزوۀ احد با همسرش که از بنی عبدالدار بود شرکت کرد. رجوع به سیرۀ ابن هشام، الاغانی و اعلام النساء شود بنت اسعد بن اسامه. از قوم عمالقه. زوجه اول حضرت اسماعیل (ع) بود که به امر ابراهیم (ع) وی راطلاق گفت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 55 شود بنت صامت. از زنان فاضل و سخنور عهد خویش بود. و او را با حسان بن ثابت حکایتی است که در اغانی آمده است. رجوع به الاغانی و اعلام النساء شود
بنت افعی. از راویان حدیث بود و از ام سلمه روایت کرد. و عمار ذهبی از او روایت کرده است. (از تاج العروس). روات در تاریخ اسلام علاوه بر نقل احادیث، وظیفه داشتند که به حفظ اصل معانی و محتوای این احادیث توجه کنند. آنان به عنوان حافظان سنت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)، همواره در تلاش بودند که روایت ها را با دقت تمام نقل کنند تا از تغییرات ناخواسته یا تحریف های احتمالی جلوگیری کنند. این دقت در نقل، به حفظ اصالت دین اسلام کمک کرده است. بنت مرداس بن ابی عامر. مادر وی خنساء شاعر بود. عمره نیز مانند مادرش شاعر بود و در مرگ دو برادر خود مرثیه های حزن آوری دارد. ابوتمام برخی ازاشعار عمره را در دیوان حماسۀ خویش آورده است. وی در حدود سال 48 هَ. ق. درگذشت.. رجوع به الاغانی، الحماسۀ ابی تمام و اعلام النساء شود بنت عبدالرحمان بن سعد بن زراه بن عدس انصاریه. از بنی نجّار. از زنان فقیه در قرن اول هجری بود که بسال 21 هَ. ق. تولد یافت و در 98 هَ. ق. درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 169 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 727). رجوع به اعلام النساء، تاج العروس و طبقات ابن سعد شود بنت نعمان بن بشر انصاریه. وی همسر مختار ثقفی و از زنان ادیب و شاعر بود. و بسال 67 هَ. ق. به امر مصعب بن زبیردر بین راه کوفه و حیره بقتل رسید. (از الاعلام زرکلی). رجوع به تاریخ طبری، الاغانی و اعلام النساء شود بنت رواحه. از شعرای عرب بود. و او را با نعمان بن بشیر انصاری حکایتی است که در عهد یزید بن معاویه روی داده است. رجوع به الاغانی، الاستیعاب و اعلام النساء شود بنت علقمۀ حارثیه. از زنان شجاع و دلیر بود که در غزوۀ احد با همسرش که از بنی عبدالدار بود شرکت کرد. رجوع به سیرۀ ابن هشام، الاغانی و اعلام النساء شود بنت اسعد بن اسامه. از قوم عمالقه. زوجه اول حضرت اسماعیل (ع) بود که به امر ابراهیم (ع) وی راطلاق گفت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 55 شود بنت صامت. از زنان فاضل و سخنور عهد خویش بود. و او را با حسان بن ثابت حکایتی است که در اغانی آمده است. رجوع به الاغانی و اعلام النساء شود
بنی عمرط، نام بطنی است از کنده از قحطانیه، منسوب به عمرطبن غنم. (از معجم قبائل العرب از تاج العروس) (بنی...، نام بطنی است بزرگ از لخم بن عدی، از زید بن کهلان، از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب از الاشتقاق ابن درید)
بنی عمرط، نام بطنی است از کنده از قحطانیه، منسوب به عمرطبن غنم. (از معجم قبائل العرب از تاج العروس) (بنی...، نام بطنی است بزرگ از لخم بن عدی، از زید بن کهلان، از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب از الاشتقاق ابن درید)