جدول جو
جدول جو

معنی عمایم - جستجوی لغت در جدول جو

عمایم
عمامه ها، شالهایی که دور سر می بندند، دستارها، جمع واژۀ عمامه
تصویری از عمایم
تصویر عمایم
فرهنگ فارسی عمید
عمایم
(عَ یِ)
قبیله ای است از قبایل عرب درمصر و منسوب به عرب حجاز است و در شهرستان ’اسیوط’ سکنی دارند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از الخطط التوفیقیه ج 17 ص 33 و تاریخ سینا تألیف نعوم شقیر ص 725 و قبائل العرب احمد لطفی سید ج 1 ص 34
لغت نامه دهخدا
عمایم
جمع عمامه. یا ارباب (اهل) عمایم. کسانی که عمامه بر سر گذارند، علما فقها
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمایت
تصویر عمایت
لجاج، خیره سری، گمراهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمایم
تصویر ضمایم
ضمیمه ها، ویژگی چیزهایی که آن را به چیز دیگر جمع کرده باشند، پیوست ها، جمع واژۀ ضمیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمایم
تصویر نمایم
سخن چینی ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عظایم
تصویر عظایم
عظیمه ها، عظیم ها، بزرگها، جمع واژۀ عظیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزایم
تصویر عزایم
عزیمت ها، حرکات به سوی جاهایی، رفتن ها، عازم شدن ها، قصدها، آهنگ ها، سحرها، افسون ها، جمع واژۀ عزیمت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ یِ)
فخذی است از قبیلۀ خالد که در ساحل خلیج فارس ساکنند و منطقۀ آنان محدود است از شمال به وادی مقطع، از جنوب به ناحیۀ بیاض و از مغرب به منطقۀ صمّان. (از معجم قبائل العرب از قلب جزیره العرب فؤاد حمزه ص 147)
لغت نامه دهخدا
(عَ عِ)
جمع واژۀ عم ّ. گروه بسیار و گروه متفرق و پراکنده. رجوع به عم ّ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
منسوب است به ’عمایمه’. (از انساب سمعانی). و ابن اثیر آن را منسوب به ’عمامه’ ضبط کرده است. رجوع به اللباب فی تهذیب الانساب ابن اثیر ج 2 ص 151 شود
لغت نامه دهخدا
(عَیِ)
محمد بن حامد بن حرب بلخی عمایم، مکنی به ابوالفضل. محدث بود و از علی بن سلمۀ لبقی روایت کرد. و محمد بن علی بن سهل محاملی مقری از او روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ابن اثیر ج 2 ص 151). محدثان در تاریخ اسلام، نه تنها ناقلان احادیث بلکه حافظان امانت علمی امت اسلامی بودند. آنان در دوران اختلاط احادیث صحیح و جعلی، با تکیه بر معیارهای علمی، به پالایش روایات پرداختند و با دسته بندی آن ها، منابع معتبر را متمایز ساختند. علم رجال و طبقات راویان به همت همین محدثان شکل گرفت و معیارهای دقیق علمی برای نقل روایت تدوین شد.
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
شعبه ای از حدیدی ها هستند که مشهور به ’ابی عمایر’ نیز باشند. این شعبه در جنوب حلب ساکنند و در حدود پنجاه خیمه و چادر دارند. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
رجوع به عمایت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گویند کوهی است مشهور در بحرین. و گویند عمامیه و بذیل دو کوهند در عالیه. و نیز گویند عمایه کوهی است در نجد در بلاد بنی کعب و ازآن حریش و حق و عجلان و قشیر و عقیل. و چون هرچه وارد این کوه شود نام و اثر او از بین میرود، لذا آن را بدین نام خوانده اند. و آن کوهی است مستدیر وحداقل طول و عرض آن ده فرسخ باشد. این کوه از تپه هایی پی در پی و قرمزرنگ تشکیل شده است. و در آن آبهایی اندک و شغال و پلنگ یافت شود. و درختانی بسیار دارد که اکثر آنها درخت ’بان’ است و قله هایی دارد که نتوان آنها را پیمود. (از معجم البلدان). عمایه، کوهی است در بلاد هذیل. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
عمایم. جمع واژۀ عمامه. رجوع به عمامه شود: العمائم تیجان العرب، دستارها تاج عربان باشد. زیرا عمامه نزد عرب چون تاج نزد ایرانیان بود. و هرگاه میخواستند کسی را سروری و سیادت دهند عمامه ای قرمزرنگ بر سر او می نهادند. (از لسان العرب) (از تاج العروس) :
اوصاف طره های عمایم بود همه
هر جا که ذکر طرۀ طرار می کنم.
نظام قاری (دیوان ص 26).
- ارباب عمائم، اهل عمائم. مردمی که عمامه بر سر دارند. آخوندها. روحانیان:
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند.
ایرج میرزا.
- اهل عمائم یا اهل العمائم، ارباب عمائم (عمایم). مردمی که عمامه بر سر دارند. عمامه داران. دستارداران. اهل دستار. اهل علم. طلاب علوم دینی. مجتهدان و علما. دستاربندان:
سرور اهل عمایم، شمع جمع انجمن
صاحب صاحبقران، خواجه قوام الدین حسن.
حافظ.
میان اهل عمایم سرآمد است چو تاج
چو موزه هرکه در این آستانه کرد عبور.
نظام قاری (دیوان ص 33).
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
معین البرایا، کفیل المآرب.
نظام قاری (دیوان ص 29)
لغت نامه دهخدا
(ضَ یِ)
ضمائم. جمع واژۀ ضمیمه. رجوع به ضمائم و ضمیمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
جمع واژۀ حم. رجوع به حم شود، جمع واژۀ حمامه. رجوع به حمامه شود، جمع واژۀ حمیمه. (ناظم الاطباء). رجوع به حمیمه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
جمع واژۀ علامت. این لفظ در عربی استعمال نشده بلکه در فارسی به قانون عربی ساخته شده است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
جمع علامت. توضیح در کتب معتبر لغت عرب نیامده و آن را به سیاق عربی ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماعم
تصویر عماعم
لشکر پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمایت
تصویر عمایت
لجاج، گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمایه
تصویر عمایه
گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عمامه، دستار ها جمع عمامه. یا ارباب (اهل) عمایم. کسانی که عمامه بر سر گذارند، علما فقها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزایم
تصویر عزایم
جمع عزیمت افسون ها، دعا هایی که بر بیماران خوانند تا شفا یابند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ضمیم صاحب همراه، چیزی که آن را به چیز دیگر جمع کرده باشند پیوست، جمع ضمایم (ضمائم) یا ضمیمه اعور. زایده کرمی شکل که به سطح داخلی روده اعور متصل است و طول آن بین 6 تا 12 و گاهی 20 سانتیمتر است آپاندیس آویزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمایم
تصویر تمایم
جمع تمیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمایم
تصویر ذمایم
جمع ذمیمه نکوهیده ها: ذمایم اخلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمایم
تصویر نمایم
جمع نمیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمایم
تصویر ذمایم
((ذَ یِ))
جمع ذمیمه. نکوهیده ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عزایم
تصویر عزایم
((عَ یِ))
جمع عزیمه، اراده ثابت و محکم، افسون ها و دعاهایی که بر بیماران برای شفا یافتن می خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضمایم
تصویر ضمایم
((ضَ یِ))
جمع ضمیمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علایم
تصویر علایم
((عَ یِ))
جمع علامت، نشانه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمایت
تصویر عمایت
((عَ یَ))
گمراهی، لجاج، ستیهندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمایم
تصویر تمایم
((تَ یِ))
جمع تمیمه
فرهنگ فارسی معین