جدول جو
جدول جو

معنی عما - جستجوی لغت در جدول جو

عما
کوری، نابینایی، کنایه از گمراهی، عمیٰ
تصویری از عما
تصویر عما
فرهنگ فارسی عمید
عما
(عِ)
ناحیه و صقعی است در صحرای خساف بین بالس و حلب. (از معجم البلدان یاقوت از حازمی)
لغت نامه دهخدا
عما
(عُمْ ما)
نام بت و صنمی است ازآن خولان در یمن. و آیۀ شریفۀ ’و جعلوا للّه مما ذراء من الحرث و الانعام نصیبا...’ (قرآن 136/6) راجع به آن آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عما
(عَمْ ما)
مرکب از: حرف جر ’عن’ + ’ما’ی موصول. درباره آنچه. از آنچه
لغت نامه دهخدا
عما
(عَ)
طول و بلندی و درازی. عمی ̍. این صورت ضبط لسان العرب است و در دیگر کتب لغت، عمی آمده است. رجوع به عمی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
عما
ابر مرتفع، ابر باران ریز، مرتبت احدیت
تصویری از عما
تصویر عما
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمار
تصویر عمار
(پسرانه)
مرد با ایمان، ثابت و استوار، نام پسر یاسر از یاران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عماد
تصویر عماد
(پسرانه)
اعتماد، تکیه گاه، نگاهدارنده، ستون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عمال
تصویر عمال
کارکنان، کارگزاران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عماء
تصویر عماء
ابر مرتفع، ابر پرباران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمات
تصویر عمات
عمه ها، خواهران پدر، جمع واژۀ عمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عماد
تصویر عماد
ستون، آنچه به آن تکیه می کنند، تکیه گاه، بناهای بلند
فرهنگ فارسی عمید
(عَمْ ما)
دراز و درازقامت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : جاریه عماء، دختر تام الخلقۀ درازقامت. (ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). نخله عماء، خرمابن دراز. (ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عمیمه. رجوع به عمیمه شود. ج، عم ّ
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما)
جمع واژۀ عمّه. خواهران پدر. رجوع به عمّه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
قصد کردن بسوی کسی یا چیزی رفتن. (از متن اللغه). عمد. عمد. عمده. عمود. معمد. رجوع به هر یک از مصادر فوق شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ابن محمد بن یحیی بن علی بن فارسی. او راست: حاشیه بر حاشیۀ سید شریف علی جرجانی بر شمسیۀ نجم الدین عمر قزوینی کاتبی. (از کشف الظنون حاجی خلیفه ج 2 ص 1063)
لغت نامه دهخدا
(عِ دُشْ شَ)
قلعۀ عماد، از قلاع مستحکم واقع در نواحی غربی افغانستان فعلی، و شرقی خراسان. و در تاریخ حبیب السیر در ضمن بیان وقایع سلسلۀ تیموریان ذکر این قلعه بسیار رفته است. و ظاهراً به علت استحکام و استواری برای خزائن و دفاین سلطنتی مأمن و پناهی بوده است. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 4 ص 26 و 31 و 41 و 54 و 77 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عماری. (ناظم الاطباء). عماری را گویند و آن چیزی است دراز شبیه به کجاوه و به عربی هودج خوانند. (برهان قاطع). صاحب آنندراج پس از نقل معنی کلمه آنچنان که در برهان آمده است گوید: و به این معنی، با فتح و تشدید نیز آمده (عمّار) لیکن ظاهر آن است که بتخفیف، کنایه از زین و ستام باشد نه عماری:
همه جامه و گوهر شاهوار
همه تازی اسپان بزرین عمار.
فردوسی (از آنندراج).
اما این بیت در فرهنگ رشیدی، بعنوان شاهد برای ’عمار’ بمعنای ’عماری’ آمده و مصراع دوم آن چنین است: ’همه تازی اسپان زرین عمار’ و در شاهنامۀ چ بروخیم ج 1 ص 63 همین بیت چنین آمده است:
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار.
(با نسخه بدل ’فسار’ از چ کلکته) .و ’ولف’ در فهرست خود ’عمار’ را زین اسب معنی کرده است
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما)
ابن اوس بن خالد بن عبید بن امیه بن عامر بن خطمۀ انصاری خطمی. نام او عماره است، ولی ’ذهبی’ عمارگفته است و بنابر عقیدۀ ابن حجر ’عماره’ صحیح است. رجوع به عمارۀ انصاری (ابن أوس بن خالد...) شود
ابن بولانیّه. جوالیقی بیتی از او در کتاب المعرب نقل میکند و مینویسد که شرح حالی از وی به دست نیامد. رجوع به المعرب جوالیقی ج 1 ص 336 مادۀ ’النورج’ شود
ابن عکرمه. ’ذهبی’ او را عماربن عکرمه گوید، اما ’ابن حجر’ نویسد که نام او ’عماره بن زعکرۀ مازنی...’ است. رجوع به عمارۀ مازنی (ابن زعکره...) شود
ابن معاذ بن زراره بن عمرو بن غنم بن عدی بن حارث بن مره بن ظفر انصاری ظفری، مکنی به ابونمله. صحابی بود. رجوع به عمار انصاری (ابن معاذبن...) شود
ابن یاسر بن عامر بن مالک بن کنانه بن قیس بن حصین وذیم کنانی مذحجی عنسی قحطانی، مکنی به ابوالیقظان. رجوع به عمار کنانی (ابن یاسربن...) شود
ابن ابی عمار. وی تابعی بود. (از منتهی الارب). و در امتاع الاسماع حدیثی از او نقل شده است. رجوع به امتاع الاسماع مقریزی ج 1 ص 10 شود
ابن غیلان بن سلمه بن معتب بن مالک بن کعب بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقیف ثقفی. صحابی است. رجوع به عمار ثقفی (ابن غیلان...) شود
ابن عبیدالله خثعمی. صحابی است. و نام او را ’عماره بن عبید خثعمی’ دانسته اند. رجوع به عمارۀ خثعمی (ابن عبید...) شود
ابن ابی سلیمان. وی فقیه کوفه بود و ذکر او در العقد الفرید آمده است. رجوع به العقد الفرید ابن عبدربه ج 3 ص 367 شود
ابن عمارۀ زعفرانی بصری، مکنی به ابوهاشم و مشهور به صاحب الزعفرانی. محدث بود. رجوع به ابوهاشم (عماربن...) شود
ابن زربی بصری، مکنی به ابومعتمر. محدث بود و از معتمربن سلیمان روایت میکرد. رجوع به ابومعتمر (عماربن...) شود
ابن برکات بن جعفر بن برکات بن ابی نمی حسنی. از اشراف و بزرگان مکه. رجوع به عمار حسنی (ابن برکات بن...) شود
ابن ابی سلامه بن عبدالله بن عمران بن رأس بن دالان همدانی دالانی. تابعی بود. رجوع به عمار همدانی شود
لغت نامه دهخدا
(عُمْ ما)
جمع واژۀ عامر. رجوع به عامر شود. عمره گذاران. معتمرون. (از متن اللغه). زائرین. (ناظم الاطباء). قدیم در القاب حاجیان و آنان که زیارت خانه خدا دریافته بودند، ترکیبات ذیل را می افزودند: ’أقل الحاج و العمار’ یا ’خیرالحاج و العمار’ یا ’قدوه الحاج و العمار’، عمارالبیت، باشندگان خانه. (منتهی الارب). اهالی خانه و کسانی که در خانه میباشند. (ناظم الاطباء) ، اجنۀ ساکن خانه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام بطنی است از ثابت، از سنجاره، از شمّر طائیه. این بطن به دو قسمت عجارشه و ذیاب تقسیم میشود. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 821 از عشائر العراق عزاوی ص 184)
نام بطنی است از دواسر که آن یکی از قبایل بادیۀ نجد باشد. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 821 از تاریخ نجد تألیف الوسی ص 89)
نام فرقه ای است از بنی سعید، و آن یکی از عشایر شمالی سوریه باشد. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحالهج 2 ص 821 از عشائر الشام وصفی زکریا ج 2 ص 212)
نام یکی از مشهورترین قبایل زیدیه در بلاد قعطیه، واقع در جنوب شبه جزیره عرب است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 821 از تاریخ سینا تألیف نعوم شقیر ص 667)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ أعمی ̍. نابینایان. رجوع به اعمی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمات
تصویر عمات
جمع عمه، کاکیان خواهر پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمار
تصویر عمار
تحیت و تهنیت گفتن، دیر زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماد
تصویر عماد
چوبی که خانه بر آن استوار شود، ستون
فرهنگ لغت هوشیار
گمراهی، ستهیدگی، نا بینایی، ابر تنک، ابر تو در تو، ابر بارنده ابر مرتفع، ابر باران ریز، مرتبت احدیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماس
تصویر عماس
جنگ سخت، کار بی سر و ته، شیر تنومند، سختی پتیار، تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمان
تصویر عمان
اروستان نام سرزمینی است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عامل، گماشتگان کار گزاران جمع عامل کارکنان کارگزاران گماشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماق
تصویر عماق
جمع عمیقه، دورتک ها گود ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماء
تصویر عماء
((عَ))
ابر مرتفع، ابر باران ریز، (تص) مرتبت احدیت (تعاریفات، دکتر غنی، تاریخ تصوف 651)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عماد
تصویر عماد
((عِ))
تکیه گاه، بنای بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمار
تصویر عمار
((عَ مّ))
مرد با ایمان، بردبار، باوقار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمال
تصویر عمال
((عُ مّ))
جمع عامل، کارگزاران، گماشتگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمان
تصویر عمان
((عَ مّ))
عموها
فرهنگ فارسی معین