جدول جو
جدول جو

معنی علهج - جستجوی لغت در جدول جو

علهج
(عَ هََ)
نام درختی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علج
تصویر علج
خر، گورخر، خر وحشی فربه و قوی، مرد تنومند و قوی از غیر مسلمین، کافر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاج
تصویر علاج
درمان کردن، دوا، درمان، چاره،
کنایه از چاره گری، اندیشیدن چاره برای رفع یک مشکل
علاج شدن: درمان شدن
علاج کردن: درمان کردن، چاره کردن، برای مثال به دور لاله دماغ مرا علاج کنید / گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم (حافظ - ۷۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
(عِ هََ م م / عِلْ لَ)
شتر درشت بزرگ جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درشت و بزرگ از شتر و غیره. (از لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه). و نیز رجوع به علاهم شود
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لَ)
سخت و قوی، افکننده ، نیکوکننده کارها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِهْ)
صفت از مصدر عله در تمام معانی. (از لسان العرب). سرگشته و حیران. (از لسان العرب) (تاج العروس) (ذیل اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آنکه نفسش وی را وادار به چیزی یابه بدی کند. (از تاج العروس) (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لَ)
رجوع به علّت شود
لغت نامه دهخدا
(عَلْیْ)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع در 47 هزارگزی جنوب شوشتر و در کنار راه تابستانی شوشتر به بندقیر و کنار خاوری رود شطیط. ناحیه ایست دشت و گرمسیر. سکنۀ آن 160 تن است. آب آن از رود خانه شطیط تأمین میشود. این آبادی از دو محل بنام علۀ 1 و علۀ2 تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
رجوع به علّت شود.
- حروف عله، در عربی، الف و واو و یاء است. (از اقرب الموارد). رجوع به ’حرف عله’ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَهَْ هََ)
آنچه از کار درماند و بخسبد. (منتهی الارب). آنکه بخسبد و از کار بازماند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ هََ)
سنگ بزرگ، شتر مادۀ قوی و استوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پیغام. (منتهی الارب). پیغام و رسالت. (ناظم الاطباء) ، پیغامبر. (منتهی الارب). رسول. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). الوک. (اقرب الموارد) : هذا علوج صدق و ألوک صدق، به یک معنی (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، یعنی این رسول امین و صادقی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ علج. رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
تکۀ درازشاخ. (منتهی الارب). آهوی نر درازشاخ، خواه وحشی باشد و خواه اهلی. (از لسان العرب). آهوی نر درازشاخ. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). گاو وحشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). گاو و آهوی وحشی. (از لسان العرب). ج، علاهبه. (لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه) ، مرد بلندبالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد بلندبالا، و یا کهنسال از مردم و آهوان. (از لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه) (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
به آتش پوست نرم کردن جهت خاییدن و به حلق فروبردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نرم کردن پوست بر آتش برای جویدن و بلعیدن، و این از خوراکها بود بهنگام قحطسالی و گرسنگی. (از لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عِ هَِ)
کنۀ کلان. (منتهی الارب). کنۀ بزرگ. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، نوعی از خوردنی که از خون و پشم در تنگ سال سازند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). پشم شتر که با خون کنه مخلوط باشد. (از لسان العرب) (تاج العروس). خون خشک که پشم شتر در آن کوبیده میشد و در قحطسالیها خورده میشد. (از لسان العرب) (متن اللغه) ، ماده شتر کلانسال که در آن اندکی قوّه باشد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، گیاهی است که به بلاد بنی سلیم روید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). در لسان العرب آمده است: چیزی است که به بلاد بنی سلیم روید. و آن را ریشه ایست مانند ریشه گیاه بردی. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ ها)
مؤنث علهان. رجوع به علهان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
دراز از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ هََ)
احمق. (مهذب الاسماء). گول ناکس و فرومایه. (منتهی الارب). گول و احمق و ناکس و فرومایه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
سخت و قوی، افکننده، نیکوکننده کارها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ مُ)
شیفتگی و حرص. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تلهجم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
دراز. (منتهی الارب). دراز از هر چیز. (از اقرب الموارد) ، تیزرو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد) ، شیر دفزک. شیر غلیظشده، مرد فیرنده و متکبر، پر از گوشت و پیه، گیاه سبز درهم پیچیده. (منتهی الارب). ج، عماهج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
نام بطنی است از قبائل عرب. (از معجم قبائل العرب عمررضا کحاله ج 2 ص 819 بنقل از القاموس فیروزآبادی ج 1 ص 200)
لغت نامه دهخدا
وهان بن انگیزه، بیماری، کار نو و ای این سه وات در تازی حروف العله نامیده می شوند دستاویز بهانه، هوو سر گشتگی، سرزنش شنیدن، گرسنگی، ستیهیدن، هاژیدن، دشروانی سر گشته، دشروان (پلید نفس) علت. یا حروف عله. الف واو یاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهج
تصویر لهج
شیفتگی، آرزو همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوج
تصویر علوج
پیغام و رسالت، پیغامبر، رسول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علهب
تصویر علهب
دراز بالا مرد، بز دراز شاخ، گاو آفریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
چار گزیره ویده، درمان، مروسیدن (ممارست)، چاره جویی درمانش درمان کردن مداوا کردن، مداوای بیماری معالجه، درمان، چاره تدبیر. درمان، مداوا کردن امراض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلهج
تصویر تلهج
شیفتگی و حرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علج
تصویر علج
چیره شدن در معالجه، نیکو کننده کارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاج
تصویر علاج
((عِ یا عَ))
درمان کردن، درمان، معالجه، چاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عله
تصویر عله
((ع لُِ))
علت
حروف عله: الف، واو، یاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علاج
تصویر علاج
درمان، چاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تداوی، تشفی، چاره، درمان، شفا، مداوا، معالجه، وید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درمان
دیکشنری اردو به فارسی