جدول جو
جدول جو

معنی علندسه - جستجوی لغت در جدول جو

علندسه(عَ لَ دَ سَ)
مؤنث علندس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به علندس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلنده
تصویر خلنده
آنچه در چیزی می خلد و فرومی رود، فرورونده، برای مثال بود بر دل ز مژگان خلنده / گهی تیر و گهی ناوک زننده، (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندره
تصویر لندره
نوعی پارچه یا جامه، آنچه از پارچه یا چرم برای پوشش کجاوه می دوختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هندسه
تصویر هندسه
علمی که دربارۀ اشکال و ابعاد و اندازه گیری بحث می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلنده
تصویر تلنده
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد و حروف را نمی تواند از مخرج ادا کند، کج زبان، تمده، تمنده
فرهنگ فارسی عمید
(حِ دِ سَ)
شب تاریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حندس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ دَ سَ)
مؤنث عکندس. (از اقرب الموارد). رجوع به عکندس شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ / دِ)
در اندرون شونده. مجروح کننده. (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس). سوراخ کننده:
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیدۀ بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
ناصرخسرو.
هرچند خلنده ست چو همسایۀ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
، تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. (از یادداشت بخط مؤلف) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامتهای آن (علامتهای تفرق الاتصال) درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نافذ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ دَ سَ)
تأنیث عرندس. گویند ناقه عرندسه، ماده شتر سخت و توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عرندس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ دَ)
سخت شدید، شیر سخت و توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
چاره و کمک، نجات و رهایی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صُ لَ دَ حَ)
ماده شتر پهناور توانا، خاص بالاناث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ دی یَ)
نوعی از کشتی. (از اقرب الموارد). رجوع به شلنده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از علندر
تصویر علندر
ستبر، خار دار
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی باشد که یک سر آنرا بدول آسیا بطوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود لکلکه: (گر همی گوییم گول و گر نمی گوییم گول چون کلنده بر لب دو لیم و تک تک میزنیم)، (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
از اصول علوم ریاضی است و علمی است که در آن از احوال مقدارها و اندازه ها بحث شود
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از سقرلات کم بها: و سمور ولندره نیز بتحویل صاحب جمع خزانه عامره مقرر است، لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلنده
تصویر گلنده
زن بدکاره روسپی
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله پنبه برزده که به جهت رشتن مهیا کرده باشند: سبیخه کندش، چوبی که حلاجان پنبه برزده را برآن پیچند تا گلوله شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلنسه
تصویر قلنسه
دستانهادن، پوشاندن پنهان کردن کاهیده قلنسیه دستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندقه
تصویر عندقه
زیر شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندله
تصویر عندله
خواندن بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
دلخواهی گروهی از دانایان یونانی که برداشت و دلخواه آدمی را بنیاد هر باوری می دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
مردم نا تراشیده و نا هموار، چوب کنده نا تراشیده که گاه آنرا در پس در اندازند تا گشوده نگردد و گاه سوراخ کنند و پای مجرمان را بدان محکم نمایند: (بر گردن مخالف و بر پای دشمنت نکبت کند دو شاخی و محنت کلندری)، (پور بهای جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علندی
تصویر علندی
ستبر، خار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عانسه
تصویر عانسه
مونثی عانس دختر ترشیده پیر دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندسه
تصویر تندسه
صورت تصویر تمثال، مجسمه، پیکر جثه، کالبد قالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
در اندرون شونده، مجروح کننده، سوراخ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندسه
تصویر تندسه
((تَ س ِ))
صورت، تصویر، مجسمه، تندیس، تندیسه، تندس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلنده
تصویر خلنده
((خَ لَ دِ))
آن چه که در چیزی فرو رود
فرهنگ فارسی معین
((کَ لَ دَ یا دِ))
چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا به طوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود، لکلکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لندره
تصویر لندره
((لَ دَ رَ یا رِ))
لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هندسه
تصویر هندسه
((هِ دِ س))
معرب اندازه. علمی که درباره اشکال، ابعاد و اندازه گیری ها بحث می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هندسه
تصویر هندسه
دیوان
فرهنگ واژه فارسی سره
آجدار، دندانه دار
فرهنگ گویش مازندرانی