عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند کنایه از کفن جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش لباس، خلعت
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند کنایه از کفن جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش لباس، خَلعَت
نود و ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای نوزده آیه، اقرا مقداری از گل که به دست می چسبد، هر چیز آویخته در علم زیست شناسی زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی خون، خون بسته
نود و ششمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای نوزده آیه، اِقرا مقداری از گِل که به دست می چسبد، هر چیز آویخته در علم زیست شناسی زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زَرو، زَلو، جَلو، شَلک، شَلکا، شَلوک، خِرِستِه، مَکِل، دیوَک، دیوچِه، دُشتی خون، خون بسته
دانستن، یقین کردن، یقین، معرفت، دانش علم ازلی: علم الهی، علم غیب علم اسفل: حکمت طبیعی علم اوسط: علم ریاضی علم بیان: علمی که به وسیلۀ آن می توان فهمید کدام یک از طرق تعبیر واضح تر و برای ادای مقصود مناسب تر است، به عبارت دیگر علمی که شناخته می شود به آن ایراد معانی در انحای مختلف و آن شامل سه باب است، باب اول در تشبیه، باب دوم در مجاز و استعاره، باب سوم در کنایه علم حروف: علمی که از خواص و تاثیر حروف به طور مفرد یا مرکب بحث می کند و موضوع آن حروف هجا است، علم سیمیا علم الهی: علمی که دربارۀ ذات واجب الوجود بحث می کند حکمت الهی: علمی که دربارۀ ذات واجب الوجود بحث می کند، علم الهی علم غیب: علم بر امور پنهانی، غیب دانی، برای مثال حاجت موری به علم غیب بداند / در بن چاهی به زیر صخرۀ صمّا (سعدی۲ - ۳۰۳) علم لاهوت: علمی که دربارۀ عقاید متعلق به خداوند و خداشناسی بحث می کند علم لدنی: مقابل علم مکتسب، دانش ذاتی، علم من لدن، علمی که از طریق کشف و شهود حاصل شود، دانشی که بدون فراگیری از جانب خدا به کسی داده شود علم لدن: مقابل علم مکتسب، دانش ذاتی، علم من لدن، علمی که از طریق کشف و شهود حاصل شود، دانشی که بدون فراگیری از جانب خدا به کسی داده شود، علم لدنی
دانستن، یقین کردن، یقین، معرفت، دانش عِلم ازلی: علم الهی، علم غیب عِلم اسفل: حکمتِ طبیعی عِلم اوسط: علم ریاضی عِلم بیان: علمی که به وسیلۀ آن می توان فهمید کدام یک از طرق تعبیر واضح تر و برای ادای مقصود مناسب تر است، به عبارت دیگر علمی که شناخته می شود به آن ایراد معانی در انحای مختلف و آن شامل سه باب است، باب اول در تشبیه، باب دوم در مجاز و استعاره، باب سوم در کنایه عِلم حروف: علمی که از خواص و تاثیر حروف به طور مفرد یا مرکب بحث می کند و موضوع آن حروف هجا است، علم سیمیا عِلم الهی: علمی که دربارۀ ذات واجب الوجود بحث می کند حکمت الهی: علمی که دربارۀ ذات واجب الوجود بحث می کند، عِلم الهی عِلم غیب: علم بر امور پنهانی، غیب دانی، برای مِثال حاجت موری به علم غیب بداند / در بن چاهی به زیر صخرۀ صمّا (سعدی۲ - ۳۰۳) عِلم لاهوت: علمی که دربارۀ عقاید متعلق به خداوند و خداشناسی بحث می کند عِلم لدنی: مقابلِ علم مکتسب، دانش ذاتی، علم من لدن، علمی که از طریق کشف و شهود حاصل شود، دانشی که بدون فراگیری از جانب خدا به کسی داده شود عِلم لدن: مقابلِ علم مکتسب، دانش ذاتی، علم من لدن، علمی که از طریق کشف و شهود حاصل شود، دانشی که بدون فراگیری از جانب خدا به کسی داده شود، عِلم لدنی
رایت، پرچم، بیرق، نشان، نشانه، در علوم ادبی نامی که شخص به آن معروف باشد، اسم خاص، مهتر، بزرگ تر قوم، پارچۀ بسته شده بر بالای چوبی که در مراسم عزاداری در جلو دستۀ عزاداران حمل می شود، نقش و نگار جامه علم به خون تازه (چرب) کردن: علم را به خون دشمن آغشته ساختن در جنگ علم روز: کنایه از صبح، آفتاب علم شدن: کنایه از مشهور شدن، معروف شدن، سرشناس شدن، برای مثال هر که علم شد به سخا و کرم / بند نشاید که نهد بر درم (سعدی - ۱۵۶) علم صبح: کنایه از روشنایی صبح علم کردن: راست کردن، افراشتن، برافراشتن، کنایه از ساختن، برپا کردن مثلاً در آن شهر یک قمارخانه علم کرده بود، کنایه از آماده کردن، کنایه از تحریک کردن، برانگیختن به ویژه بر ضد کسی یا چیزی، کنایه از مطرح کردن، به وجود آوردن مثلاً برای مؤسسه یک نام جدید علم کرده اند، کنایه از پهن کردن، چیدن مثلاً بساطش را علم کرد
رایت، پرچم، بیرق، نشان، نشانه، در علوم ادبی نامی که شخص به آن معروف باشد، اسم خاص، مهتر، بزرگ تر قوم، پارچۀ بسته شده بر بالای چوبی که در مراسم عزاداری در جلو دستۀ عزاداران حمل می شود، نقش و نگار جامه عَلَم به خون تازه (چرب) کردن: عَلَم را به خون دشمن آغشته ساختن در جنگ عَلَم روز: کنایه از صبح، آفتاب عَلَم شدن: کنایه از مشهور شدن، معروف شدن، سرشناس شدن، برای مِثال هر که علم شد به سخا و کرم / بند نشاید که نهد بر درم (سعدی - ۱۵۶) عَلَم صبح: کنایه از روشنایی صبح عَلَم کردن: راست کردن، افراشتن، برافراشتن، کنایه از ساختن، برپا کردن مثلاً در آن شهر یک قمارخانه علم کرده بود، کنایه از آماده کردن، کنایه از تحریک کردن، برانگیختن به ویژه بر ضد کسی یا چیزی، کنایه از مطرح کردن، به وجود آوردن مثلاً برای مؤسسه یک نام جدید علم کرده اند، کنایه از پهن کردن، چیدن مثلاً بساطش را علم کرد
آنچه چهارپایان می خورند، خوراک چهارپایان، گیاه سبز گیاه، هر رستنی که از زمین بروید، گیا، گیه، گیاغ، نبات، نبت، کلأ علف خرس: کنایه از ویژگی چیز بی ارزشی که به راحتی به دست می آید علف گربه: در علم زیست شناسی سنبل الطیب
آنچه چهارپایان می خورند، خوراک چهارپایان، گیاه سبز گیاه، هر رُستنی که از زمین بروید، گیا، گیَه، گیاغ، نَبات، نَبت، کَلَأ علف خرس: کنایه از ویژگی چیز بی ارزشی که به راحتی به دست می آید علف گربه: در علم زیست شناسی سنبل الطیب
نره، نرۀ نرم. (ناظم الاطباء) ، استخوانی که مانند زبان بر شکم آید. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). و به اصطلاح تشریح آن را ’عظم خنجری’ گویند. (ناظم الاطباء) ، چکاوک نر. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). علعال
نره، نرۀ نرم. (ناظم الاطباء) ، استخوانی که مانند زبان بر شکم آید. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). و به اصطلاح تشریح آن را ’عظم خنجری’ گویند. (ناظم الاطباء) ، چکاوک نر. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). علعال
نره، نرۀ نرم. (ناظم الاطباء) ، استخوانی که مانند زبان بر شکم آید. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). و به اصطلاح تشریح آن را ’عظم خنجری’ نامند. (ناظم الاطباء) ، چکاوک نر. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). علعال، کلمه ای که بدان گوسفند و شتر را خوانند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نره، نرۀ نرم. (ناظم الاطباء) ، استخوانی که مانند زبان بر شکم آید. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). و به اصطلاح تشریح آن را ’عظم خنجری’ نامند. (ناظم الاطباء) ، چکاوک نر. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). علعال، کلمه ای که بدان گوسفند و شتر را خوانند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دراز از مردم و از حیوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء). شعنلع. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به شعنلع شود
دراز از مردم و از حیوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء). شَعَنْلَع. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به شعنلع شود
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است و بدان جا جنگی بوده است. (معجم البلدان) ، موضعی و آبی در بادیه. (منتهی الارب). آبی است در بادیه و گویند منزلی است میان بصره و کوفه: عرنی، تا عین جمل سی میل و تا صیدسی میل و تا اخادید سی میل و تا اقر سی میل و تا سلمان بیست میل و تا لعلع بیست میل است و تا بارق بیست میل و تا مسجد سعد چهل میل و تا مغیثه سی میل و تاعذیب بیست وچهار میل و تا قادسیه شش میل و تا کوفه چهل وپنج میل است. (از معجم البلدان). و رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 274 و ج 6 ص 64 و المعرب جوالیقی ص 132 شود
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است و بدان جا جنگی بوده است. (معجم البلدان) ، موضعی و آبی در بادیه. (منتهی الارب). آبی است در بادیه و گویند منزلی است میان بصره و کوفه: عُرنی، تا عین جمل سی میل و تا صیدسی میل و تا اخادید سی میل و تا اُقر سی میل و تا سلمان بیست میل و تا لعلع بیست میل است و تا بارق بیست میل و تا مسجد سعد چهل میل و تا مغیثه سی میل و تاعذیب بیست وچهار میل و تا قادسیه شش میل و تا کوفه چهل وپنج میل است. (از معجم البلدان). و رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 274 و ج 6 ص 64 و المعرب جوالیقی ص 132 شود