بانگ و شور و غوغا. (برهان) (ناظم الاطباء). علالوش. هیابانگ: بجه از جو، سوی ما آ، که تماشاست در این سو ستر اﷲ علینا، چه علالاست در این کو. مولوی. - علالای سگ، پارس کردن او. بانگ او: زین همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان ؟ مولوی. ، تشنیع، کنایه و حرف پهلودار. (برهان) (ناظم الاطباء)
بانگ و شور و غوغا. (برهان) (ناظم الاطباء). علالوش. هیابانگ: بجه از جو، سوی ما آ، که تماشاست در این سو ستر اﷲ علینا، چه علالاست در این کو. مولوی. - علالای سگ، پارس کردن او. بانگ او: زین همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان ؟ مولوی. ، تشنیع، کنایه و حرف پهلودار. (برهان) (ناظم الاطباء)
بدینگونه آمده است در فرهنگ رشیدی و برهان قاطع و غیاث اللغات و آنندراج و چون تازی نیست باید آلالا نوشته شود: بانگ، شور، نیش سخن پهلو دار گوشه زدن بانگ و شور و غوغا علالوش یا علالای سگ. پارس کردن سگ بانگ سگ، سخن پهلو دار. هیاهو، غوغا، شور
بدینگونه آمده است در فرهنگ رشیدی و برهان قاطع و غیاث اللغات و آنندراج و چون تازی نیست باید آلالا نوشته شود: بانگ، شور، نیش سخن پهلو دار گوشه زدن بانگ و شور و غوغا علالوش یا علالای سگ. پارس کردن سگ بانگ سگ، سخن پهلو دار. هیاهو، غوغا، شور
غلام و بنده و خادم و خدمتکار، (برهان)، لله، چاکر، خواجه (به معنی متداول امروز)، مربی مرد طفل را، مقابل دایه و دایگان، مرد پیری که مربی و مواظب خدمت بزرگ زادگان باشد ... و در این ازمنه لله خوانند چنانکه خدمتکار قدیم و پیر از کنیزان را دادا گویند و بی الف مشهور شده دده خوانند، (آنندراج)، و در قاموس کتاب مقدس آمده: لالا، هادی و راهنما و توجه کننده طفل را گویند، در میان یونانیان و رومانیان نوکری که توجه اطفال خردسال را می کرد و آنها را محافظت می کرد و مبادی حکمت را متدرجاً به ایشان می آموخت و درسن مناسب ایشان را به مکتب می برد و در وقت شام بخانه می آورد و بدین لحاظ توان گفت که شریعت لالای بنی اسرائیل بود، و هنگامی که طایفۀ مسطوره بمنزلۀ طفل بودند آنها را توجه کرد تا بالاخره متدرجاً بتوسط پیش نهادها و پیش گوئیها آنها را به مسیح رهبر گشت و چون شخص یهودی به معرفت ایمان مسیح نایل گشت تکلیف شریعت به انجام رسیده و تکمیل شده است، - انتهی: قیصر از روم و نجاشی از حبش بر درش فیروز و لالا دیده ام، خاقانی، شاه انجم خادم لالای اوست خدمت لالاش از آن خواهم گزید، خاقانی، سلطان شرع و خادم و لالای او بلال من سر به پای بوسی لالا برآورم، خاقانی، نعمانت در عرب چو نجاشیست در حبش مولی صفت نموده و لالا زبان شده، خاقانی، روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند، خاقانی، هر سال مه سیاه شود بر امید آنک روزیش نام خادم لالا برافکند، خاقانی، پیش یکران ضمیرش عقل را داغ بر رخ کش به لالائی فرست، خاقانی، شام را از حبش ظلمت از آن آوردند تا که بر درگه جاه تو کند لالائی، شمس طبسی، دست مسند تا به لالائیش گیرد در کنار پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود، کمال اسماعیل، او امین من بد و لالای من خائنش کرد آن خیانتهای من گر کشم کینه از آن میر حرم آن تعدّی هم بیاید بر سرم، مولوی، دلاگر عاشقی مردانه پیش آی وگرنه با زنان بنشین چو لالا، مولوی، صبر چون پول صراط آنسو بهشت هست با هر خوب یک لالای زشت، مولوی، تا ز لالا میگریزی وصل نیست زانکه لالا را ز شاهد فصل نیست، مولوی، انس تو با دایه و لالاچه شد گر کسی شاید بغیر حق عضد، مولوی، جز مقام راستی یکدم مایست هیچ لالا مرد را چون چشم نیست، مولوی، هین بزن دستی که آن شاهد رسید هان بکن رقصی که لالا میرود، مولوی، فرخ آن است که لالای شهنشاه بود مقبل آن است که او هندوی سلطان باشد، سلمان ساوجی، سر فراگوش کنیزانش نیارست آورید لولوی کافوروش تا نام خود لالا نکرد، سلمان، دگمه هائی که نهادند به مشکین والا حقش آن است که لولوست به لالا نرسد، نظام قاری (دیوان البسه، ص 65)، استاد علی است حمزه در جنگ ولی صد حمزه به علم و فضل لالای علی است، شهاب ترشیزی دانه ای است سیاه مانند کنجد، (برهان)، گیاهی است که ازطرف مکه می آورند و بجهت بواسیر بخور کردن بغایت نافع بود خاصه ثمر آن و درد مقعد را ساکن گرداند و چون بیاشامند خون را ببندد و طبیعت آن مسخن بود و در وی قبض بسیار بود و بسیار از وی مضر بود بمثانه و مصلح وی حب الاس بود، (اختیارات بدیعی)، صاحب تحفه گوید: رازی گوید گیاهی است که از مکه خیزد و بخور ثمر او جهت بواسیر و درد آن و شراب او جهت رفع سیلان خون نافع ومضر مثانه و مصلحش تخم مورد است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، انطاکی گوید: لالا مجهول ٌ، (تذکرۀ ضریر انطاکی) پرگوئی و هرزه چانگی، (برهان)
غلام و بنده و خادم و خدمتکار، (برهان)، لَله، چاکر، خواجه (به معنی متداول امروز)، مربی مرد طفل را، مقابل دایه و دایگان، مرد پیری که مربی و مواظب خدمت بزرگ زادگان باشد ... و در این ازمنه لَله خوانند چنانکه خدمتکار قدیم و پیر از کنیزان را دادا گویند و بی الف مشهور شده دده خوانند، (آنندراج)، و در قاموس کتاب مقدس آمده: لالا، هادی و راهنما و توجه کننده طفل را گویند، در میان یونانیان و رومانیان نوکری که توجه اطفال خردسال را می کرد و آنها را محافظت می کرد و مبادی حکمت را متدرجاً به ایشان می آموخت و درسن مناسب ایشان را به مکتب می برد و در وقت شام بخانه می آورد و بدین لحاظ توان گفت که شریعت لالای بنی اسرائیل بود، و هنگامی که طایفۀ مسطوره بمنزلۀ طفل بودند آنها را توجه کرد تا بالاخره متدرجاً بتوسط پیش نهادها و پیش گوئیها آنها را به مسیح رهبر گشت و چون شخص یهودی به معرفت ایمان مسیح نایل گشت تکلیف شریعت به انجام رسیده و تکمیل شده است، - انتهی: قیصر از روم و نجاشی از حبش بر درش فیروز و لالا دیده ام، خاقانی، شاه انجم خادم لالای اوست خدمت لالاش از آن خواهم گزید، خاقانی، سلطان شرع و خادم و لالای او بلال من سر به پای بوسی لالا برآورم، خاقانی، نعمانت در عرب چو نجاشیست در حبش مولی صفت نموده و لالا زبان شده، خاقانی، روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند پیش خاتون عرب جوهَر و لالا بینند، خاقانی، هر سال مه سیاه شود بر امید آنک روزیش نام خادم لالا برافکند، خاقانی، پیش یکران ضمیرش عقل را داغ بر رخ کش به لالائی فرست، خاقانی، شام را از حبش ظلمت از آن آوردند تا که بر درگه جاه تو کند لالائی، شمس طبسی، دست مسند تا به لالائیش گیرد در کنار پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود، کمال اسماعیل، او امین من بُد و لالای من خائنش کرد آن خیانتهای من گر کشم کینه از آن میر حرم آن تعدّی هم بیاید بر سرم، مولوی، دلاگر عاشقی مردانه پیش آی وگرنه با زنان بنشین چو لالا، مولوی، صبر چون پول صراط آنسو بهشت هست با هر خوب یک لالای زشت، مولوی، تا ز لالا میگریزی وصل نیست زانکه لالا را ز شاهد فصل نیست، مولوی، انس تو با دایه و لالاچه شد گر کسی شاید بغیر حق عضد، مولوی، جز مقام راستی یکدم مایست هیچ لالا مرد را چون چشم نیست، مولوی، هین بزن دستی که آن شاهد رسید هان بکن رقصی که لالا میرود، مولوی، فرخ آن است که لالای شهنشاه بود مقبل آن است که او هندوی سلطان باشد، سلمان ساوجی، سر فراگوش کنیزانش نیارست آورید لولوی کافوروش تا نام خود لالا نکرد، سلمان، دگمه هائی که نهادند به مشکین والا حقش آن است که لولوست به لالا نرسد، نظام قاری (دیوان البسه، ص 65)، استاد علی است حمزه در جنگ ولی صد حمزه به علم و فضل لالای علی است، شهاب ترشیزی دانه ای است سیاه مانند کنجد، (برهان)، گیاهی است که ازطرف مکه می آورند و بجهت بواسیر بخور کردن بغایت نافع بود خاصه ثمر آن و درد مقعد را ساکن گرداند و چون بیاشامند خون را ببندد و طبیعت آن مسخن بود و در وی قبض بسیار بود و بسیار از وی مضر بود بمثانه و مصلح وی حب الاس بود، (اختیارات بدیعی)، صاحب تحفه گوید: رازی گوید گیاهی است که از مکه خیزد و بخور ثمر او جهت بواسیر و درد آن و شراب او جهت رفع سیلان خون نافع ومضر مثانه و مصلحش تخم مورد است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، انطاکی گوید: لالا مجهول ٌ، (تذکرۀ ضریر انطاکی) پرگوئی و هرزه چانگی، (برهان)
رضی الدین لالای قزوینی شاعر، رجوع به رضی الدین شود، این دو بیت او راست: هر آنکو کند جرم مجرم درسته کند فضل حق از دمندانش رسته، پندی بگویمت بشنو هان دگر مپز در دیزۀخیال اباهای حرص و آز، (سروری ذیل لغت درسته به معنی عضو و دیزه به معنی نوعی دیگ)
رضی الدین لالای قزوینی شاعر، رجوع به رضی الدین شود، این دو بیت او راست: هر آنکو کند جرم مجرم درسته کند فضل حق از دَمَندانش رسته، پندی بگویمت بشنو هان دگر مپز در دیزۀخیال اباهای حرص و آز، (سروری ذیل لغت درسته به معنی عضو و دیزه به معنی نوعی دیگ)
موضعی از دودانگه به هزار جریب مازندران، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 122)، دهی از دهستان نرم آب بخش دو دانگه شهرستان ساری واقع در هشت هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، کوهستانی معتدل و مرطوب، دارای 150 تن سکنه، شیعه، مازندرانی و فارسی زبان، آب از چشمه و زه آب رود محلی، محصول غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
موضعی از دودانگه به هزار جریب مازندران، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 122)، دهی از دهستان نرم آب بخش دو دانگه شهرستان ساری واقع در هشت هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، کوهستانی معتدل و مرطوب، دارای 150 تن سکنه، شیعه، مازندرانی و فارسی زبان، آب از چشمه و زه آب رود محلی، محصول غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
این کلمه را سکائی و بمعنی یک چشم دانسته اند، آریماسپ. قومی قدیم از سکاهای ساکن آسیا در ماوراء ایمائوس و ساحل شرقی بحر خزر. بر طبق اساطیر، افراد این قوم یک چشم بودند. هرودت گوید: البته در شمال اروپا طلا زیاد است، ولی نمیتوانم باور داشته باشم که طلا را اریماسپ ها، یعنی مردمی که در همه چیز شبیه سایر مردمانند ولی یکچشم دارند از عنقاها میدزدند. اصلاً من باور ندارم که مردم یکچشم وجود داشته باشد. (ایران باستان ص 636)
این کلمه را سکائی و بمعنی یک چشم دانسته اند، آریماسپ. قومی قدیم از سکاهای ساکن آسیا در ماوراء ایمائوس و ساحل شرقی بحر خزر. بر طبق اساطیر، افراد این قوم یک چشم بودند. هرودت گوید: البته در شمال اروپا طلا زیاد است، ولی نمیتوانم باور داشته باشم که طلا را اریماسپ ها، یعنی مردمی که در همه چیز شبیه سایر مردمانند ولی یکچشم دارند از عنقاها میدزدند. اصلاً من باور ندارم که مردم یکچشم وجود داشته باشد. (ایران باستان ص 636)