جدول جو
جدول جو

معنی عقارب - جستجوی لغت در جدول جو

عقارب
عقرب ها، کژدم ها، جمع واژۀ عقرب
تصویری از عقارب
تصویر عقارب
فرهنگ فارسی عمید
عقارب
(عَ رِ)
جمع واژۀ عقرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عقرب شود: دبیب عقارب بلا و صریر جنادب هوا بیفتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). به ضیافت خانه عقارب نواهس و حیات لواحس شتافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 456) ، سخن چینیها. (منتهی الارب). نمائم. (اقرب الموارد) : اًنه لتدب ّ عقاربه، او میدرد ناموس مردم را و سخن چینیها می نماید و اذیتها می رساند. و چنانکه گویند اقاربک عقاربک، سختی ها. (منتهی الارب). شدائد. (اقرب الموارد) ، عقارب الشتاه، سختی سرمای زمستان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، منت، بر تشبیه، چنانکه گویند: لفلان علی ّ آیاد لیست بذات عقارب، یعنی او را بر من نعمتهایی است گوارا و نیکو و بدون منت. (از اقرب الموارد) ، بدی و خشونت، گویند: عیش ذوعقارب، یعنی زندگی بد و سخت و خشن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عقارب
(عَ رِ)
قبیله ای است که در قسمت جنوب جزیره العرب نزدیک عدن، سکونت دارند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عقارب
سختی ها و سخن چینی ها
تصویری از عقارب
تصویر عقارب
فرهنگ لغت هوشیار
عقارب
((عَ رِ))
جمع عقرب، عقرب ها، شداید، سخن چینی ها
تصویری از عقارب
تصویر عقارب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقارب
تصویر مقارب
نزدیک، مقابل دور، دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی مثلاً راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک، جمع نزدیکان، دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی مثلاً او از دوستان نزدیک من بود، دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی مثلاً شکل ها نزدیک به هم بود، مقابل دور، مکانی با فاصلۀ کم مثلاً از نزدیک آمده ام، در مکانی با فاصلۀ کم مثلاً او نزدیک ایستاده بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقاب
تصویر عقاب
پرندۀ شکاری بزرگ با چنگال های قوی و چشم های تیزبین که جانوران کوچک از قبیل خرگوش یا روباه را شکار می کند، دال، دالمن،
در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقاب
تصویر عقاب
سزای گناه و کار بد کسی را دادن، جزای کردار بد، عذاب
جمع واژۀ عقبه، راه های سخت کوهستانی، گردنه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقار
تصویر عقار
درخت، دوا، دارو، داروی گیاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقار
تصویر عقار
خانه، ملک، آب و زمین زراعتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قارب
تصویر قارب
قایق، کرجی، کشتی کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقارب
تصویر اقارب
اقرب، خویشان، بستگان، نزدیکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقارب
تصویر تقارب
نزدیکی، خویشاوندی، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن فعولن فعولن فعولن فعولن مثلاً «در این برف و سرما دو چیز است لایق» یا بر وزن فعولن فعولن فعولن فعول، متقارب
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ)
جمع واژۀ مقرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مقرب شود، جمع واژۀ مقرب و مقربه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
متاع مقارب، نه جید نه ردی. (منتهی الارب) (از آنندراج). کالای میانه نه خوب و نه بد. (ناظم الاطباء) ، متاع مقارب،کالای ارزان. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
هر چیز میانه در جید و هیچکاره، گویند: شی ٔ مقارب و دین مقارب، ای متوسط. (منتهی الارب). هر چیز میانه در خوبی و بدی، هر چیز ارزان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه میانه روی کند در کارها. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، ثوب مقارب، جامۀ غیرجید، نزدیک. (ناظم الاطباء) :
چون ماو شما مقارب یکدگریم
به زآن نبود که پردۀ هم ندریم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 847)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
عقاره. نازاینده شدن. نازایی. عقر. رجوع به عقاره و عقر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نازاینده شدن زن. (از منتهی الارب) (دهار) (المصادر زوزنی). عاقر و عقیم شدن. (از اقرب الموارد). عقر. عقر. عقار. عقارت. رجوع به عقر و عقار و عقارت شود
لغت نامه دهخدا
(عَرا)
خیل عقاری، اسبان پی زده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ رِ)
مصغر عقرب. عقرب و کژدم خرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به عقرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ قریب، زشت یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقاری
تصویر عقاری
دستکردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقارب
تصویر اقارب
نزدیکان، خویشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقارب
تصویر تقارب
با یکدیگر خویشی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارب
تصویر عارب
مونث عاربه تازی تازی ناب، جوی پرآب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقاره
تصویر عقاره
نازایی نازاینده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقارت
تصویر عقارت
نا زاینده شدن، نازایی
فرهنگ لغت هوشیار
نه خوب و نه بد کالای هیچکاره کالای ارزان نزدیک شونده، کلام نیکو گوینده در گفتگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقارب
تصویر مقارب
((مُ رِ))
نزدیک شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقارب
تصویر اقارب
((اَ رِ))
جمع اقرب، خویشان، نزدیکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقارب
تصویر تقارب
((تَ رُ))
به هم نزدیک شدن، نام یکی از بحور شعر به معنی متقارب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقرب
تصویر عقرب
کژدم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقاب
تصویر عقاب
شهباز، آگفت
فرهنگ واژه فارسی سره
اقوام، بستگان، خویشاوندان، فامیل، نزدیکان، وابستگان
متضاد: بیگانگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نزدیکی، هم گرایی
متضاد: تباعد، واگرایی، به هم نزدیک شدن، اقتراب، برخورد، تلاقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد