جدول جو
جدول جو

معنی عفنه - جستجوی لغت در جدول جو

عفنه
(عَ فِ نَ)
تأنیث عفن. گنده. گندیده: قروح عفنه. رجوع به عفن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عانه
تصویر عانه
رستنگاه مو در زیر ناف، زهار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفنه
تصویر تفنه
بافته شده، تنیده، تفته، تنته، تنسته، تینه، تنه
فرهنگ فارسی عمید
آن قسمت از اعضای بدن شتر که هنگام خوابیدن به زمین برسد مانند زانو و سینه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
خر ماده. گلۀ خر. گلۀ گورخر. (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، موی زهار. (منتهی الارب) (آنندراج). بانه و پشت زهار. رنبه در تداول عامه. ج، عون.
- استخوان عانه، استخوان پشت زهار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
یک مشت از طعام. مشتی از گندم و جو و جز آن. یا دو مشت وقتی که هر دو کف بهم آورده باشند. (منتهی الارب). پری یک مشت. مقداری که در کف دستی فراهم کرده گنجد. چیز اندک، گو کف. ج، حفنات:
مارمیت اذ رمیت فتنه ای
صدهزاران خرمن اندر حفنه ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ فِ نَ)
ناقۀکم شیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، ج فوق. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به فوق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ)
پردۀ عنکبوت. (صحاح الفرس) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنتئۀ عنکبوت. (شرفنامۀ منیری). تفنی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
پردۀ عنکبوت را ماند
که تنیده است تفنه گرد دلم.
شهید (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا).
بحق کردگاری کو نگه داشت
ز دشمن احمد مرسل به تفنه.
شمس فخری.
رجوع به تفنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ نَ)
شهرکی است در شام و منسوب بدان دفنی شود. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است بر فرات و او را قلعۀ محکمی است و ابن الجهم العانی منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان). چند ستارۀروشن است در پایین سعود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
دوتا شدن شاخ درخت یا شکسته شدن آن بی آنکه جدا گردد. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). خم شدگی شاخۀ درخت، و گویند شکستگی آن، و گویند بدون آنکه جدا شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ)
پاره ای از پشم. (منتهی الارب). قطعه ای از عهن. (از اقرب الموارد). واحد عهن، یعنی پاره ای از پشم. (ناظم الاطباء) ، درختی است که گلش سرخ باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کینه و خشم، و آن لغتی است در ’احنه’. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسم عربی مرزنجوش است. (مخزن الادویه). رجوع به مرزنجوش شود
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ / عُ نُ فَ)
ائتناف و ابتدا. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). گویند: کان ذلک منا عنفه.
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ فَ)
آنکه او را آب زند، پس بگرداند آسیا را. (منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه آب بر آن خورد و بگرداند آسیا را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه مابین دو خطکشت است. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه مابین دو خطکشت واقع باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ دَ)
عین آن. خود آن. ظاهراً مخفف بعینه است که در تشبیهات مستعمل میشود. (آنندراج) :
گل به چشمم عینه پیراهن یوسف نمود
گلستان بیت الحزن گردید یعقوب مرا.
آقا شاپور طهرانی (از آنندراج).
و رجوع به عین شود.
- بعینه، بدرستی و کاملاً و بسیارمانند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعینه شود: آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335).
بعینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند.
نظامی.
بعینه در او صورت خویش دید
ولایت به دست بداندیش دید.
نظامی.
مراد شه که مقصود جهانست
بعینه با برادر همچنانست.
نظامی.
چرا که این چنین بهشتی است بعینه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 80)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
وام که در آن وام دهنده را نفعی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبارتست از اینکه شخصی نزد شخص دیگر رود و وامی طلب کند. وام دهنده به طمع سودی که از راه وام دادن به دست نمی آید به دادن وام راغب نگردد و گوید این جامه را که بیش از ده درهم ارزش ندارد به دوازده درهم به تو بفروشم، مشروط بر اینکه قیمت آن را در فلان موعد بپردازی. و بدینوسیله دو درهم برای خود سود در نظر گیرد در برابر مدتی که برای ادای دین مدیون معین کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) ، بهای پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج). سلف و بهای پیشین. (ناظم الاطباء). سلف. (اقرب الموارد). نسیه. (دهار) ، بهترین و برگزیدۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیکو و برگزیده از مال، بمعنی عیمه: خرج فی عینه ثیابه، با لباسهای نیکوی خود خارج شد. و ’عینهالخیل’، نیکو از اسبان. (از اقرب الموارد) ، مادۀ جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). مادۀ جنگ وکارزار. (ناظم الاطباء). مادهالحرب. (اقرب الموارد) ، گرداگرد چشم گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عین. (اقرب الموارد) ، ثوب عینه (بصورت اضافه) ،جامۀ نیک روگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ نیکو در نگاه چشم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ / حَ نَ)
کریشک. مغاک. سوراخ. (منتهی الارب). حفره. (اقرب الموارد) ، پر دو مشت. (اقرب الموارد) ، کوه. (منتهی الارب). ج، حفن
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
فراخ سیاهی چشم گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عین. رجوع به عین شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ فِ نَ)
پینۀ زانو، آنچه بر زمین رسد از تن شتر وقت نشستن، چون زانو و سینه و دست، زانو و مجتمع ران و ساق از مردم، باطن زانوی اسب یعنی چفتۀ آن، عدد و جماعت از مردم، ناقه که به ثفنه کسی را زند. ج، ثفنات، نعت است از ثفن: ناقه ثفنه، کنارۀ سفره و توشه دان، ج، ثفن
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی گشته هفت برگ کوهی مشت روی کوهی (مارزیون کوهی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یفنه
تصویر یفنه
گاو ماده، ماده گاو آبستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنفه
تصویر عنفه
دولاب (توربین آبی)، کرت کرد (بازه میان گیاهان کشت شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عینه
تصویر عینه
کاهیده بعینه مانند همانند
فرهنگ لغت هوشیار
سورنجان از گیاهان (سورنجان پارسی است و تازی گشته آن نیز سورنجان است)، نورد شکم از فربهی نورد شکم از فربهی، جمع عکن اعکان
فرهنگ لغت هوشیار
پلید گربز: زن گروه مردم پر گردن در خروس، موی میانسر در آدمی، یال شیر، سپید سرخ نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفصه
تصویر عفصه
در فارسی عفصه مونث عفص گریشنک زگیل گیاهی
فرهنگ لغت هوشیار
بانه برمگان موی زهار، ماچه خر، گله گاو، گله گورخر، دنبه موی زهار، پشت زهار دنبه. یا استخوان عانه. استخوان پشت زهار. یا موی عانه. موی زهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفنه
تصویر شفنه
تیز بین تیز نگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفنه
تصویر حفنه
مشتی یک مشت، چاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفنه
تصویر جفنه
کاسه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثفنه
تصویر ثفنه
آنچه از اعضای شتر که در موقع خواب بزمین برسد مانند زانو و سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عانه
تصویر عانه
((نَ یا نِ))
موی زهار، پشت زهار، دنبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفنه
تصویر تفنه
((تَ نَ))
تار عنکبوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عکنه
تصویر عکنه
((عُ نَ یا نِ))
نورد شکم از فربهی، جمع عکن، اعکان
فرهنگ فارسی معین