جدول جو
جدول جو

معنی عفرناه - جستجوی لغت در جدول جو

عفرناه
(عِ فِ)
مأسده و جای شیرناک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرفانه
تصویر عرفانه
(دخترانه)
عرفان (عربی) + ه (فارسی) مرکب از عرفان (معرفت) + ه (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عصرانه
تصویر عصرانه
غذایی که هنگام عصر می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفرنده
تصویر آفرنده
آفریننده، آفریدگار، خلق کننده، خالق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظفرنامه
تصویر ظفرنامه
نامه ای که خبر از فتح و پیروزی بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمرکاه
تصویر عمرکاه
کاهندۀ عمر، آنچه عمر را می کاهد و تلف می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفریته
تصویر عفریته
مؤنث واژۀ عفریت، موجود زشت، بد و سهمناک، خبیث، منکر، زن پیر و زشت، موجود زشت و نیرومند، غول، جن بزرگ و نیرومند، زشت و قوی هیکل
فرهنگ فارسی عمید
(عِ تَ)
مؤنث عفریت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عفریت شود
لغت نامه دهخدا
(عَنَ)
شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که در سرعت و جنب وجوش چون گورخر باشد، و گویند ماده شتر تیزرو در حال جنب وجوش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
سنگخوار. (منتهی الارب). القطاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عفونت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عفونت و عفونه شود
لغت نامه دهخدا
(عَفْوْ)
عفوگه. جایی که آمرزش گنهکاران در آن کنند. (آنندراج) :
چون فیض ازل در آن مکان ماند
هم چون گنهم به عفوگه خواند.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ / نِ)
غذائی که هنگام عصر خورند. (فرهنگ فارسی معین). میوه و نقل که عصر خورند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ نَ)
جمع واژۀ عفرناه. (اقرب الموارد). رجوع به عفرناه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ نَ)
جمع واژۀ عفرنی ̍. (اقرب الموارد). رجوع به عفرنی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَرْ رَ)
نام مخنثی است در بصره. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ زْ / زِ)
هر چیز که عمر را تلف کند. متلف. (ناظم الاطباء) :
از پی شهوتی چه کاهی عمر
عمرکاه تو هر زمانی چرخ.
خاقانی.
بیداد ترا که عمرکاهست
زیبایی چهره عذرخواهست.
خاقانی.
کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار
تعویذ جان فزایی افسون عمرکاهی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. در 6هزارگزی جنوب گهواره، کنار رود خانه زمکان. کوهستانی. سردسیر. دارای 140 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، صیفی، توتون، حبوبات، مختصر میوه جات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. توتون این آبادی بخوبی معروف است. ازتیره گهواره هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
همدیگر نرمی کردن و آشتی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). مدارا کردن با کسی و نرمی نمودن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
ملقب به شهاب الدین. از سلاطین خلجی در دهلی بود که از 715 تا 716 ه. ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام ص 268)
لغت نامه دهخدا
بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبۀ تو آراید.
دقیقی (از آنندراج).
ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ.
منصور شیرازی (از آنندراج).
و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقۀ وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردۀ نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیۀ انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردۀ انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامۀ منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردۀ نوشیروانست. (مجمعالفرس) :
به افرنجه افراطن نامدار
یکی پادشاهی بدی کامکار.
عنصری (از مجمعالفرس).
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
نظامی.
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم.
نظامی.
بر افرنجه آورد ازآنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه.
نظامی.
ز یونان و افرنجه و مصر و شام
نه چندانک برگفت شاید بنام.
نظامی.

دریای افرنجه، نام دریائی در دیار فرنگ:
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
معرب افرنگ و بمعنای آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فیروزآبادی). افرنج. معرب فرنگ. سرزمین اروپائیان غربی را مسلمانان افرنجه نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
خواهی برو صدّیق شو خواهی برو افرنگ شو.
مولوی (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ جَ)
گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیره رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ)
فروکوفتن. (منتهی الارب). فرس. (اقرب الموارد) ، شکستن. (منتهی الارب) ، قطعه قطعه کردن. (اقرب الموارد). پاره کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ سَ)
نام یکی از بلاد فرنج است. (از النقود العربیه ص 111) ، روشن کننده، مشتعل کننده. (فرهنگ فارسی معین). اسم فاعل از افروختن یعنی سوزان. (فرهنگ شعوری) ، آنکه آتش می افروزد. (ناظم الاطباء). فروزنده. (یادداشت دهخدا). رجوع به فروزنده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمرکاه
تصویر عمرکاه
تلف کننده عمر
فرهنگ لغت هوشیار
چاشت (یک حصه از چهارحصه روز را گویند و طعامی که درآن وقت خورند) غذایی که هنگام عصر خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفریته
تصویر عفریته
مونث عفریت
فرهنگ لغت هوشیار
بد بو شدن، بد بویی گندیدگی تعفن. توضیح گندیدگی و آلودگی و چرکینی زخمها و ورمها و دیگر ضایعات اندام های داخلی یا خارجی بدن و آن بر اثر تهاجم و غلبه میکربهای مختلف در انساج مختلف حاصل می شود. یا رفع عفونت کردن، ضد عفونی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفرنامه
تصویر سفرنامه
راسنامه گشتنامک
فرهنگ لغت هوشیار
جای تفرج گردشگاه جایی که شادمانی آورد جای کشت و گذارمانند باغ و مرغزار و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصرانه
تصویر عصرانه
((عَ نِ))
غذایی که هنگام عصر خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفریته
تصویر عفریته
((عِ تِ))
مؤنث عفریت
فرهنگ فارسی معین
سیاحت نامه، گزارش سفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد