جدول جو
جدول جو

معنی عفا - جستجوی لغت در جدول جو

عفا
(عِ)
خرکره. (از اقرب الموارد). رجوع به عفا شود
لغت نامه دهخدا
عفا
(عَ)
زمین و شهر غفل که در وی پی کسی نیامده باشد. (منتهی الارب). شهری که اثری از ملک برای کسی در آن نباشد. (از اقرب الموارد). زمینی که کسی در آن نرفته و آثار آبادی در وی نبود. (ناظم الاطباء) ، خرکره. (منتهی الارب). بچۀ حمیر را نامند و گفته اند یرنعام است. (فهرست مخزن الادویه). ولد حمار. و آن را به کسر اول نیز خوانده اند. (از اقرب الموارد).
- ابوالعفا، کنیۀ خر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ابوالعفاء در ترکیبات عفاء شود
لغت نامه دهخدا
عفا
کره خر
تصویری از عفا
تصویر عفا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عفاف
تصویر عفاف
(دخترانه)
پرهیزکاری، پاکدامنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عفاف
تصویر عفاف
خودداری از کار زشت و ناروا، پاکدامنی، پرهیزکاری، پارسایی، عفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفات
تصویر عفات
عفوکنندگان، آمرزندگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفار
تصویر عفار
نان بی نان خورش، نان خشک، در علم زیست شناسی درختی که از آن چوب آتش زنه تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(خِصْ صی)
باز ایستادن از حرام و پارسائی نمودن. (از منتهی الارب). خودداری و امتناع از آنچه جایز و نیکو نباشد، خواه در گفتار باشد خواه در کردار. (از اقرب الموارد). باز ایستادن. (آنندراج). نهفتگی کردن. (المصادر زوزنی). باز ایستادن از زشتی. (دهار). عف ّ. عفافه. عفّه. و رجوع به عف و عفافه و عفه شود، باد سخت آمدن. (المصادر زوزنی) ، تیز دادن. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ابن مری. شخصی است که احدب بن عمرو باهلی در خشک سالی او را گرفته بریان کرد و بخورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُصْ صی یَ)
بسیار دوشیدن ناقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاب رفتن. (منتهی الارب). بسرعت رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
دارو. (منتهی الارب). دواء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پارسائی و پرهیزگاری. (غیاث اللغات). نهفتگی. (دهار). پاکدامنی. خویشتن داری. عفت. تعفف:
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق فرار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
رفیق خویش صلاح و عفاف را ساختم. (کلیله و دمنه). پسندیده تر سیرتها آن است که به تقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). عفاف و تقوی... که ذات شریف او بدان ممتازبود هیچکس را از امراء بنی العباس مجتمع نبود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280). راه صلاح و عفاف پیش گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). راه اصلاح و عفاف پیش گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دختر احمد بن محمد بن اخوه. از زنان محدث بود و از ابوعبدالله بن طلحه نعالی و دیگران حدیث آموخت و به سال 544 هجری قمری درگذشت. (از اعلام النساء از التحبیر سمعانی). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(عِ)
پوست پاره ای که سر خنور بدان بندند و خنور و جز آن از چرم باشد، یا از غیر آن که در آن نفقه نهند. (منتهی الارب). وعاء و ظرفی که نفقه در آن باشد، از پوست یا از پارچه. (از اقرب الموارد) ، غلاف قاروره. (منتهی الارب). غلاف قاروره و گویند آن پوستی است که قاروره را بدان سرپوش نهند، اما آنچه در دهانۀقاروره وارد می شود، صمام است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ف ف)
درمانده به سخن. (منتهی الارب). الکن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَفْ فا)
ابن مسلم بن عبدالله صفار، مکنی به ابوعثمان. از حافظان حدیث و مورد اعتماد بود. وی از اهالی بصره بود به سال 134 هجری قمریمتولد شد و ساکن بغداد گشت. هنگامی که مأمون خلیفۀعباسی قول به خلق قرآن را اظهار داشت، گفت تا از عفان نیز در این مورد سؤال شود و اگر آن را نپذیرد مقرری او را که پانصد درهم در ماه بود قطع کنند. عفان چون این بشنید در جواب گفت ’و فی السماء رزقکم و ما توعدون’ و از پذیرفتن عقیدۀ مأمون خودداری کرد و گویند وی نخستین کسی است که در این راه صدمه دید. او را از مشایخ اسلام و ائمۀاعلام به حساب آورده اند و وی به سال 220 هجری قمری در بغداد درگذشت. (از الاعلام زرکلی به نقل از تهذیب التهذیب ج 7 ص 230 و میزان الاعتدال ج 2 ص 202 و تاریخ بغداد ج 12 ص 269). رجوع به صفوه الصفوه ج 4 ص 3 شود
ابن ابی العاص. نام پدر عثمان خلیفۀ سوم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
مرد وافر و انبوه ریش. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چهار مغز مأکول. (منتهی الارب). گردو. (ناظم الاطباء). جوز و گردوی خوردنی، یک دانۀ آن عفازه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عفر شود
لغت نامه دهخدا
(عَفْ فا)
گشنی دهنده خرمابنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
دشنام است مر زنان را. (منتهی الارب). شتم است زن را و آن خاص نداست. گویند: یا عفال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
عفاه. جمع واژۀ عافی. بخشندگان. آمرزندگان. رجوع به عافی و عفاه شود:
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جااز تو عفات تو.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(عِفْ فا)
عفان الشی ٔ، وقت آن چیز. گویند جاء علی عفانه،یعنی در وقت آن آمد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن لغتی است در ’افان’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عافی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مهمانان و واردشوندگان: و از مأثورات کرم و سخاء آن پادشاه دام ملکه آن است که... بیرون از تشریفات حشم و... اطلاقات عفاه... هر سال هزار خروار غله... منبرفرموده است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 26). و رجوع به عافی و عفات شود، هو کثیر العفاه،او بسیار مهمان و ضیافت کننده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نیست شدن، خاک، باران، سپیدک بر سیاهی چشم، پوشیدگی، نا پدیدگی، بر افتادن آسا بر افتادن دات (قانون) به خودی خود و به شوه بیکار ماندن آن، کهنه مان ها ویرانه ها، جمع عفا، کره خران کرک شتر، پر شتر مرغ، موی انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاج
تصویر عفاج
آماس دوازدهه (روده اثنی عشر)
فرهنگ لغت هوشیار
نان بی خورش، گشن دادن کویک را، پیراستن کویک را، درخت که از آن آتشزنه سازند گشن دهنده کویک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاس
تصویر عفاس
تباهی مرغابی آب باز (غواص)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاش
تصویر عفاش
پر ریش ریش انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاص
تصویر عفاص
در پوش خنور، خوراکدان، نیام شاشدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاط
تصویر عفاط
لال زبان بسته اگواک ناگویا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاف
تصویر عفاف
پارسائی و پرهیز گاری، پاکدامنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفات
تصویر عفات
((عُ))
جمع عافی، آمرزنده، درگذرنده، مهمان، خواهنده روزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفار
تصویر عفار
((عَ))
نام درختی است که چوبش بسیار قابل اشتعال است، نان بدون نانخورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفاف
تصویر عفاف
((عِ یا عَ))
پاکدامنی، ترک شهوت
فرهنگ فارسی معین