جدول جو
جدول جو

معنی عطرسای - جستجوی لغت در جدول جو

عطرسای
(دخترانه)
عطر (عربی) + سا (فارسی)، معطر و خوشبوکننده
تصویری از عطرسای
تصویر عطرسای
فرهنگ نامهای ایرانی
عطرسای
(طَ لَ)
عطرسا. عطرساینده، معطرکننده. خوشبوسازنده. (فرهنگ فارسی معین) :
چون گل از کام خود برآر نفس
کام تو عطرسای کام تو بس.
نظامی.
ز بس صاف پالوده عطرسای
بسا مغز پالوده کآمد بجای.
نظامی.
نقل دهن غزلسرایان
ریحانی مغز عطرسایان.
نظامی.
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی.
حافظ.
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن.
حافظ.
رجوع به عطرسا شود.
- عطرسایان شب، کنایه از ستارگان است:
عطرسایان شب به کار تواند
سبزپوشان در انتظار تواند.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عطرسا
تصویر عطرسا
پراکنده کنندۀ بوی خوش، خوش بو کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطردان
تصویر عطردان
جای عطر، ظرفی که در آن عطر نگه می دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطرپاش
تصویر عطرپاش
آنکه یا آنچه عطر می پاشد، ظرفی که به وسیلۀ آن عطر را در هوا پراکنده می سازند یا به بدن خود می زنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطریات
تصویر عطریات
خوش بوها، بوهای خوش، چیزهای عطردار
فرهنگ فارسی عمید
(عُ رُ /عُ رَ)
جمع واژۀ عرس، عرس. رجوع به عرس شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
تثنیۀ عرس. رجوع به عرس شود، شیر نر و شیر ماده. (ناظم الاطباء) ، زن و شوهر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
نام جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عطرفزا. عطرفزاینده. افزایندۀ خوشبوی:
بید بسوز و باده کن راوق و لعل و باده را
چون دم مشک و بید عطرفزای تازه بین.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 458)
لغت نامه دهخدا
به سریانی قطران است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
محوکننده. (صحاح). کهنه کننده. به پای کوبنده. (برهان). فرسا. همواره به صورت مزید مؤخر با کلمات دیگر ترکیب شود. و به صورت مستقل، جز به معنی فعل امر به کار نرود.
- جان فرسای، آنچه جان را بفرساید و بکاهد:
بارها نوعروس جان فرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی (هزلیات).
- عدوفرسای، آنکه دشمن را نابود کند و یا ضعیف گرداند:
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهانگشای و ولی پرور و عدوفرسای.
فرخی.
رجوع به فرسا شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
پسر هلاکو که در قتل کیخاتو پسر اباقا شرکت داشت. رجوع به تاریخ مغول تألیف اقبال ص 251، 270، 271 و رجوع به طراقای شود
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی پَ رَ)
هر چیز که خوشبو کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عطوس. (بحر الجواهر) (مخزن الادویه). رجوع به عطوس شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
عمل عطرپاش. عطربیزی. عطر افشاندن. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
قوطی که در آن عطر و خوشبوی ریزند. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن عطر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). جای عطر. بویدان. جؤنه. طبله. قسیمه. لطیمه. مسوف:
غنچۀ گل عطردان سنبل موی تو است
آفتاب از دور گردان سر موی تو است.
حسین خالص (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
سوزاندن عطر تا بوی آن برآید و پراکنده شود. پراکندن عطر:
و آن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطرسوزی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنکه عذر آورد. آنکه پوزش و اعتذار آغازد:
چو شه دید کان خسرو عذر ساز
پیاده بنزدیک او شد فراز.
نظامی.
و گر پیش اقبال بازآمدی
کجا عذر اگر عذرساز آمدی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عِ ری یا)
جمع واژۀ عطریه. بویهای خوش. خوشبویها. (ناظم الاطباء). مشک، عنبر، عبیر، غالیه، کافور، ند، مشک، زباد و گلاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عطریه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
عمل و کیفیت عطرسای. (فرهنگ فارسی معین) :
شب از ناف خود عطرسایی گشاد
جهان زیور روشنایی نهاد.
نظامی.
چو آمد زلف شب در عطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی.
نظامی.
رجوع به عطرسای شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
عطاره. (از منتهی الارب). ساختن عطر. عطر و خوشبوی ساختن و با آن دمسازی کردن:
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عودسوزی و عطرسازی کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ طِ)
جمع واژۀ عطره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عطره شود
لغت نامه دهخدا
پارسا، عفیف، حصور، ورع، رجوع به پارسا شود
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
حس و آنچه به حس معلوم میشود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ)
خروس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به عترفان شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
عمل عذرساز. حالت و چگونگی عذر ساز. عذرآوری:
پیر چون دید عذرسازی او
کرد رغبت بدلنوازی او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عطر سایی
تصویر عطر سایی
عمل و کیفیت عطر سای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرسان
تصویر عرسان
تثنیه عرس شیر نر و شیر ماده جفت شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطریات
تصویر عطریات
جمع عطریه، برکنه بویه ها گلابها شمین ها مونث عطری جمع عطرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عترسان
تصویر عترسان
خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسای
تصویر پارسای
پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطر سای
تصویر عطر سای
بویه سای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسای
تصویر فرسای
محو کننده، کهنه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسای
تصویر فرسای
((فَ))
در ترکیب به معنی فرساینده آید، به معانی ذیل، خسته کننده، رنج دهنده، محو کننده، نابود کننده، ساینده، گردون فرسای
فرهنگ فارسی معین