جدول جو
جدول جو

معنی عطاروت - جستجوی لغت در جدول جو

عطاروت
به معنی تاجها، . و آن نام دو شهر است یک در قسمت و حدود جاد در طرف شرقی اردن. دیگری در قسمت افرائیم. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عیاروش
تصویر عیاروش
عیارمانند، شبیه عیاران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفاریت
تصویر عفاریت
عفریت ها، موجودات زشت، بدها و سهمناک ها، خبیث ها، منکرها، زنان پیر و زشت، غول ها، جمع واژۀ عفریت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
جمع واژۀ عقار. (از اقرب الموارد). رجوع به عقار شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه، واقع در 14هزارگزی جنوب باختری صحنه و 10هزارگزی جنوب راه شوسۀ کرمانشاه به همدان. ناحیه ای است دشت و دارای آب و هوای سرد معتدل و295 تن سکنه. آب آن از درۀ سرخانی تأمین می شود. ومحصول آن غلات، حبوب و توتون است. اهالی آنجا به زراعت اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
معرب ’انزروت’ فارسی است، که آن صمغی باشد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به انزروت شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ عیار، (اقرب الموارد)، رجوع به عیار شود، جج عیر، (منتهی الارب)، رجوع به عیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شَ)
عشتاروت. شهری است در باشان در مشرق اردن، و آن همان بعشره میباشد که نامش در ’یوشع’ مذکور است، و برخی را عقیده بر آن است که تل عشره در جولان واقع است. (از قاموس کتاب مقدس) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
عشتاروت. خدای صیدونیان، که بت آن بصورت مخصوصی بود و عبادت این بت در سوریه و فنیقیه معمول بوده است. سلیمان عبادت وی را در بنی اسرائیل نیز شیوع داد که یونانیان و رومانیان آن را استرتی نامند و یوشیا این عبادت را که فی الحقیقه خلاعتی در صورت و پیرایۀ تقوی و دین داری بود از میان برداشت، و عشتاروت را ملکهالسماء می نامیدند و غالباً عبادت او با عبادت بعل مذکور است و بسیاری از علماء بر آنند که قصد ازبعل آفتاب و قصد از عشتاروت ماهتاب میباشد یا اینکه بعل قوه ذکور و عشتاروت قوه اناثیه است و گمان میرود که بیشه های مذکور در میان اسرائیلیان محل عبادت همین خدائی مؤنث بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(عَ قِ مَ)
دهی است جزء دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 68 هزارگزی شمال باختری سیردان و 3 هزارگزی راه عمومی. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 212 تن سکنه است و زبان اهالی آن ترکی است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصولات آن عبارت از غلات وپنبه است. شغل اهالی زراعت است. دارای راه مالرو و صعب العبور می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عمارت. ساختمانها. رجوع به عمارت شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رِ)
عطارد بودن، کنایه از دبیر بودن. دبیری کردن. منشیگری کردن، به مناسبت آنکه عطارد را دبیر فلک خوانند:
چو آفتاب ضمیرم عطاردی چه کنم
کلاه عاریتی را چرا سپارم سر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عُ رِ)
احمد بن عبدالجبار بن محمد بن عمیر بن عطارد تمیمی عطاردی، مکنی به ابوبکر. از فاضلان کوفه است که به سال 177 هجری قمری در این شهر متولد شد و در بغداد حدیث گفت و مغازی ابن اسحاق را روایت می کرد، و ابن اثیر مورخ آن را از وی شنیده است. عطاردی به سال 272 هجری قمری در کوفه درگذشت. (از الاعلام زرکلی از تاریخ بغداد). و رجوع به اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ / عُ لَ / لَ)
دروازۀ عطاران، یکی از هفت دروازۀ شهر بخارا بود. و چون قتیبه بن مسلم بدانجا راه یافت، از دروازۀ عطاران تا دروازۀ نون را به قبایل ربیعه و مضر و باقی مردم یمن داد. رجوع به شرح آثار و احوال رودکی، سعید نفیسی ص 82، 84 و 286 شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عصاره. افشره ها. اجزای مایۀ متخرجه از نبات است خواه از گلها و یا از اوراق و یا از اغصان و یا اصول و لحای آنها باشد که کوبیده فشرده اخذ نمایند، خواه همان قسم مایع استعمال نمایند و خواه خشک سوده. (مخزن الادویه). و رجوع به عصاره شود:
آب است و نبیذ است
عصارات زبیب است
سمیه روسبیذ است.
یزید بن مفرغ (از سبک شناسی بهارج 1 ص 230 و الاغانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عفریت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دیوان. اهریمنان. رجوع به عفریت شود: عفاریت گفتنداندیشه مدار که ایزدتعالی آدمی را به هفت طبقه آفرید. (تاریخ سیستان ص 59). رجالۀ دیلم و عفاریت افغانیان بر ایشان آغالید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350).
- عفاریت آثار، کسانی که کردارشان مانند دیو بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دوشیزگان لفظی موسیقی، و محتمل است که بمناسبت معنایش قصد ازین باشد که با صدای دوشیزگان خوانده شود. رجوع شود به الاموت. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(عُ رِ)
منسوب به عطارد. رجوع به عطارد شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عباره. رجوع به عبارت و عباره شود
لغت نامه دهخدا
نام بطنی است که به دهامشه منسوبند و در حماه بسر برند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 822 از عشائرالشام وصفی زکریا ج 2 ص 151)
نام عشیره ای است از عنزه. این عشیره در حدود چهارهزار خانه و یازده هزار خیمه دارند. و منازل آنان در ساحل فرات قرار گرفته و از شمال محدود است به کربلاء تا عانه و بوکمال و از جنوب به نواحی نفود. و گاهی در طلب چراگاه و مرتع تا حدود اراضی نجد پیش میروند. این عشیره در اوایل بهار معمولاً در نواحی غربی کربلا و قسمت سفلای قعره بسر میبرند ودر تابستان در سواحل فرات و یا در اطراف چاهها و غدیرهای وادی حوران منزل میکنند. عمارات به دو قسمت جبل و دهامشه تقسیم میشوند. و احتیاجات خود را از برنج و خرما و پوشاک از قرای فرات تهیه میکنند و بازارعمده آنان در کربلاست. سرسخت ترین دشمنان عمارات، شمر میباشند که بین آنان از حدود یک قرن پیش دشمنی سختی بوجود آمده است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 821 از عشائرالشام وصفی زکریا ج 2 ص 95، و تاریخ سینا تألیف نعوم شقیر ص 671، و عشائرالعراق عزاوی ص 267، و البادیه تألیف عبدالجبار راوی ص 85)
نام فرقه ای است از علایا، از لیاثنه در وادی موسی. اصل آنان از قریۀ ادنی از اعمال خلیل است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 822 از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 365)
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَ)
مطارده. بر یکدیگر حمله کردن: چون منتصر را خبر شد، لشکری پیرامن خیم او درآمده بودند. ساعتی به مطاردت و مجادلت ایشان بایستاد پس روی به هزیمت نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 234). و رجوع به مطارده و مطارده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطارحت
تصویر مطارحت
مناظره کردن با کسی و جواب گفتن، مشورت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حمله کردن بیکدیگر حمله و ر شدن، حمله: و لشکری را که همه بیاذق رقعه مطاردت مااند در پای پیل میفکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنزروت
تصویر عنزروت
اکروهک کنجده از دارو ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیارات
تصویر عیارات
جمع عیار، خران گور خران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عقار، دستکرد ها متاع سرای اثاث خانه، آب و زمین ملک ضیعه جمع عقارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمارات
تصویر عمارات
جمع عمارت، ساختمانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاریت
تصویر عفاریت
اهریمنان، دیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدارات
تصویر عدارات
مار آبیان
فرهنگ لغت هوشیار
گزاره ها تعبیر کردن (کلام خواب و جز آن) شرح دادن، تکلم کردن، تعبیر شرح، تکلم، طرز بیان طریقه ادای سخن، انشا، مجموع چند جمله به هم پیوسته جمع عبارات. یا به عبارت دیگر 0 به عبارت اخری. یا فن عبارت. باری ارمینیاس. یکی از بخشهای علوم منطقیه. یا عبارت بودن از. شامل بودن متضمن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطارحت
تصویر مطارحت
((مُ رِ حَ))
مناظره کردن با کسی و جواب گفتن، مشورت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطاردت
تصویر مطاردت
((مُ رِ دَ))
حمله کردن به یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمارات
تصویر عمارات
((عِ))
جمع عمارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفاریت
تصویر عفاریت
((عَ))
جمع عفریت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبارات
تصویر عبارات
((عِ))
جمع عبارت
فرهنگ فارسی معین