جدول جو
جدول جو

معنی عصل - جستجوی لغت در جدول جو

عصل
(عِ)
روده. (منتهی الارب). معی ̍. (اقرب الموارد). عصل. ج، أعصال. (اقرب الموارد). و رجوع به عصل شود
لغت نامه دهخدا
عصل
(عُ)
جمع واژۀ أعصل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اعصل شود، سهام عصل، تیرهای کج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عصل
(عَ صِ)
کج با سختی و صلابت، کج دم. (منتهی الارب). اسبی که او را عصل باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به عصل شود
لغت نامه دهخدا
عصل
(خُ)
کج گردیدن با سختی و صلابت و خشکی سرشتی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، عصل الفرس، بن دم آن اسب کج گردید و تا بالای ران او رسید، و چنین اسبی را عصل و أعصل گویند، عصل السهم، آن تیر در پرتاب خمیده شد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عصل
(خَ)
خمیدن. (از منتهی الارب) ، کژ گردانیدن، گویند: عصل العود، یعنی کژ گردانید چوب را، و اگر کجیش سرشتی باشد فعلش از باب سمع آید. (از منتهی الارب). کژ گردانیدن. (از اقرب الموارد) ، شاش کردن. (از ناظم الاطباء) : عصل الصبی، آن کودک ادرار و بول کرد. (از اقرب الموارد). آب تاختن
لغت نامه دهخدا
عصل
کج، کژ دم، روده سخت شدن استوار شدن: چیزی، خمیدگی یافتن خمیده شدن، به سختی کج شدن، کژی دندان، کژی ساگ، روده، خمیدگی کجی در چیزی، خر زهره از گیاهان، گل خرمنی (گل معین التجاری)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسل
تصویر عسل
(دخترانه)
بسیار شیرین و دوست داشتنی، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد
فرهنگ نامهای ایرانی
(عَ لَ)
توانای درشت اندام بزرگ جثه. (منتهی الارب). مرد قوی و سخت خلقت و بزرگ و عظیم. (از اقرب الموارد). عصلب
لغت نامه دهخدا
(عَ)
امراءه عصلاء، زن بی گوشت. (منتهی الارب). زن خشک که گوشتی بر او نباشد، مؤنث أعصل، و آن اسبی است که ’عصل’ در او باشد. ج، عصال، عصل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خنثی است، و گویند اسقیل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). عنصل است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(خَزز)
سختی خشم. (منتهی الارب). سخت عصب بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ بی ی / عُ لُ بی ی)
منسوب به عصلب و به معنای آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصلب (ع ل / ع ل ) شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
بمعنای عصلب (ع ل / ع ل ) است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصلب (ع ل / ع ل ) شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
درشت سخت. (منتهی الارب). صلب شدید. (اقرب الموارد). عصلد. و رجوع به عصلد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَصْ صِ)
هرچه وقت انداختن دوتا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تیر که پیچ پیچان رود در هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
کج با صلابت و سختی. ج، عصال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خواستن چیزی با تضرع و زاری
لغت نامه دهخدا
(عَ صِ لَ)
شجره عصله، درخت کژ. (منتهی الارب). مؤنث عصل، یعنی اسبی که دچار عصل است. ج، عصال و عصل. (از اقرب الموارد). رجوع به عصل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
سخت گیرنده غریم را. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه برغریم سخت گیرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ لُ)
توانای درشت اندام بزرگ جثه. (منتهی الارب). مرد قوی و سخت خلقت و بزرگ و عظیم. (از اقرب الموارد). عصلب. عصلبی ّ، درازبالای مضطرب خلقت. (منتهی الارب). طویل مضطرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَلْ لَ)
مرد کج ساق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ لَ)
یکی عصل. (منتهی الارب). واحد عصل، یعنی یک درخت دفلی. (از اقرب الموارد). رجوع به عصل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
درشت سخت. (منتهی الارب). صلب شدید. (اقرب الموارد). عصلود. و رجوع به عصلود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عصلود
تصویر عصلود
درشت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلبی
تصویر عصلبی
بزرگ و نیرو مند مرد درشت اندام و توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلبه
تصویر عصلبه
فزونی خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلد
تصویر عصلد
درشت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلم
تصویر عصلم
بند مشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلب
تصویر عصلب
بزرگ و نیرو مند مرد درشت اندام و توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصل
تصویر اعصل
کج ساغ، دندانکج، خشک تن، کارسخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصل
تصویر بصل
پیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آصل
تصویر آصل
جمع اصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصل
تصویر فصل
آوام، فرگرد، گسست، موسم، ورشیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمل
تصویر عمل
کنش، کار، کردار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقل
تصویر عقل
خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عصر
تصویر عصر
پسین، ایوار، روزگار
فرهنگ واژه فارسی سره