طعام شبانگاهی خورانیدن کسی را. (از منتهی الارب). عشاء و شام دادن کسی را. (از اقرب الموارد). عشو. و رجوع به عشو شود، در شب قصد کردن کسی را. (از منتهی الارب). عشو. و رجوع به عشو شود، به شب چرانیدن شتران را. (از ناظم الاطباء). عشو. و رجوع به عشو شود، مانند نابینا کار کردن. (از ناظم الاطباء). عشو. و رجوع به عشو شود
طعام شبانگاهی خورانیدن کسی را. (از منتهی الارب). عشاء و شام دادن کسی را. (از اقرب الموارد). عَشْو. و رجوع به عشو شود، در شب قصد کردن کسی را. (از منتهی الارب). عَشو. و رجوع به عشو شود، به شب چرانیدن شتران را. (از ناظم الاطباء). عَشو. و رجوع به عشو شود، مانند نابینا کار کردن. (از ناظم الاطباء). عَشو. و رجوع به عشو شود
ستم کردن بر کسی. شبانگاه چریدن شتران. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شب کور گشتن و ضعیف شدن بینائی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عشا شود
ستم کردن بر کسی. شبانگاه چریدن شتران. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شب کور گشتن و ضعیف شدن بینائی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عَشا شود
آخر روز. (منتهی الارب). شبانگاه. (زمخشری) (دستور اللغه). شبانگاه، از نماز شام تا نماز خفتن. (دهار). به معنی ’عشی ّ’ است، چنانکه گویند: أتیته عشیه أمس یا عشی أمس، و برخی گویند عشیه مؤنث عشی است و عرب آن را به معنی عشی بکار میبرد، و برخی گویند عشیه واحد است و جمع آن عشی ّ و عشایا و عشیّات شود، و تصغیر آن عشیشیه است که جمعش عشیشیات شود. و منسوب به عشیه، عشوی ّ باشد. (از اقرب الموارد). وقتی است که هنوز هوا روشن است و میتوان به روشنائی روز چیزی خواندن. شب. شام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کأنهم یوم یرونها لم یلبثوا الاّ عشیهً أو ضحاها (قرآن 46/79) ، گویی روزی که آن را می بینند درنگ نکرده اند جز یک شبانگاه یا چاشتگاه آن. قال حمید الطویل توفی الحسن [حسن بصری] عشیه الخمیس و أصبحنا یوم الجمعه و فرغنا من أمره و حملناه بعدصلاه الجمعه و دفناه. (ابن خلکان). فتبعناه [أی تبعنا الثعلب] فی تلک العشیه (بعد الایاب عن الجامع، بعد صلاه العصر) الی أن صرنا الی درب قد أسماه بناحیه باب الشام... و کان [الثعلب] فی تلک العشیه بیده دفتر ینظر فیه و قد شغله عما سواه. (معجم الادباء چ اروپا ج 2 ص 133)، ابر. (منتهی الارب). سحاب. (اقرب الموارد)، {{صفت}} مؤنث عشی. (منتهی الارب) : ناقه عشیه، ماده شتر که در شب تا دیرگاه چرا کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عشی ّ شود
آخر روز. (منتهی الارب). شبانگاه. (زمخشری) (دستور اللغه). شبانگاه، از نماز شام تا نماز خفتن. (دهار). به معنی ’عشی ّ’ است، چنانکه گویند: أتیته عشیه أمس یا عشی أمس، و برخی گویند عشیه مؤنث عشی است و عرب آن را به معنی عشی بکار میبرد، و برخی گویند عشیه واحد است و جمع آن عَشی ّ و عَشایا و عشیّات شود، و تصغیر آن عُشَیشیه است که جمعش عُشَیشیات شود. و منسوب به عشیه، عَشَوی ّ باشد. (از اقرب الموارد). وقتی است که هنوز هوا روشن است و میتوان به روشنائی روز چیزی خواندن. شب. شام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کأنهم یوم یرونها لم یلبثوا الاّ عشیهً أو ضحاها (قرآن 46/79) ، گویی روزی که آن را می بینند درنگ نکرده اند جز یک شبانگاه یا چاشتگاه آن. قال حمید الطویل توفی الحسن [حسن بصری] عشیه الخمیس و أصبحنا یوم الجمعه و فرغنا من أمره و حملناه بعدصلاه الجمعه و دفناه. (ابن خلکان). فتبعناه [أی تبعنا الثعلب] فی تلک العشیه (بعد الایاب عن الجامع، بعد صلاه العصر) الی أن صرنا الی درب قد أسماه بناحیه باب الشام... و کان [الثعلب] فی تلک العشیه بیده دفتر ینظر فیه و قد شغله عما سواه. (معجم الادباء چ اروپا ج 2 ص 133)، ابر. (منتهی الارب). سحاب. (اقرب الموارد)، {{صِفَت}} مؤنث عشی. (منتهی الارب) : ناقه عشیه، ماده شتر که در شب تا دیرگاه چرا کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَشی ّ شود
شب کور. آن که شب و روز کم بیند، یا نابینا و منسوب به آن اعشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی شب کور نیز آمده و آنکه شب و روز کم بیند. (آنندراج). شبکور. و انثی عشواء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شبکور. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). شبکور نیز آمده است. (از منتخب از غیاث اللغات). آن که شب و روز کم بیند. و گویند: آن که در روزبیند و شب نبیند و تأنیث آن عشواء و منسوب بدان عشوی ّ و ج، عشی. (از اقرب الموارد) : تا مهر کرد روشن از خاکپای او چشم شد ماه روزکردار گرد کسوف اعشی. سیف اسفرنگی، عاریت دادن خر جهت گشنی: اعصدنی حمارک للأمر، عاریت بده مرا خر خود جهت گشنی. (منتهی الارب). عاریت دادن گشنی جهت گشنی. (ناظم الاطباء). عاریت گرفتن خر برای گشن دادن حمار: اعصدنی عصداً من حمارک و عزداً علی المضارعه، ای اعرنی ایاه لانزیه علی اتانی. (از لسان از ذیل اقرب الموارد)
شب کور. آن که شب و روز کم بیند، یا نابینا و منسوب به آن اعشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی شب کور نیز آمده و آنکه شب و روز کم بیند. (آنندراج). شبکور. و انثی عشواء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شبکور. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). شبکور نیز آمده است. (از منتخب از غیاث اللغات). آن که شب و روز کم بیند. و گویند: آن که در روزبیند و شب نبیند و تأنیث آن عَشْواء و منسوب بدان عَشَوی ّ و ج، عُشْی. (از اقرب الموارد) : تا مهر کرد روشن از خاکپای او چشم شد ماه روزکردار گرد کسوف اعشی. سیف اسفرنگی، عاریت دادن خر جهت گشنی: اعصدنی حمارک للأمر، عاریت بده مرا خر خود جهت گشنی. (منتهی الارب). عاریت دادن گشنی جهت گشنی. (ناظم الاطباء). عاریت گرفتن خر برای گشن دادن حمار: اعصدنی عصداً من حمارک و عزداً علی المضارعه، ای اَعرنی ایاه لانزیه علی اتانی. (از لسان از ذیل اقرب الموارد)
ده یک. (منتهی الارب) (دهار). دهم حصه از چیزی. (غیاث اللغات). یک جزء از ده، مانند عشر. (از اقرب الموارد). ج، أعشراء (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، عشور. أعشار. (منتهی الارب). - عشر عشیر، یک جزء از صد جزء هر چیزی. و رجوع به عشر شود. ، قبیله. (اقرب الموارد) ، خویش. (منتهی الارب). خویش نزدیک. (دهار). خویشاوند. (غیاث اللغات). قریب. (اقرب الموارد) ، دوست. (منتهی الارب). یار. (دهار). صدیق. (از اقرب الموارد). ج، عشراء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شوی زن. (منتهی الارب). زوج زن. (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث: اًنکن تکثرن اللعن و تکفرن العشیر، که منظور از عشیر زوج است، چه با هم معاشرت دارند. (از منتهی الارب) ، معاشر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هم عشرت. (دهار). کسی که به کسی به یک جا زندگی کند. (غیاث اللغات). همساز. سازگار: یدعو لمن ضرّه أقرب من نفعه لبئس المولی و لبئس العشیر (قرآن 13/22) ، میخواندکسی را که زیانش نزدیکتر از سودش است و او بد خداوندگار و بد معاشری است، ده یک حصۀ قفیز (جریب) در حساب غلۀ زمین. (منتهی الارب). عشر قفیز، در حساب زمین. (از اقرب الموارد). عشر قفیز است، آن سی وشش ذراع مکسره باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکدهم قفیز یا 36 ذرع مربع. (فرهنگ فارسی معین) : قفیزی عبارت از ده عشیر است و عشیری سی وشش گز است. (تاریخ قم ص 109) ، آواز کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
ده یک. (منتهی الارب) (دهار). دهم حصه از چیزی. (غیاث اللغات). یک جزء از ده، مانند عُشر. (از اقرب الموارد). ج، أعشِراء (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، عُشور. أعشار. (منتهی الارب). - عُشر عشیر، یک جزء از صد جزء هر چیزی. و رجوع به عُشر شود. ، قبیله. (اقرب الموارد) ، خویش. (منتهی الارب). خویش نزدیک. (دهار). خویشاوند. (غیاث اللغات). قریب. (اقرب الموارد) ، دوست. (منتهی الارب). یار. (دهار). صدیق. (از اقرب الموارد). ج، عُشَراء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شوی زن. (منتهی الارب). زوج زن. (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث: اًنکن تکثرن اللعن و تکفرن العشیر، که منظور از عشیر زوج است، چه با هم معاشرت دارند. (از منتهی الارب) ، معاشر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هم عشرت. (دهار). کسی که به کسی به یک جا زندگی کند. (غیاث اللغات). همساز. سازگار: یدعو لمن ضرّه أقرب من نفعه لبئس المولی و لبئس العشیر (قرآن 13/22) ، میخواندکسی را که زیانش نزدیکتر از سودش است و او بد خداوندگار و بد معاشری است، ده یک حصۀ قفیز (جریب) در حساب غلۀ زمین. (منتهی الارب). عشر قفیز، در حساب زمین. (از اقرب الموارد). عشر قفیز است، آن سی وشش ذراع مکسره باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکدهم قفیز یا 36 ذرع مربع. (فرهنگ فارسی معین) : قفیزی عبارت از ده عشیر است و عشیری سی وشش گز است. (تاریخ قم ص 109) ، آواز کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
عشق ورزنده و عاشق. (فرهنگ فارسی معین). گویند: فلان عشیق و هی عشیقته، یعنی نسبت بهم عشق میورزند. (از منتهی الارب) : ورنه باشد آن تو بنگر این فریق بر غم و رنجندمفتون و عشیق. مولوی. مولعیم اندر سخنهای دقیق بر گرهها باز کردن ما عشیق. مولوی. چه محل دارد به پیش آن عشیق لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق. مولوی. زآنکه او سنگ سیه بد این عقیق آن عدوی نور بود و این عشیق. مولوی. ، معشوق. محبوب. حبیب. دوست: غرابا مزن بیشتر زین نعیقا که مهجور کردی مرا از عشیقا نعیق تو بسیار و ما را عشیقی نباید به یک دوست چندین نعیقا. منوچهری
عشق ورزنده و عاشق. (فرهنگ فارسی معین). گویند: فلان عشیق و هی عشیقته، یعنی نسبت بهم عشق میورزند. (از منتهی الارب) : ورنه باشد آن تو بنگر این فریق بر غم و رنجندمفتون و عشیق. مولوی. مولعیم اندر سخنهای دقیق بر گرهها باز کردن ما عشیق. مولوی. چه محل دارد به پیش آن عشیق لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق. مولوی. زآنکه او سنگ سیه بد این عقیق آن عدوی نور بود و این عشیق. مولوی. ، معشوق. محبوب. حبیب. دوست: غرابا مزن بیشتر زین نعیقا که مهجور کردی مرا از عشیقا نعیق تو بسیار و ما را عشیقی نباید به یک دوست چندین نعیقا. منوچهری
چندین تن بدین نام شهرت دارند. از آن جمله است: اعشی بنی نهشل، اسود بن یعفر. اعشی بن ابی ربیعه. اعشی بنی طرود. اعشی بنی الحرماز. اعشی بنی راسد (یا اسد). اعشی بنی عکل. اعشی بن معروف خیثمه یا خیثمی و اعشی بنی عقیل. اعشی بنی مالک. اعشی بنی عوف ضبابی ضابئی. اعشی بنی صورت یا بنی ضوره عبدالله. اعشی بنی خلان (یا جلان) سلمه. و اعشی بنی قیس ابونصیر (یا ابوبصیر). همه شاعرانند و غیر آنها از عشی بالضم گروهی است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گرفتن یال اسب را: اعصم بالفرس، گرفت یال اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یال اسب گرفتن: اعصم بالفرس، امسک بعرفه. (از اقرب الموارد) ، به رسن شتر دست زدن و استوار گرفتن: اعصم بالبعیر، به رسن شتر دست زد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به ریسمان شتر دست زدن: اعصم بالبعیر، امسک بحبل من حباله. (از اقرب الموارد) ، عصام ساختن جهت مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بند و دوال ساختن جهت مشک و آنرا بدان بستن. (از اقرب الموارد) ، قرار و ثبات ناگرفتن بر اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قرار ناگرفتن بر ستور. (از اقرب الموارد) ، بعصام بستن مشک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). با بند مشک بستن مشک را. (از اقرب الموارد) ، بر رحل یا زین چیزی ساختن که راکب دست بر وی زند تا نیفتد و دست در آن زدن از خوف افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دست بچیزی زدن و آنرا گرفتن از خوف آن که او را بر زمین افکند. (از اقرب الموارد) ، ملازم یار و رفیق خود بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، پناه آوردن و امتناع کردن از بدی: اعصم من الشر، التجاء و امتنع. (از اقرب الموارد)
چندین تن بدین نام شهرت دارند. از آن جمله است: اعشی بنی نهشل، اسود بن یعفر. اعشی بن ابی ربیعه. اعشی بنی طرود. اعشی بنی الحرماز. اعشی بنی راسد (یا اسد). اعشی بنی عکل. اعشی بن معروف خیثمه یا خیثمی و اعشی بنی عقیل. اعشی بنی مالک. اعشی بنی عوف ضبابی ضابئی. اعشی بنی صورت یا بنی ضوره عبدالله. اعشی بنی خلان (یا جلان) سلمه. و اعشی بنی قیس ابونصیر (یا ابوبصیر). همه شاعرانند و غیر آنها از عُشْی بالضم گروهی است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گرفتن یال اسب را: اعصم بالفرس، گرفت یال اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یال اسب گرفتن: اعصم بالفرس، امسک بعُرفه. (از اقرب الموارد) ، به رسن شتر دست زدن و استوار گرفتن: اعصم بالبعیر، به رسن شتر دست زد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به ریسمان شتر دست زدن: اعصم بالبعیر، امسک بحبل من حباله. (از اقرب الموارد) ، عصام ساختن جهت مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بند و دوال ساختن جهت مشک و آنرا بدان بستن. (از اقرب الموارد) ، قرار و ثبات ناگرفتن بر اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قرار ناگرفتن بر ستور. (از اقرب الموارد) ، بعصام بستن مشک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). با بند مشک بستن مشک را. (از اقرب الموارد) ، بر رحل یا زین چیزی ساختن که راکب دست بر وی زند تا نیفتد و دست در آن زدن از خوف افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دست بچیزی زدن و آنرا گرفتن از خوف آن که او را بر زمین افکند. (از اقرب الموارد) ، ملازم یار و رفیق خود بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، پناه آوردن و امتناع کردن از بدی: اعصم من الشر، التجاء و امتنع. (از اقرب الموارد)
عبدالرحمان بن حارث همدانی، معروف به ’اعشی همدان’. شاعری است از مردم یمن که به کوفه ساکن بود. وی از بزرگان شعرای زمان خود بود و از شاعران عصر اموی بشمار است. او یکی از فقیهان و قرّاء بود و چون شعر نیزمیگفت بشاعری شهرت یافت. وی در جنگهای دیلمیها شرکت داشت و اشعار بسیاری در وصف بلاد آنان سرود و هنگام خروج عبدالرحمان بن اشعث بدو پیوست و بر سجستان تسلط یافت و با سپاهیان حجاج ثقفی جنگید و بدست آنان گرفتار شد و او را نزد حجاج بردند و به امر وی بقتل رسید. اخبار و حکایات فراوانی در اغانی و سایر کتب تراجم درباره او ذکر شده است. (از اعلام زرکلی ذیل کلمه عبدالرحمان). و رجوع به اغانی ج 5 صص 135- 138 شود
عبدالرحمان بن حارث همدانی، معروف به ’اعشی همدان’. شاعری است از مردم یمن که به کوفه ساکن بود. وی از بزرگان شعرای زمان خود بود و از شاعران عصر اموی بشمار است. او یکی از فقیهان و قرّاء بود و چون شعر نیزمیگفت بشاعری شهرت یافت. وی در جنگهای دیلمیها شرکت داشت و اشعار بسیاری در وصف بلاد آنان سرود و هنگام خروج عبدالرحمان بن اشعث بدو پیوست و بر سجستان تسلط یافت و با سپاهیان حجاج ثقفی جنگید و بدست آنان گرفتار شد و او را نزد حجاج بردند و به امر وی بقتل رسید. اخبار و حکایات فراوانی در اغانی و سایر کتب تراجم درباره او ذکر شده است. (از اعلام زرکلی ذیل کلمه عبدالرحمان). و رجوع به اغانی ج 5 صص 135- 138 شود
مکان عشیب، جای گیاهناک. (منتهی الارب). محلی که عشب و علف در آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب). رجل قصیر. (از اقرب الموارد)
مکان عشیب، جای گیاهناک. (منتهی الارب). محلی که عشب و علف در آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب). رجل قصیر. (از اقرب الموارد)