جدول جو
جدول جو

معنی عشانقه - جستجوی لغت در جدول جو

عشانقه
(عُ نِ قَ)
تأنیث عشانق. (از اقرب الموارد). رجوع به عشانق شود
لغت نامه دهخدا
عشانقه
(عَ نِ قَ)
جمع واژۀ عشانق و عشنّق. (از اقرب الموارد). رجوع به عشانق و عشنق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عزشانه
تصویر عزشانه
گرامی است شان او. دربارۀ خداوند گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علانیه
تصویر علانیه
ظاهر شدن، هویدا شدن، آشکار شدن، مقابل سر، آشکارگی، آشکارا، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معانقه
تصویر معانقه
دست در گردن یکدیگر انداختن، همدیگر را در آغوش کشیدن، عناق
فرهنگ فارسی عمید
(غَ نِ قَ)
جمع واژۀ غرنوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). جمع واژۀ غرنیق و غرنیق و غرونق و غرنوق و غرناق و غرانق. (از اقرب الموارد). غرانق. غرانیق. (اقرب الموارد). رجوع به کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(عُ نی یَ)
خرمابنی است به بصره که پیوسته بر آن غورۀ نو و خوشۀ پخته و خوشۀ تر باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نخلی است در بصره که در طول سال بر آن شکوفه های تازه و خوشه های میوه دار و خوشه های تر باشد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ نی یَ)
فرقه ای از یهود بوده اند منسوب به عنان رأس الجالوت که نسب او به چهل و چهار واسطه به داود پیغمبر (ع) میرسید. رجوع به آثارالباقیۀ بیرونی چ ساخائو ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ یَ)
نام قریتی است از بلادصغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن. (مراصد الاطلاع). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازۀ وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی کشانیه آبادتر و دارای قرای بیشتر و مردمانش بزرگوارتراند و فواصل روستائی اشتیخن دورتر می باشد... و هردو روستا یعنی اشتیخن و کشانیه در شمال رود سغد واقعاند. (ترجمه صوره الارض ص 227). در معجم البلدان این شهر بمنزلۀ قلب شهرهای صغد آمده و فاصله آن را تا سمرقند دوازده فرسخ بیان کرده است. سمعانی منسوب بدین ناحیت را کشانی ذکر کرده است. رجوع به کشانی شود
لغت نامه دهخدا
(عُ ری یَ)
تأنیث عشاری. (از اقرب الموارد). رجوع به عشاری شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ / دِ)
افشانده. (فرهنگ فارسی معین). ریخته. فروریخته. رجوع به فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(عُ یَ)
آب خیز. (منتهی الارب). مدالسیل. (اقرب الموارد) (از آنندراج) ، میانۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنچه موج از تک آب برآرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، بسیاری آب. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
مؤنث عطشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن تشنه. (ناظم الاطباء). عطشی ̍. ج، عطشانات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عطشان و عطشی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ قَ)
جمع واژۀ مشرقی. مشرقیان: و هو عندهم کالمتنبی عند المشارقه. (ابن خلکان)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
به ناز پروردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گروهی از بنی عامر بن عوف از بنی کرب، و آن لقبی است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ قَ / نِ قِ)
با هم گردن مقارن ساختن و با هم بغل گیر شدن. (غیاث). روبوسی یکدیگر و بغل گیری همدیگر را. (ناظم الاطباء). دست به گردن یکدیگر درآوردن. دست به گردن شدن. یکدیگر را در کنارگرفتن. یکدیگر را بغل کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا آسمان... هر نیم شب سیاه صدهزارقطرۀ شیر سپید بر جامه نماید و پستان پدید نه و پیکر زمین را چون کودک سیاه چرده در کنار دارد و معانقه نه. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 2). به وقت معانقۀوداعی بر لفظ اشرف صدر امام گذشت که ما را برادری باشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 98). و خاک ری نیز به حکم الفی که با این ضعیف داشت معانقۀ سخت کرد چنانکه از تنگی معانقه عارضۀ عظیم دیدار آمد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 285). و رجوع به معانقه شود.
- معانقه کردن، یکدیگر را در برگرفتن. یکدیگر را در آغوش گرفتن. دست به گردن هم انداختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مأمون مشعوف تر گشت، دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند. (چهارمقاله ص 36)
لغت نامه دهخدا
(طَبْوْ)
عناق. دست به گردن یکدیگر کردن. (المصادر زوزنی). دست به گردن همدیگر افگندن به محبت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دست به گردن کسی کردن و با او هم آغوش شدن و به خود چسباندن و آن خاص محبت است. (از اقرب الموارد) ، به رفتار عنق رفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ نِ قَ)
زن جوان پرگوشت: امراءهغرانقه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غرانق شود، لمه غرانقه، موی پیچه که باد بجنباند. (از منتهی الارب). غرانقیه. (اقرب الموارد). رجوع به غرانقیه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
نشانیده. که نشانده شده است، منصوب. برگماریده. گماشته: حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد... و به کوتوال آنجا سپرد که نشاندۀ عبدوس بود. (تاریخ بیهقی).
- دست نشانده.
، مغروس. کاشته شده:
درختی است این خود نشانده به دست
کجا بار او خون و برگش کبست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1).
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبر فشانده گردسمن زار بنگرید.
سعدی.
، نصب شده. (از ناظم الاطباء). مرصع. جای داده شده
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
معرب از لاتینی پاستیناکا. (دزی ج 1 ص 91). هویج. زردک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ شَنْ نَ قَ)
مؤنث عشنق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عشانقه. رجوع به عشنق و عشانقه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
آنچه افتاده باشد از خرما بی قیمت و رایگان. (منتهی الارب). افتاده های خرما، و آن خرمایی است که پس از درویدن، از شاخه های ضخیم آن چیده می شود. (از اقرب الموارد). عشان. و رجوع به عشان شود، تنه درخت. (منتهی الارب) ، اصل و ریشه شاخۀ درخت خرما. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ نِ)
درازبالای کم گوشت. (از منتهی الارب). شخص طویل که ضخیم و سنگین نباشد. و تأنیث آن عشانقه است. (از اقرب الموارد). ج، عشانقه. (از اقرب الموارد). عشنّق. و رجوع به عشنق شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
آمیختن مال کسی را به مال خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نِ طَ)
جمع واژۀ عشنّط. (ناظم الاطباء). رجوع به عشنط شود
لغت نامه دهخدا
به نشستن وا داشته، جلوس داده (بر تخت)، جا داده مقیم ساخته، زنی روسپی که او را بخانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد باز دارند واز او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، بر پاداشته افراشته، نهاده، خاموش کرده (آتش)، دفع کرده آرام کرده (درد و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
با هم گردن مقارن ساختن و با هم بغل گیر شدن، روبوسی یکدیگر و ببغل گیری همدیگر را
فرهنگ لغت هوشیار
آشکارایی آشکارگی، سر شناس: مرد ظاهر شدن هویدا گشتن، آشکارگی مقابل سر، آشکار ظاهر، معروف مشهور. یا در علانیه. در آشکار آشکارا مقابل در سر. ظاهر و هویدا شدن و انتشار یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزشانه
تصویر عزشانه
ارجمند است مقام وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرانیه
تصویر عرانیه
آبخیز، میانه دریا، کوهه کند آنچه کوهه (موج) به کنارافکند، پرآبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشانده
تصویر چشانده
کمی از خوردنی داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشناقه
تصویر بشناقه
لاتینی تازی شده گزر زردک از گیاهان حویج گزر زردک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشانده
تصویر نشانده
((نِ دَ یا دِ))
به نشستن واداشته، جلوس داده، جا داده، مقیم ساخته، زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، برپا داشته، نهاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علانیه
تصویر علانیه
((عَ یِ))
ظاهر شدن، آشکار گشتن، آشکار، ظاهر
فرهنگ فارسی معین