جدول جو
جدول جو

معنی عسنج - جستجوی لغت در جدول جو

عسنج
(عَ سَنْ نَ)
شترمرغ نر. (منتهی الارب). ظلیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عسنج
شترمرغ: نر شتر خروس
تصویری از عسنج
تصویر عسنج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسنج
تصویر بسنج
خشکی پوست صورت، لکه ای که در چهرۀ انسان پیدا می شود، کک مک، کلف
فرهنگ فارسی عمید
از آلات موسیقی و آن دو صفحۀ برنجی مدور و محدب است که با دست بر هم کوبیده می شود. در ارکسترهای سمفونیک یکی از سازهای کوبی اصلی است و به طریقه های مختلف نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنج
تصویر سنج
پسوند متصل به واژه به معنای سنجنده مثلاً سخن سنج، نکته سنج، زلزله سنج، گرما سنج
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
درازی با خوبی موی و حسن سپیدی. (منتهی الارب). طول همراه با حسن موی و سپیدی. (از اقرب الموارد) ، پیه. (منتهی الارب). شحم. (اقرب الموارد). پیه کهنه. (مخزن الادویه) ، همتا و مانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ سِ)
ستور به اندک علف بسندکننده و اندک پذیر. (منتهی الارب). دابۀ شکور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
فربهی و پیه. (منتهی الارب). سمن و شحم. (اقرب الموارد) ، پیه دیرینه. (منتهی الارب) : سمنت الدابه علی عسن، آن چارپا بر شحم و پیهی که پیش ازین بوده است، فربه گشت. (از اقرب الموارد) ، همتا و مانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
همتا و مانند. (منتهی الارب). مثل و نظیر. (اقرب الموارد) ، پیه. (منتهی الارب). شحم. (اقرب الموارد). ج، أعسان. (منتهی الارب) : سمنت الدابه علی عسن، آن چهارپا بر شحم و پیهی که پیش ازین بوده است فربه گشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
کفل و سرین مردم و حیوانات. (برهان). سرین مردم. (فرهنگ رشیدی) (ادات الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ)
نمک. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سِ/ سَ)
جلاجل دف و دائره را گویند. (آنندراج) (برهان). یکی از آلات موسیقی است مخفف سرنج و آن چیزی باشد به بسیاری از جلاجل دائره بزرگتر و در میان قبه ای دارد، بندی بر آن قبه نصب کنند و در جشنها و بازیگاهها با نقاره و دهل نوازند به این معنی بفتح اول نیز آمده است. (برهان). دو طبق کوچک از روئین که با هم زنند و این مفرس و مبدل جهنج است که لفظ هندی باشد و آنرا جهانج گویند. (غیاث). صنج معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). دوپارۀ مس که بهم زنند. چنگ:
بفرمود تا سنج و هندی درای
بمیدان درآرند با کرنای.
فردوسی.
و از آنجایگه بانگ سنج و درای
خروش آمد و نالۀ کرنای.
فردوسی.
سنج و دف میراث پدر باز رها کرد
ناگه بخط و خامه و دفتر هوس افتاد.
سیف اسفرنگ.
، رنگی که مصوران و نقاشان کار فرمایند. (برهان). سفیدآب که سرنج است. (آنندراج) :
زبانش بدیدند همرنگ سنج
بدانسان که از پیش خوردی کرنج.
فردوسی.
رجوع به صنج شود
لغت نامه دهخدا
سنگی سخت سیاه است و براق و زودشکن در هند باشد. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران. دارای 424 تن سکنه. آب آن از بین رود محلی و چشمه سار تأمین میشود. محصول آنجا غلات، لبنیات و باغات. شغل اهالی زراعت، چادرشب وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خَ ذَ قَ)
کشیدن سوار، مهار شتر را تا سپسایگی بازگرداند، و آن نوعی از ریاضت شتران است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مهار شتر را کشیدن و او را بر دو پایش بازگردانیدن، و آن از اعمالی است که هنگام ورزش و تعلیم دادن شتر به کار می رود. (از اقرب الموارد) ، عناج بستن دلو را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بستن دلو بوسیلۀ عناج. (از اقرب الموارد). رجوع به عناج شود، بستن مهار شتربچه به ساعد وی، و کوتاه کردن آن. و آن برای رام کردن بچه شتر خردسال به کار می رود، جذب کردن و کشیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
نام جد محمد بن عبدالرحمان که از کبار تبع تابعیان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ سَ)
مأخوذ از وسنگ فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). رجوع به وسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَنْ نَ)
خطدار: برد مسنج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
قریه ای است دارای نخل و کشت که شعبه ای از چشمۀ محلّم آن را سیراب میکند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ)
خشکی و داغی باشد که بر روی و اندام مردم افتد و آن را به عربی کلف خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78) ، سوزانیدن. محترق ساختن. رجوع به سوختن شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
محمد بن اسعد بن عبدالله بن سعید مذحجی عسنی. از قاضیان و فقیهان یمن بود و مدتی قضاوت عدن را نیز بعهده داشت و به سال 661 ه. ق. در این شهر درگذشت. او را کتابی در اصول فقه و کتابی در فروع فقه است. (از الاعلام زرکلی از العقود اللؤلؤیه)
لغت نامه دهخدا
(عَ شَنْ نَ)
ترشروی زشتخوی. (منتهی الارب). آنکه چهره اش گرفته باشد و بدمنظره باشد از مردان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
گیاهی است از ردۀ دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که سردستۀ گل استکانیها میباشد. در حدود 230 نوع از این گیاه شناخته شده است که در نیمکرۀ شمالی زمین در مناطق کوهستانی و معتدل پراکنده اند. برگهای آن متناوب و گلهایش بشکل زنگوله و غالباً سفیدرنگ و پنج قسمتی است. تعداد پرچمها نیز پنج عدد است. ساقۀ زیرزمینی این گیاه جزو سبزیهای خوراکی است و به مصرف تغذیه میرسد. این گیاه را بعنوان یک گل زینتی در باغچه ها نیز میکارند. یکی از انواع گیاه مذکور گل کف مریم است که ساقۀ زیرزمینی آن را در سالاد ریز کرده میخورند و بعلاوه یکی از گلهای زینتی زیبا میباشد که گلهایی به رنگ های آبی و سفید و بنفش دارد. گل استکانی. گل زنگوله. سریس. خبزالعقاب. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عُ نُ)
تمام اندام نیکو و خوب روی. (منتهی الارب). تام و کامل در حسن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَلْ لَ)
طیب و نیکو از طعام، و گویند رقیق آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسن
تصویر عسن
پیه، بلند اندامی زیبایی، درازی زلف پیه پیه دیرینه
فرهنگ لغت هوشیار
دو تخته فلزی محدب ودایره مانند که با دست بر هم میزنند وزن کردن و وزن باین معنی مبدل سنگ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسنج
تصویر کسنج
پارسی تازی گشته کشنج کشنگ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلج
تصویر عسلج
زرشک شیره دار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسنب
تصویر عسنب
گل پنگانی گل زنگوله ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسنق
تصویر عسنق
خوش اندام خوبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنج
تصویر بسنج
خشکی پوست صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنج
تصویر سنج
((سَ))
وزن، کیل
فرهنگ فارسی معین
((س یا سَ))
یکی از آلات موسیقی و آن دو صفحه مدور فلزی است که با دست به هم کوفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسنج
تصویر بسنج
((بِ سَ))
کک و مک، خشکی و لکه ای که روی صورت انسان پیدا شود
فرهنگ فارسی معین