جدول جو
جدول جو

معنی عسل - جستجوی لغت در جدول جو

عسل
(دخترانه)
بسیار شیرین و دوست داشتنی، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد
تصویری از عسل
تصویر عسل
فرهنگ نامهای ایرانی
عسل
مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل ها و گیاهان فراهم می آورد و در کندوی خود خالی می کند، شهد، انگبین، طیان، لعاب النّحل، نوش
عسل مصفّا: عسلی که مومش را گرفته باشند
تصویری از عسل
تصویر عسل
فرهنگ فارسی عمید
عسل
(خَ)
چشیدن. (از منتهی الارب) : عسل من طعامه، از طعام خود چشید. (از اقرب الموارد) ، دوست نمودن کسی را پیش مردم. (از منتهی الارب). عسل. و رجوع به عسل شود، مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از ناظم الاطباء). عسل. و رجوع به عسل شود، هلاکی: عسلاً له، أی تعساً. (از منتهی الارب). عسل. و رجوع به عسل شود، شتابی نمودن. (از ناظم الاطباء). سرعت کردن و شتافتن: عسل الدلیل بالمفازه، راهنما در بیابان سرعت گرفت. و گویند از آن جمله است حدیث: ’کذب علیک العسل’، یعنی بر تو لازم است سرعت در راه رفتن. و ’عسل’ را در این جمله میتوان منصوب خواند بعنوان مفعول به بودن برای اسم فعل ’علیک’، و میتوان آن را مرفوع خواندبعنوان فاعل بودن برای فعل کذب به معنی وجب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
عسل
(خَ عَ بَ)
خوردنی ساختن به انگبین. (از منتهی الارب). آمیختن طعام به انگبین. (از ناظم الاطباء). انگبین در طعام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار) : عسل الطعام ، طعام را ساخت و آن را با عسل مخلوط کرد. (از اقرب الموارد) ، توشه دادن کسی را به انگبین. (از منتهی الارب). کسی را انگبین دادن. (المصادر زوزنی) : عسل القوم ، آنان را با عسل توشه داد و عسل بدانها خورانید. (از اقرب الموارد) ، خوش ستودن. (از منتهی الارب). ثنای نیکو کردن کسی را، محبوب کردن نزد مردم: عسل اﷲ فلاناً، خداوند فلان را نزد مردم محبوب کرد. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب). مجامعت کردن. (از ناظم الاطباء) ، پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم. (از منتهی الارب). پویه دویدن. (دهار). پوئیدن. (تاج المصادر بیهقی). مضطرب گشتن گرگ یا اسب در دویدن، و حرکت دادن سر خود را. (از اقرب الموارد). عسلان. و رجوع به عسلان شود، مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب). عسلان. و رجوع به عسلان شود، شتابی نمودن: عسل الدلیل بالمفازه، راهنما در بیابان شتابی نمود. (ازمنتهی الارب). و رجوع به عسل شود، سخت جنبیدن نیزه. (از ناظم الاطباء) : عسل الرمح، جنبیدن و اهتزاز آن نیزه سخت شد و مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسول. عسلان. و رجوع به عسول و عسلان شود
لغت نامه دهخدا
عسل
(عَ سَ)
ابن ذکوان عسکری، مکنی به ابوعلی. محدث و از اهالی عسکر مکرم بود. وی از مازنی و ریاشی و داماد روایت دارد. و در ایام مبرد در قید حیات بوده است. سال مرگ او به دست نیامد. او راست کتاب الجواب المسکت، و کتاب اقسام العربیه. (از معجم الادباء چ اروپا ج 5 ص 56). محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
لغت نامه دهخدا
عسل
(عَ سَ)
انگبین. (منتهی الارب) (دهار). شهد. (غیاث اللغات). لعاب زنبور عسل، مذکر و مؤنث آید و تذکیر آن بیشتر است. (از اقرب الموارد). شوب. تصغیر آن عسیله است. (دهار). أری. طرم. مجاج النحل. ج، أعسال، عسل (ع / ع س ) ، عسلان، عسول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بپارسی انگبین و به هندوی ناکهو و مده هم گویند. و آن گرم و خشک است در دو درجه و لطیف است و امعاء را بشوید و بزداید و بادها را تحلیل کند. و در او حدتی است که بواسطۀ آن شکم براند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). بهترین آن صاف مایل بسرخی و قوام دار است که با اندک حدت و خوش طعمی و بی موم باشد و بعد از آن سفید، و زبون ترین او سبز و سیاه و خشک و تلخ و کهنه است که زیاده بر دو سال مانده باشد. (از تحفۀ حکیم مؤمن). مایع کم وبیش غلیظ و شربتی شکل و شیرینی که زنبوران عسل بر اثر جمعآوری نوش گلها در کندو بمنظور تغذیۀ افراد کندو تهیه میکنند. معمولاً عسل بوسیلۀ زنبوران مادۀ عقیمی که کارگر نامیده میشوند از شیرۀ گلها و برگها و دم برگهای نباتات جمعآوری میشود. زنبور کارگر شیرۀ گیاهان را وارد دهانش کرده با آب دهان مخلوط میسازد و فرومیبرد و آن وارد محفظه ای بنام کیسۀ عسل که در شکمش قرار دارد، میگردد. قسمتی از این شیرۀ گیاهی وارد رودۀ زنبور شده به مصرف تغذیۀ خود زنبور میرسد و قسمت دیگر هم با انقباض کیسۀ عسل دوباره به دهان زنبور برمیگردد و زنبور آن را در حجره های خالی کندو که بهمین منظور ساخته است خالی میکند. این عسل بسیار رقیق است لیکن بر اثر حرارت کندو و مجاورت با هوا غلیظ میشود، و بعلاوه اختلاط آب دهان زنبور با شیرۀ گل تغییرات شیمیائی در آن میدهد. این فعل وانفعالات هنوز کاملاً شناخته نشده است. پس از آنکه عسل در حجرات مسدسی شکل کندو حالت طبیعی بخود گرفت زنبور کارگر روی آن را ازیک طبقه موم می پوشاند. عسل بزحمت به دست می آید و فقط کوشش و پشت کار زنبوران کارگر است که موجب جمعآوری آن در مدتی بالنسبه کوتاه میشود. برای تهیۀ یک کیلوگرم عسل یک زنبور باید روی 2میلیون گل اقاقیا یا 5میلیون گل اسپرس بنشیند و 180هزار مرتبه کیسۀ عسل خودرا پر و خالی کند. (فرهنگ فارسی معین) :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر ازمنج.
منجیک.
بگوش در سخن حجت ای پسر عسلست
جز از سخن نخورد کس ز راه گوش عسل.
ناصرخسرو.
شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن زهر پس عسل منهید.
خاقانی.
چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین
زآن لب که آتش است و عسل میدهدبرت.
خاقانی.
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار.
خاقانی.
شیرینتر از این لب نشنیدم که سخن گفت
تو خود شکری یا عسل است آب دهانت ؟
سعدی.
باز بر خمره دوشاب زن و روغن خوش
آن زمان دست بسوی عسل و چربه درآر.
بسحاق.
جث ّ، عسل که دارای شکافتگی باشد و موم و خاشاک و پرهای زنبور و ابدان زنبور در آن بود. خافه، خریطه ای که در آن عسل نهند. (از منتهی الارب).
- امثال:
عسل گوئی، دهان شیرین نگردد، نظیر: از حلوا گفتن دهان کسی شیرین نشود. (فرهنگ عوام). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
عسل نیست که انگشتش بزنند، این زن یا این دختر آنقدر هم سست عنصر نیست که کسی بتواند دامن شرافتش را لکه دار کند. (فرهنگ عوام).
عسل نیست که انگشت کنند، چرا نمی گذارید بدانجا برود. (امثال و حکم دهخدا).
هرکه کاوش عسل کند انگشتی لیسد (جامع التمثیل) ، نظیر: هرکه گل کند گل خورد. (امثال و حکم دهخدا).
عسل در باغ هست و غوره هم هست
زلیخا هست و جان و جان کوره هم هست.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
زنش گفت بازی کنان شوی را
عسل تلخ باشد ترشروی را.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- زنبوربی عسل، زنبور که عسل ندهد: یکی راگفتند عالم بی عمل به چه ماند، گفت به زنبور بی عسل. (گلستان سعدی).
- زنبور عسل، منج. منج انگبین. منگ انگبین. زنبور انگبین. نحل. ذباب. (از منتهی الارب). حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای نژادهای مختلف است و از روی رنگشان تمیز داده میشوند. و از فواید آن تهیۀ عسل و موم است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به زنبور شود:
از خانه مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش.
خاقانی.
جحل، مهتر زنبوران عسل. (منتهی الارب).
- ماه عسل، در تداول امروز، آن یک ماه است که عروس و داماد بلافاصله پس از ازدواج به مسافرت روند و بگردش و تفریح پردازند، و آن از آداب و رسوم ممالک غربی است. (از فرهنگ فارسی معین).
، شبنم و تری اندک که بر شکوفه و جز آن گرد آید و زنبور عسل برگیرد، و آن بخاری است که برآید و در جوّ آسمان پخته گردد و مستحیل و درشت و سطبر گردد و عسل شده فروافتد، و گاهی در حقیقت انگبین گردیده و مردم برگیرند و بخورند و آن را ترنجبین و شیرخشت گویند. (منتهی الارب)، طبرزد و شیرۀ قند و شیرۀ نبات. (مخزن الادویه)، نی بوریا، که گیاهی است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بوریا شود، غوزۀ آب روان و خط آن. (منتهی الارب). حباب آب آنگاه که حرکت میکند. (از اقرب الموارد). ژاله، ذکر جمیل و طیب ثناء. (منتهی الارب). ثنای نیکو بر شخص. (از اقرب الموارد)، شتر مادۀ تیزرو. عسل. و رجوع به عسل شود، دوشاب خرمای تر. (منتهی الارب). صقر و دوشاب رطب. (از اقرب الموارد)، صیغ عرفط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرفط شود
لغت نامه دهخدا
عسل
(عَ سِ)
سخت زننده و سبک دست. (منتهی الارب). شخص شدیدالضرب، که دست او هنگام زدن بسرعت بازگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عسل
(عُ)
جمع واژۀ عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
عسل
(عُ سُ)
جمع واژۀ عاسل. (منتهی الارب). مردان صالح. واحد آن عاسل و عسول. (از اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود، جمع واژۀ عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسل شود، جمع واژۀ عسول. (منتهی الارب). رجوع به عسول شود، جمع واژۀ عسیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسیل شود
لغت نامه دهخدا
عسل
(عُسْ سَ)
جمع واژۀ عاسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود
لغت نامه دهخدا
عسل
(عِ)
هو عسل مال، یعنی او مقابل و برابر و قیم مال است. (منتهی الارب). یعنی او خوب رعایت کننده است آن مال را. (از اقرب الموارد). ج، أعسال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عسل
خوردنی ساختن از انگبین، ماده شیرین که زنبور عسل در کندوی خود تولید میکند، ثنای نیکو کردن کسی را، محبوب کردن نزد مردم
فرهنگ لغت هوشیار
عسل
((عَ سَ))
مایع کم و بیش غلیظ و شربتی شکل و شیرینی که زنبوران عسل بر اثر جمع آوری نوش گل ها در کندو و به منظور تغذیه افراد کندو تهیه کنند
عسل مصفی: عسلی که مومش را گرفته و تصفیه کرده باشند
عسل خربزه با هم نمی سازند: کنایه از عدم سازش و موافق
تصویری از عسل
تصویر عسل
فرهنگ فارسی معین
عسل
انگبین، شهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عسل
عسل، از دهستان های ولوپی واقع در منطقه ی قائم شهر، عسل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسل مصفا
تصویر عسل مصفا
عسلی که مومش را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
ویژگی آنچه به رنگ عسل یا شبیه عسل است، پارچۀ زرد رنگی که در قدیم یهودیان برای امتیاز از مسلمانان بر شانۀ لباس خود می دوختند، زردپاره، پاره زرد، جهودانه، میز کوچک چهارپایه که معمولاً کنار یا جلو مبل می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لَ)
قریه ای است دارای نخل و کشت که شعبه ای از چشمۀ محلّم آن را سیراب میکند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ لَ)
پاره ای از شهد، و آن اخص از عسل است. (منتهی الارب). قطعه ای از عسل، چون ذهبه که قطعه ای است از زر. (از اقرب الموارد) ، بیخ و بن: ما أعرف له مضرب عسله، و ما لفلان مضرب عسله، یعنی اصل و نسب او را، و آن فقط در نفی بکار رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
أبوعسله، گرگ و ذئب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
نام او شکری (بک) بن علی بن محمد بن عبدالکریم بن طالب عسلی است که از زعمای نهضت جدید عربی و از شهیدان راه آزادی بوده است. وی بسال 1285 ه. ق. در دمشق متولد شد و از مدارس آنجا و آستانه فارغ التحصیل گشت. سپس به نمایندگی مجلس شورای عثمانی از طرف مردم دمشق انتخاب شد. آنگاه وکیل مدافع گشت و مدتی نیز روزنامۀ ’القبس’ را منتشر ساخت. و درجنگ بین المللی اول محکوم به اعدام گردید و به سال 1334 ه. ق. / 1916 میلادی این حکم اجرا شد. او نخستین کسی است که در مجلس شورای عثمانی از فعالیت های صهیونیها پرده برداشت و تمبرهایی را نشان داد که در پست خودبکار میبرده اند. او راست: القضاه و النواب، الخراج فی الاسلام، المأمون العباسی که داستانی است. (از الاعلام زرکلی از منتخبات التواریخ لدمشق، و ایضاحات عن المسائل السیاسیه، و نبذه من وقائع الحرب الکونیه)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
منسوب به عسل. رجوع به عسل شود، شبیه به عسل. (فرهنگ فارسی معین). چون عسل.
- تخم مرغ عسلی، تخم مرغ که اندکی پخته باشند تا سفیده و زردۀ آن به قوام آمده باشد. رجوع به تخم مرغ شود.
، به رنگ عسل. (از فرهنگ فارسی معین). آنچه به رنگ عسل باشد. (از اقرب الموارد).
- پشم عسلی، پشم زردفام و همرنگ عسل. (فرهنگ فارسی معین).
،
{{اسم}} علامت و نشان جهودان. (منتهی الارب). پارچۀ زردی که یهودیان بجهت امتیاز بردوش جامۀ خود بدوزند. (از برهان) (از غیاث اللغات). پارچۀ زردی که یهودیان بجهت امتیاز از فریق دیگر بر دوش اندازند، و این لفظ عربی الاصل است، و آن را غیار گویند و لباس عسلی و جامۀ عسلی هم گویند. (از آنندراج). نشان جهودان. (تفلیسی). نشان یهود. (السامی). پارچۀ زردی که اهل ذمه (مخصوصاً یهودیان) جهت امتیاز بر دوش جامه میدوختند. (فرهنگ فارسی معین). عسلی الیهود، علامتی است به رنگ عسل که یهودیان در قدیم برای مشخص بودن بر سر میگذاشتند. (از اقرب الموارد). آنچه یهود بر رخت خود دوزند امتیاز را. (فرهنگ خطی) :
بی عسل و روغن است نانت و خوانت
تا بستانی جهود را عسلی.
ناصرخسرو.
از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی.
ناصرخسرو.
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی.
ناصرخسرو.
پس بفرمود (متوکل) تا اهل ذمت را غیار برنهند و عسلی دارند جهود و ترسا. (مجمل التواریخ).
ماخولیاگرفته و مصروع و گنده مغز
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
سوزنی.
با برک گفت که دوزم عسلی ّ تو بدوش
که به سرما نکنم حرب بگاه پیکار.
نظام قاری.
طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش
وز گلیم عسلی نیز ردائی دارد.
نظام قاری.
میان ما و مرقع محبت ازلیست
گوه ملمع رنگین و خرقۀ عسلیست.
نظام قاری.
، جامه ای که مخصوص گبران است. (برهان) (آنندراج). جامه ای است مخصوص گبران. (فرهنگ خطی). اما ظاهراً بسط متساهلانۀ همان معنی اول است و عنایت به زنار، و در شواهد نیز:
آن حلاوت که تو داری چه عجب کز دستت
عسلی پوشد و زنار ببندد زنبور.
سعدی.
تو آن مبین که چو زنبور جامه ام عسلی است
که من ز بدو ازل بازبسته زنارم.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
، رنگی است که بیشتر فقیران هند و گبران بدان رنگ جامه پوشند. (برهان) (آنندراج)، در اصطلاح امروزین، چهارپایه ای بی پشت و دستگیره، نشستن را. (یادداشت مرحوم دهخدا)، میز کوچک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَلْ لَ)
طیب و نیکو از طعام، و گویند رقیق آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
از قرای یمن است از اعمال بعدانیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسل طبرزد
تصویر عسل طبرزد
شیره تبرزد (تبرزد نبات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسل لبن
تصویر عسل لبن
ژد انگبین گونه ای ازدوی سوزاندنی و خوشبوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسل مصفی
تصویر عسل مصفی
انگبین پالوده
فرهنگ لغت هوشیار
مانند عسل: تا از مفردات اجزاء آن مرکبی بفرط امتزاج عسل وار حاصل آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسل زیتون
تصویر عسل زیتون
انگبینک روغن انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلق
تصویر عسلق
کتیر، گرگ، شیر جانور، شترخروس، درنده شکاری، روباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلج
تصویر عسلج
زرشک شیره دار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
شبیه به عسل، به رنگ عسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسل داود
تصویر عسل داود
انگبینک روغن انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
((عَ سَ))
به رنگ عسل، پارچه زردی که یهودی ها برای مشخص بودن از مسلمانان بر شانه لباس خود می دوختند، میز کوچک
فرهنگ فارسی معین
نوعی ماهی کوچک در اندازه ی ماهی کولی که محل زیست آن دریای
فرهنگ گویش مازندرانی