جدول جو
جدول جو

معنی عسل

عسل
(خَ)
چشیدن. (از منتهی الارب) : عسل من طعامه، از طعام خود چشید. (از اقرب الموارد) ، دوست نمودن کسی را پیش مردم. (از منتهی الارب). عسل. و رجوع به عسل شود، مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از ناظم الاطباء). عسل. و رجوع به عسل شود، هلاکی: عسلاً له، أی تعساً. (از منتهی الارب). عسل. و رجوع به عسل شود، شتابی نمودن. (از ناظم الاطباء). سرعت کردن و شتافتن: عسل الدلیل بالمفازه، راهنما در بیابان سرعت گرفت. و گویند از آن جمله است حدیث: ’کذب علیک العسل’، یعنی بر تو لازم است سرعت در راه رفتن. و ’عسل’ را در این جمله میتوان منصوب خواند بعنوان مفعول به بودن برای اسم فعل ’علیک’، و میتوان آن را مرفوع خواندبعنوان فاعل بودن برای فعل کذب به معنی وجب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا