جدول جو
جدول جو

معنی عسل

عسل
(خَ عَ بَ)
خوردنی ساختن به انگبین. (از منتهی الارب). آمیختن طعام به انگبین. (از ناظم الاطباء). انگبین در طعام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار) : عسل الطعام ، طعام را ساخت و آن را با عسل مخلوط کرد. (از اقرب الموارد) ، توشه دادن کسی را به انگبین. (از منتهی الارب). کسی را انگبین دادن. (المصادر زوزنی) : عسل القوم ، آنان را با عسل توشه داد و عسل بدانها خورانید. (از اقرب الموارد) ، خوش ستودن. (از منتهی الارب). ثنای نیکو کردن کسی را، محبوب کردن نزد مردم: عسل اﷲ فلاناً، خداوند فلان را نزد مردم محبوب کرد. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب). مجامعت کردن. (از ناظم الاطباء) ، پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم. (از منتهی الارب). پویه دویدن. (دهار). پوئیدن. (تاج المصادر بیهقی). مضطرب گشتن گرگ یا اسب در دویدن، و حرکت دادن سر خود را. (از اقرب الموارد). عسلان. و رجوع به عسلان شود، مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب). عسلان. و رجوع به عسلان شود، شتابی نمودن: عسل الدلیل بالمفازه، راهنما در بیابان شتابی نمود. (ازمنتهی الارب). و رجوع به عسل شود، سخت جنبیدن نیزه. (از ناظم الاطباء) : عسل الرمح، جنبیدن و اهتزاز آن نیزه سخت شد و مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسول. عسلان. و رجوع به عسول و عسلان شود
لغت نامه دهخدا