جدول جو
جدول جو

معنی عسق - جستجوی لغت در جدول جو

عسق
به معنی خوردنیها، نام شهری از یهودا (یوشع 15:4) و همان لحم است که بمسافت دو میل و نیم به جنوب بیت جبرین واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
عسق
(عُ سُ)
سخت گیرندگان بر غریم. (منتهی الارب). سخت گیرندگان بر غریمان و مدیونان خویش در تقاضای دین. (از اقرب الموارد) ، گشنی دهندگان خرمابن و شتر وجز آن. (منتهی الارب). لقاح ها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عسق
(عَسِ)
رجل عسق، مرد دشوارخوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عسق
(خَ)
آزمند گردیدن. (از منتهی الارب). حریص گشتن. (از اقرب الموارد) ، چسفیدن به کسی و لازم گردیدن. (از منتهی الارب). ملازم گشتن و چسبیدن به کسی. (از اقرب الموارد). دردوسیدن و ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) ، ستیهیدن در طلب چیزی. (از منتهی الارب). اصرار و الحاح کردن در آنچه میخواهد. (از اقرب الموارد) ، نزدیک گشن آمدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عسق
درپیچید گی، دشوارخویی تنگخویی، تاریکی آغازشب، شاخ گز، آزمندی، چفسیدن، ستیهیدن دشوار خوی: مرد چترمار از گیاهان، ساگ زیر زمینی (ساگ ساق) چون ساگ سیب زمینی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسل
تصویر عسل
(دخترانه)
بسیار شیرین و دوست داشتنی، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وسق
تصویر وسق
مقدار وزن بار شتر، اندازۀ شصت صاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسق
تصویر فسق
هر کار زشت، گناه آلود و غیراخلاقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسق
تصویر نسق
نظم و ترتیب، روش، مجازات، کیفر
نسق کردن: کنایه از سیاست کردن، تنبیه کردن، کیفر دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنق
تصویر عنق
گردن، قسمتی از بدن بین سر و تنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرق
تصویر عرق
ریشه، اصل و ریشۀ چیزی، رگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یسق
تصویر یسق
یاسا، ترتیب، نظم، تعبیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسق
تصویر غسق
تاریکی، تاریکی اول شب
فرهنگ فارسی عمید
(عَ قَ)
عیسی بن احمد بن عیسی بن وردان عسقلانی بلخی، مکنی به ابویحیی. محدث بود و از عبدالله بن وهب و بقیه بن ولید حدیث آموخت و ابوعبدالرحمان نسائی و ابوحاتم رازی از اوروایت کرده اند. نسبت او به عسقلان بلخ است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به معجم البلدان شود
علی بن محمد بن محمد بن علی عسقلانی مصری کنانی، مشهور به ابن حجر. فقیه قرن هشتم هجری. رجوع به علی عسقلانی شود
لغت نامه دهخدا
(خَذْءْ)
بی اشک گردیدن و بسته و سخت شدن چشم وقت گریه. (منتهی الارب). جامد گشتن و خشک شدن چشم هنگام گریستن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ قِ بَ)
خوشۀ خرد انگور منفرد پیوسته در بن خوشۀ کلان. (منتهی الارب). خوشۀ کوچک چسبیده به ریشه خوشه و عنقود. (از اقرب الموارد). ج، عسقب، عساقب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بستگی و سختگی چشم، خلاف گریه، و بی آب شدن چشم، یا ارادۀ گریه کردن و نتوانستن. (منتهی الارب). خلاف بکاء، و گویند خواستن گریه را و نتوانستن. (از اقرب الموارد) ، آهنگ نمودن بر خیر و نکردن آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
دهی است به بلخ، یا محله ای است. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای بلخ، یا محله ای است از محله های آنجا. (از معجم البلدان). نام محله ای است از محله های بلخ، و آنکه آن را از قرای آنجا دانسته است خطا است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
عسقلان الرأس، قسمت اعلی و بالای سر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
منسوب به عسقلان، که آن شهری است در ساحل شام از فلسطین. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عسقلان شود، منسوب به عسقلان بلخ که آن ناحیه و محله ای است از بلخ، و سمعانی گوید من بدانجا رفتم و نزد جماعتی حدیث آموختم. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عسقلان شود
لغت نامه دهخدا
(عِ قِ)
جمع واژۀ عسقبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسقبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ لَ)
جائی که در آن سختگی و سنگهای سپید باشد. (منتهی الارب). جائی که در آن سختی و صلابت و سنگهای سپید بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سنگریزۀ سفید. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
یکی عساقیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سماروغ سپید بزرگ که عسقل نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به عساقیل شود، پارۀ جداگانه ابر. ج، عساقیل. (ناظم الاطباء). رجوع به عساقیل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءْ)
آزمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حریص شدن. (ازاقرب الموارد) ، چفسیدن و لازم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چسپیدن و لازم گرفتن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ستیهیدن در طلب چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الحاح و اصرار کردن در طلب چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
یکی عساقیل. (منتهی الارب). واحد عساقل. (از اقرب الموارد). نوعی از سماروغ بزرگ. (آنندراج). نوعی از کماه است. (فهرست مخزن الادویه). عسقول. رجوع به عساقل و عساقیل و عسقول شود
لغت نامه دهخدا
(عُ قُ)
دراز گول. (منتهی الارب). طویل احمق. (اقرب الموارد) ، پرگوشت درشت اندام. (منتهی الارب). شخص تارّ و پرگوشت و درشت آفرینش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
درخشیدن سراب. (منتهی الارب). نمایان و ناپدید شدن سراب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خسق
تصویر خسق
کاشفیه از گیاهان (گویش اسپهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسق
تصویر تعسق
آزمندی، چسبندگی چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسق
تصویر دسق
سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسق
تصویر بسق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسقبه
تصویر عسقبه
چلازه خوشه کوچک در خوشه بزرگ انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق
تصویر عرق
خوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمق
تصویر عمق
ژرفا، گودی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عشق
تصویر عشق
دلباختگی، دل بردگی، دل دادگی
فرهنگ واژه فارسی سره