جدول جو
جدول جو

معنی عسجر - جستجوی لغت در جدول جو

عسجر(عَ جَ)
نمک. (منتهی الارب). ملح. (اقرب الموارد) (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
عسجر
نمک
تصویری از عسجر
تصویر عسجر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسیر
تصویر عسیر
دشوار، سخت، مشکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
لشکر، سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسجد
تصویر عسجد
زر، گوهر مانند یاقوت، مروارید و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسر
تصویر عسر
دشوار ساختن، دشواری، تنگی و سختی، تنگدستی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ جَ)
نام جایگاهی است در عینه، و نام آن در شعر رزاخ بن ربیعۀ عذری آمده است و شتران عسجدی بدانجا منسوبند. و آن را عسجر، به راء نیز خوانده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
حوض پاکیزه گل. (منتهی الارب). گردابی که موضع او گل خالص باشد.
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
شهری است به خوزستان. (منتهی الارب) :
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکّر
با دو رخ و با دو لب تو ما را
ایوان همه چون ششتر است و عسکر.
قطران.
بگفتار خیر و بدیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن.
ناصرخسرو.
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
فتح آنچنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به عسکر مکرم و عسکری شود.
- نی عسکر، نیشکر عسکری. نی که از عسکر آرند:
نی نی بدولت تو امیر سخن منم
عسکرکش من این نی عسکر نکوتر است.
خاقانی.
، در بیت ذیل از سوزنی بمناسبت شکرخیز بودن خوزستان و شهر عسکر یا عسکر مکرم آنجا کلمه عسکر در مصراع دوم ظاهراً معنی شکر دارد:
بارگه عسکریست دو لب شیرینت
پارۀ عسکر مگر به لب زده داری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
ابن حصین (یا ابن محمد بن حسین) نخشبی، مکنی به ابوتراب. از مشایخ خراسان در قرن سوم هجری. رجوع به ابوتراب (عسکربن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5، الکواکب الدریه ج 1 ص 202، مفتاح السعاده ج 2 ص 174
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ)
موضعی است به حرۀ بنی سلیم. (منتهی الارب). جایگاهی است در حره بنی سلیم، و نام آن در شعر عباس بن مرداس آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
فروزینۀ تنور. (منتهی الارب). وقود تنور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ جِ)
جمع واژۀ عیسجور. (ناظم الاطباء). رجوع به عیسجور شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
لشکر، و کلمه فارسی است. (از دهار) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب لشکر است. (آنندراج) (غیاث اللغات). جند. سپاه. اصل آن لشکر است. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی). ابن قتیبه، عسکر را فارسی دانسته است و ابن درید آن را همان ’لشکر’ فارسی نوشته است بمعنی مجتمع و گروه سپاهیان. (از المعرب جوالیقی). ج، عساکر:
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است.
خاقانی.
بالای هفت خیمۀ فیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی.
، گروه. (منتهی الارب). جمع. (اقرب الموارد) ، بسیار از هر چیزی، تاریکی شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عساکر. (اقرب الموارد) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَجْ جَ)
نعت مفعولی از تسجیر. رجوع به تسجیر شود، شعر مسجر، موی فروهشته و مسترسل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ عَ)
نیک نگریستن. (از منتهی الارب). سخت و شدید نگاه کردن. (از اقرب الموارد) ، درسیر و سفر بودن شتر. (از منتهی الارب) : عسجر الابل، شتران به سیر و حرکت خود ادامه دادند. (از اقرب الموارد) ، نمک زدن گوشت را. (از منتهی الارب) : عسجر اللحم، گوشت را نمک زد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ رَ)
بدی و پلیدی. (منتهی الارب). خبث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دشوار. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (دهار). صعب. (اقرب الموارد). دشخوار. سخت. عسر. مشکل. مقابل یسیر:
ورمان همی بباید او را شناختن
بی چون و بی چگونه طریقیست بس عسیر.
ناصرخسرو.
- حاجه عسیر، نیاز دشوار. (منتهی الارب). حاجت متعسر و سخت. (از اقرب الموارد).
- عسیرالعلاج، بیماری که چارۀ آن دشوارباشد: مرض عسیرالعلاج. (ناظم الاطباء).
- عسیرالمرور، راهی که عبورومرور از آن با زحمت و عسرت بود: راه عسیرالمرور. (ناظم الاطباء).
- عسیرالمضغ، آنچه جویدن آن سخت باشد. دشوارمضغ. دشوارخای.
- یوم عسیر، روز دشوار و سخت، یا روز بد. (منتهی الارب). روز دشوار. (دهار). روز شدید یا شوم. (از اقرب الموارد) : فذلک یومئذ یوم عسیر (قرآن 9/74) ، و آن روز روزی است دشوار. و کان یوماً علی الکافرین عسیراً (قرآن 26/25) ،و بوده است روزی بر کافران دشوار.
چنان ماند قاضی به جورش اسیر
که گفت ان هذا لیوم عسیر.
سعدی.
، ناقه عسیر، شتر که در اول ریاضت سوار شده باشند او را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر نارام کرده. (دهار) ، شتر ماده که بسال نخست بار نگیرد. (منتهی الارب). ماده شتر که سال نخستش فرارسیده باشد و حامل نگردد. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ دم برداشتۀ دونده. (ناظم الاطباء). ناقه ای که در هنگام دویدن دم خود را بلند کرده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تنور تافتن، گرم کردن، پر کردن جوی، کلند نهادن (کلند ساجور چوبی که برگردن سگ بندند)، فرو آویختن، فرو رفتن آب به زمین، نالیدن ماده شتر
فرهنگ لغت هوشیار
آهوک آک (عیب)، اندوه، آشکار کرده گردن تافتن، در گذشتن از بیم، دم برداشتن: اسپ، ستیهیدن مغند گی (مغنده غده غده) دژپیهگی، بیرون آمد گی برجستگی، اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسر
تصویر عسر
دشوار گردیدن، تنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنجر
تصویر عنجر
پلید زبان زن، چیره بر شوی، بی شرم زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسار
تصویر عسار
درویشی تنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسبر
تصویر عسبر
پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسجد
تصویر عسجد
جوهر هر قسم که باشد، مانند مروارید و یاقوت و زر و طلا، گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
لشکر و سپاه، جند، مجتمع و گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیر
تصویر عسیر
دشوار، سخت، مشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجر
تصویر عاجر
سست و ناتوان، درمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسجره
تصویر عسجره
پلیدی، نگریستن، نمک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسجد
تصویر عسجد
((عَ سْ جَ))
زر، گوهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
((عَ کَ))
لشکر، سپاه، جمع عساکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسیر
تصویر عسیر
((عَ))
سخت، دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسر
تصویر عسر
سختی، دشواری، تنگدستی، فقر
فرهنگ فارسی معین
ارتش، جیش، سپاه، فوج، گند، لشکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زر، طلا
متضاد: سیم، فضه
فرهنگ واژه مترادف متضاد