عین ها، ذات ها و نفس ها، ذات هر چیز، چشم ها، چشمه ها، چیزهای آماده و حاضر، بزرگ ها و مهتران قوم، مردان بزرگ و شریف، جمع واژۀ عین عیون اعمال: شغل های بزرگ، کارهای بزرگ
عین ها، ذات ها و نفس ها، ذات هر چیز، چشم ها، چشمه ها، چیزهای آماده و حاضر، بزرگ ها و مهتران قوم، مردان بزرگ و شریف، جمعِ واژۀ عین عیون اعمال: شغل های بزرگ، کارهای بزرگ
جمع واژۀ عین. رجوع به عین شود. چشم ها. دیده ها: خاک راهی که بر او میگذری ساکن باش که عیونست و جفونست و خدود است و قدود. سعدی. ، چشمه های آب: که فلانجا حوض آبست و عیون تا دراندازد به حوضت سرنگون. مولوی. - عیون حسین بن زید، چشمه ای است. (منتهی الارب). ، بزرگان. مهم ها: نه درصدد عیون اعمالم نه از عدد وجوه اعیانم. مسعودسعد. عیون کتب نامحصور در آن منضد گردانیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 63) ، لؤلؤ مدحرج و غلطان، و مفرد ندارد و نمیتوان ’عین’ گفت. (از الجماهر بیرونی ص 125). نوعی از مروارید است که شاهوار گویند. (جواهرنامه). مروارید مدحرج که آن را خوشاب و نجم گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جَمعِ واژۀ عَین. رجوع به عَین شود. چشم ها. دیده ها: خاک راهی که بر او میگذری ساکن باش که عیونست و جفونست و خدود است و قدود. سعدی. ، چشمه های آب: که فلانجا حوض آبست و عیون تا دراندازد به حوضت سرنگون. مولوی. - عیون حسین بن زید، چشمه ای است. (منتهی الارب). ، بزرگان. مهم ها: نه درصدد عیون اعمالم نه از عدد وجوه اعیانم. مسعودسعد. عیون کتب نامحصور در آن منضد گردانیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 63) ، لؤلؤ مدحرج و غلطان، و مفرد ندارد و نمیتوان ’عین’ گفت. (از الجماهر بیرونی ص 125). نوعی از مروارید است که شاهوار گویند. (جواهرنامه). مروارید مدحرج که آن را خوشاب و نجم گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
ستور کفیده و موی رفته دست و پا. و اسب ’عرون’زده. (منتهی الارب). ستور کفیده دست و پای و موی رفته. اسب ’عرنه’زده. (ناظم الاطباء). دابه که به بیماری ’عران’ دچار شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به عرن شود
ستور کفیده و موی رفته دست و پا. و اسب ’عرون’زده. (منتهی الارب). ستور کفیده دست و پای و موی رفته. اسب ’عرنه’زده. (ناظم الاطباء). دابه که به بیماری ’عِران’ دچار شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَرَن شود
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی. رودکی. ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد دیو پای. معروفی بلخی. فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. ولیکن مرا از فریدون و جم فزون است مردی و فر و درم. فردوسی. از ایشان بکشتم فزون از شمار به پیروزی دولت شهریار. فردوسی. دلیران ترکان فزون از هزار همه نامداران خنجرگذار. فردوسی. در این بلاد فزون دارد از هزار کلات به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ. فرخی. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون زآنکه دیگر درختان بسال. عنصری. کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. منوچهری. وگر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است زردیش برون است و سپیدیش درون است. منوچهری. کرا ترس و وهمی کنی گونه گون بسوگند کن تا بترسد فزون. اسدی. شنیدم هنرهاش دیدم کنون پدیدار هست از شنیدن فزون. اسدی. درختی که دارد فزونتر بر اوی فزون افکند سنگ هر کس بر اوی. اسدی. موسی بقول عام چهل رش بود وز ما فزون نبود رسول ما. ناصرخسرو. غرض زین رسول مخیر چه دانی که زین هرچه گفتم به است و فزونتر. ناصرخسرو. ور همی آباد خواهد خاک را چون ز آبادی فزونستش خراب. ناصرخسرو. اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی). ترا هر دم غم صدساله روزی است ذخیره زین فزون نتوان نهادن. خاقانی. بدخلق هرچت فزونتر رسد نکویی فزونتر رسان خلق را. خاقانی. سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش. خاقانی. بار عنا کش به شب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. خود مکن این، تیغ ترا زور دان ورنه فزون می ده و کم می ستان. نظامی. ممتع دارش از بخت و جوانی ز هر چیزش فزودن ده زندگانی. نظامی. - بفزون، روبافزایش. روبفزونی: دولتش باقی و نعمت بفزون راوقی بر کف و معشوق ببر. فرخی. - برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف). ترکیب ها: - فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) : گزین کرد گردی ز هر کشوری که هر یک فزونند از لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ به او رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون. فردوسی. نخجیردلان این فلک را شاگرد باشد فزون ز بهرام. فرخی. از خط بغداد و سطح دجله فزون است نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان. خاقانی
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی. رودکی. ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد دیو پای. معروفی بلخی. فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. ولیکن مرا از فریدون و جم فزون است مردی و فر و درم. فردوسی. از ایشان بکشتم فزون از شمار به پیروزی دولت شهریار. فردوسی. دلیران ترکان فزون از هزار همه نامداران خنجرگذار. فردوسی. در این بلاد فزون دارد از هزار کلات به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ. فرخی. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون زآنکه دیگر درختان بسال. عنصری. کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. منوچهری. وگر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است زردیش برون است و سپیدیش درون است. منوچهری. کرا ترس و وهمی کنی گونه گون بسوگند کن تا بترسد فزون. اسدی. شنیدم هنرهاش دیدم کنون پدیدار هست از شنیدن فزون. اسدی. درختی که دارد فزونتر بر اوی فزون افکند سنگ هر کس بر اوی. اسدی. موسی بقول عام چهل رش بود وز ما فزون نبود رسول ما. ناصرخسرو. غرض زین رسول مخیر چه دانی که زین هرچه گفتم به است و فزونتر. ناصرخسرو. ور همی آباد خواهد خاک را چون ز آبادی فزونستش خراب. ناصرخسرو. اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی). ترا هر دم غم صدساله روزی است ذخیره زین فزون نتوان نهادن. خاقانی. بدخلق هرچت فزونتر رسد نکویی فزونتر رسان خلق را. خاقانی. سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش. خاقانی. بار عنا کش به شب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. خود مکن این، تیغ ترا زور دان ورنه فزون می ده و کم می ستان. نظامی. ممتع دارش از بخت و جوانی ز هر چیزش فزودن ده زندگانی. نظامی. - بفزون، روبافزایش. روبفزونی: دولتش باقی و نعمت بفزون راوقی بر کف و معشوق ببر. فرخی. - برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف). ترکیب ها: - فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) : گزین کرد گردی ز هر کشوری که هر یک فزونند از لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ به او رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون. فردوسی. نخجیردلان این فلک را شاگرد باشد فزون ز بهرام. فرخی. از خط بغداد و سطح دجله فزون است نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان. خاقانی
کلمه ای است جهت عطوفت و مهربانی خواستن. (منتهی الارب). کلمه ای است که بدان عطوفت و مهربانی میخواهند. (ناظم الاطباء). عزوی و تعزی ̍ دو کلمه اند استعطاف را در لغت اهل ’شحر’، و آنان چنین گویند: عزوی تعزی لقد کان کذا و کذا، و آن را در مقام تلطف و استعطاف گویند، چنانکه ما گوئیم: لعمری کان کذا و کذا. (از اقرب الموارد)
کلمه ای است جهت عطوفت و مهربانی خواستن. (منتهی الارب). کلمه ای است که بدان عطوفت و مهربانی میخواهند. (ناظم الاطباء). عزوی و تَعزی ̍ دو کلمه اند استعطاف را در لغت اهل ’شحر’، و آنان چنین گویند: عزوی تعزی لقد کان کذا و کذا، و آن را در مقام تلطف و استعطاف گویند، چنانکه ما گوئیم: لعمری کان کذا و کذا. (از اقرب الموارد)
نسبت و دعوی. (منتهی الارب). اسم است از اعتزاء، و از حیث وزن و معنی چون نسبه و انتساب باشد، چنانکه گویند: هو حسن العزوه، یعنی او نیکوانتساب است. (از اقرب الموارد). عزیه. و رجوع به عزیه شود، صبر و شکیبائی. (از اقرب الموارد)
نسبت و دعوی. (منتهی الارب). اسم است از اعتزاء، و از حیث وزن و معنی چون نسبه و انتساب باشد، چنانکه گویند: هو حَسَن العزوه، یعنی او نیکوانتساب است. (از اقرب الموارد). عِزیه. و رجوع به عزیه شود، صبر و شکیبائی. (از اقرب الموارد)
کسی که بر عزم و قصد خود پایداری کند تا به هدف خویش برسد. (از اقرب الموارد) ، گنده پیر. (منتهی الارب). پیره زال. (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، شترمادۀ مسن که درآن اندکی قوت باشد. (منتهی الارب). ناقۀ سالخورده که در آن بقیه ای از جوانی باشد. (از اقرب الموارد)
کسی که بر عزم و قصد خود پایداری کند تا به هدف خویش برسد. (از اقرب الموارد) ، گنده پیر. (منتهی الارب). پیره زال. (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، شترمادۀ مسن که درآن اندکی قوت باشد. (منتهی الارب). ناقۀ سالخورده که در آن بقیه ای از جوانی باشد. (از اقرب الموارد)
بار درخت پسته در حال بی مغزیش، و آن در دباغت بکار آید. یا بار درختی بدمزۀ زبان گز. (منتهی الارب). بار درخت پسته را گویند و بپارسی پسته گویند، چون مغز نباشد دردهد و پوستها را برآیند، و پارسیان او را قزغند گویند و بزغند نیز گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بار درخت پسته است در سالی که مغز آن منعقد و بسته نشود، و آن دباغت راست. و گویند آن بار درختی است که مزه ای ناپسند دارد. (از اقرب الموارد)
بار درخت پسته در حال بی مغزیش، و آن در دباغت بکار آید. یا بار درختی بدمزۀ زبان گز. (منتهی الارب). بار درخت پسته را گویند و بپارسی پسته گویند، چون مغز نباشد دردهد و پوستها را برآیند، و پارسیان او را قزغند گویند و بزغند نیز گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بار درخت پسته است در سالی که مغز آن منعقد و بسته نشود، و آن دباغت راست. و گویند آن بار درختی است که مزه ای ناپسند دارد. (از اقرب الموارد)
گوسفند بدقلق. شاه سیئهالخلق. بز بدخو. گوسپند بدخو. (منتهی الارب)، کثیرالحزن، جمع واژۀ حزن، به معنی زمین درشت و سنگلاخ: بردیم ناز حیزان تا ایر سخت بود چون ایر سست گشت چه حیزان و چه حزون. سوزنی. و ینبت (آمارنطن) فی اماکن و عره و فی حزون الارض. (ابن البیطار)
گوسفند بدقلق. شاه سیئهالخلق. بز بدخو. گوسپند بدخو. (منتهی الارب)، کثیرالحزن، جَمعِ واژۀ حزن، به معنی زمین درشت و سنگلاخ: بردیم ناز حیزان تا ایر سخت بود چون ایر سست گشت چه حیزان و چه حزون. سوزنی. و ینبت (آمارنطن) فی اماکن و عره و فی حزون الارض. (ابن البیطار)