جدول جو
جدول جو

معنی عزهل - جستجوی لغت در جدول جو

عزهل
(عِ هََ ل ل)
فارغ از هر چیزی. (منتهی الارب). فارغ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عزهل
(عِ هَِ)
مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مرد مضطرب. (از اقرب الموارد) ، کبوتر یا چوزۀ آن. (منتهی الارب). ذکر و نر از کبوتر، و گویند جوجۀ آن. (از اقرب الموارد). عزهل. و رجوع به عزهل شود، درگذرنده و پیشی گیرندۀ شتاب رو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عزل
تصویر عزل
از کار بازداشتن، بیکار کردن، برکنار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ لَ مَ)
یکسو نمودن و جدا کردن و بیکار ساختن. (از منتهی الارب). جدا کردن. (دهار). جدا کردن و معزول کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بازداشتن چیزی را از غیر و یکسو نمودن و اخراج کردن. (از ناظم الاطباء). دور کردن چیزی را به کناری و جدا کردن آن. (از اقرب الموارد). از کار انداختن. بیکار کردن. معزول کردن. مقابل نصب. مقابل تولیت. پیاده کردن از عمل. از کار برکنار کردن
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آنچه پیشکی در بیت المال درآید بی وزن و بی انتقاد تا وقت اداء. (منتهی الارب). آنچه پیشکی در بیت المال وارد شود در صورتی که غیرموزون و غیرمنتقد باشد. (ناظم الاطباء). آنچه وزن نشده وسره از ناسره جدانشده، قبل از موعد به بیت المال وارد شود تا وقت ادای دین فرارسد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
نام ناحیه ای است، و آبی است بین بصره و یمامه، که در شعر امروءالقیس آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ زُ)
مرد بی سلاح. (منتهی الارب). آنکه سلاح با او نباشد. (از اقرب الموارد). ج، اعزال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُزْ زَ)
جمع واژۀ أعزل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اعزل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ جَ)
ارجمند گردیدن. (از منتهی الارب). ارجمند شدن. (دهار). عزیز شدن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) ، قوی شدن بعد خواری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ضعیف شدن، از اضداد است. (از اقرب الموارد) ، کمیاب شدن، روان گردیدن آب، روان شدن آنچه در زخم بود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عزّ. عزازه. رجوع به عز شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ زَ)
دختر حمیل بن حفص بن ایاس حاجبیۀ غفاریۀ ضمریه. وی زنی ادیب و خوش بیان و از اهالی مدینه بود و در عهد عبدالملک بن مروان به مصر رفت و به تعلیم زنان حرم عبدالملک پرداخت. او را با ’کثیر’ شاعر حکایاتی است، از آن جمله روزی ام البنین (خواهر عمر بن عبدالعزیز و همسر ولید بن عبدالملک) عزه را گفت آیا این بیت کثیر را شنیده ای:
قضی کل ذی دین فوفی غریمه
و عزه ممطول معنی غریمها
گفت آری. سپس درباره دین او به کثیر از وی پرسید. عزه جواب گفت که او را بوسه ای وعده داده ام. پس ام البنین به وی گفت وعده خود را وفا کن و گناه آن را من بعهده میگیرم. عزه به سال 85 ه. ق. در مصر درگذشت. (از اعلام زرکلی از سمطاللآلی و ابن خلکان و التاج). و رجوع به اعلام النساء شود:
نوروز برنگاشت بصحرا بمشک و می
تمثال های عزه و تصویرهای می.
منوچهری.
وآن خجسته و پنج شاعر کو کجا بودندشان
عزه و عفرا و هند و میّه و لیلی سکن.
منوچهری.
- عزه و کثیر، معشوقه وعاشقی مثلی از عرب. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ زَ)
اسم المره است از مصدر عز. (از اقرب الموارد). رجوع به عز شود، آهوبرۀ ماده. (منتهی الارب). بچۀ مادینۀ آهو. (از اقرب الموارد). عزانه است که بفارسی آهوبره نامند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عِ زَ)
گروهی مجتمع از مردم. (منتهی الارب). عصبه و گروه از مردم، و تاء آن عوض لام الفعل محذوف است که آن واو باشد. ج، عزون، عزی ̍، و بر خلاف قیاس عزات بکار نبرند: فی الدار عزون، در خانه اصناف و اقسامی از مردم هستند. و برخی عزون را گروههایی دانند که متفرق و پراکنده آیند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ)
ارجمندی و عزیزی، خلاف ذل. (منتهی الارب). و رجوع به عزت شود، چیرگی و قوت و شدت. (منتهی الارب). اسم است بمعنی غلبه کردن در معازّه. و گویند عزه غیر از کبر است، چه عزه شناختن انسان است حقیقت نفس خود را و قرار دادن آن است در مقام و منزلت خود، اما کبر، جهل انسان است نسبت به نفس خود و قرار دادن آن است در منزلتی بالاتر از منزلت و مقام خود. (از اقرب الموارد) : فألقوا حبالهم و عصیّهم و قالوا بعزه فرعون انا لنحن الغالبون (قرآن 44/26) ، پس ریسمانها و چوبدستهای خود را انداختند و گفتند به عزت فرعون ما غلبه کنندگانیم. سبحان ربک رب العزه عما یصفون (قرآن 180/37) ، منزه است پروردگار تو، خدای عزت، از آنچه وصف میکنند. الذین یتخذون الکافرین اولیاء من دون المؤمنین اء یبتغون عندهم العزه فان العزه ﷲ جمیعاً (قرآن 139/4) ، کسانی که کافران را بدوستی برمیگزینند نه مؤمنان را، آیا نزد آنان عزت را میجویند، همانا عزت بتمامی خدای راست. قال فبعزتک لاغوینّهم أجمعین (قرآن 82/38) ، گفت به عزت تو همگی آنان را گمراه خواهم کرد، گاهی استعاره است حمیت و انفت و تکبر ناپسند را، چون این گفتۀ خداوند: و اذاقیل له اتق اﷲ أخذته العزه بالاثم (قرآن 206/2) ، آنگاه که به او گفته شود خداوند را پرهیز کن، حمیت و انفت به گناه، او را فرامیگیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِزْهْ / عَ زِهْ)
مرد که طرب و جماع رادوست ندارد و بازگردنده از آن. یا ناکس. یا آن که نپوشد کینۀ صاحب خود را. (منتهی الارب) : رجل عزه، مرد روی گردان از لهو و از زنان که از آنها بطرب نیاید و از آنها دوری جوید. و گویند شخص لئیم و پست. و گویندآنکه بغض و کینۀ دوست خود را کتمان نکند. (از اقرب الموارد). عزهاء. عزهاه. عزهی (ع ها / ع هی ی) . عنزهانی. عنزهو. عنزهوه. ج، عزاه، عزاهی، و عزهون. (اقرب الموارد). و رجوع به عزهات شود
لغت نامه دهخدا
پسر ابوناداب که تابوت عهد در حوالی خانه او که در قرب یعاریم بود توقف نمود و چون وی دستش را به صندوق عهد دراز کرد بدان واسطه خداوند او را کشت زیرا که این مطلب مخالف امر حضرت اقدس الهی بود، چه شغل حمل صندوق بر بنی قهاث موکول بود. (قاموس کتاب مقدس)
دختر عیاض بن ابی قرصانه. زنی راوی حدیث بود و زیاد بن یسار و اهالی فلسطین از او روایت کرده اند. (از اعلام النساء از الاستدراک و طبقات الاتقیاء)
دختر ابوسفیان و خواهر معاویه است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَنْ نُ)
دور شدن از بدی. (منتهی الارب) (آنندراج). دور شدن از چیزی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُزْ زا)
نام پرده ای از موسیقی است که آن شعبه ای از زنگوله باشد. و آن را به تخفیف زاء نیز خوانده اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
پادشاه بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). آن پادشاه که زور دست اوهیچ دست نبود. (مهذب الاسماء) ، زن که شوی ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن زن که شوی نبود او را. (مهذب الاسماء). ج، عواهل
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ هََ)
نیک خورش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
درگذرنده و پیشی گیرندۀ شتاب رو. (منتهی الارب). سبقت گیرندۀ سریع. (از اقرب الموارد) ، تیزرو و چست و سبکروح. (منتهی الارب). سریع خفیف. (اقرب الموارد) ، شتر نر برسرخودگذاشته و شتر به چرا رهاکرده. (منتهی الارب). جمل و شتر اهمال شده. (از اقرب الموارد). ابل. (مخزن الادویه). ج، عزاهیل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ ها / عِ هی ی)
بمعنی عزه (ع زه / ع زه ) است. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عزه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
دوری و گوشه نشینی، و از آن جمله است حدیث: العزله عباده. (از منتهی الارب). اسم است اعتزال را. (از اقرب الموارد). جدائی. (دهار). گوشه گرفتن ازبرای عبادت، و جدا شدن از زن و فرزند. (آنندراج). خارج شدن از مخالطت و آمیزش با خلق بوسیلۀ انزواء و انقطاع. (از تعریفات جرجانی). عزلت. و رجوع به عزلت شود
لغت نامه دهخدا
دهی است به یمن از اعمال بحرانه. (منتهی الارب). عزله بحرانه، از قرای یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ضعف. (اقرب الموارد). سستی و ضعف. (ناظم الاطباء). سست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ هََ ل ل)
شتر استوار. (منتهی الارب). شدید و سخت و قوی از شتران. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
شتر مادۀ تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یا ناقۀ برگزیدۀ استواراندام توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناقۀ نجیب و شدید. (از اقرب الموارد). و گاهی بضرورت شعر آن را به تشدید لام میخوانند. (از منتهی الارب). عیهله. عیهول. عیهال. رجوع به عیهله و عیهول و عیهال شود، مرد سبک و چست که یک جا قرار نگیرد، امراءه عیهل نیز چنین است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باد تند، زن بلندبالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عاهل
تصویر عاهل
زن بی شوی، فرمانروا شاه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزله
تصویر عزله
سرسرین از استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه تازی نیست و شاید همان ازمل باشد که برابراست با آواز این واژه در غیاث اللغات آمده بی آن که کجایی بودن آن آشکارشود آنندراج نیز دراین زمینه خاموش است نام پرده ای ازخنیا شاخه ای از زنگوله سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهل
تصویر زهل
سپید شدن تابان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
یکسو نمودن و جدا کردن و بیکار ساختن، بر کناری از کار، معزولی، پیاده کردن از عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزه
تصویر عزه
آهو بره: ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزل
تصویر عزل
((عَ زْ))
برکنار کردن، از کار بازداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عزل
تصویر عزل
برکناری
فرهنگ واژه فارسی سره
اخراج، انفصال، برکناری، خلع، منفصل
متضاد: استخدام
فرهنگ واژه مترادف متضاد