جدول جو
جدول جو

معنی عروکه - جستجوی لغت در جدول جو

عروکه
(عَ کَ)
ناقه که بدون مالیدن کوهان فربهی آن دریافته نشود، و ناقه ای که در پیه کوهانش شک باشد. (منتهی الارب). ماده شتری که فربهی آن شناخته نشود مگر بامالیدن سنامش، و گویند ماده شتری است که نسبت به سنام آن شک کنند که آیا دارای پیه است یا نه. (از اقرب الموارد). ج، عرک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عریکه
تصویر عریکه
نفس، طبیعت، خلق، خوی، سرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروسه
تصویر عروسه
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوک، پیوگ، بیوگ، نوعروس، تازه عروس، ویوگ، گلین، بیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروه
تصویر عروه
حلقه، دسته، دستگیره، دستۀ چیزی، مثل دستۀ ابریق، دستاویز، مال نفیس و پربها، آنچه بشود به آن امید داشت واطمینان کرد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ)
ارض معروکه، زمین ازدحام و انبوه رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، زمین رندیده و پاسپرکردۀ ستوران چندان که بی نبات و تباه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
روکاء. آواز بوم نر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به روکاء شود، موج، لغت بغدادی است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
یک مرتبه. ج، عرکات، لقیته عرکه أو عرکات، یک بار یا بارها او را دیدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ کَ)
مرد خبیث و پلید، هو عرکه یعرک الاذی بجنبه، او ’عرکه’ است و آزار را در پهلوی خود حمل می کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
حائض گردیدن. (منتهی الارب). حیض افتادن زن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). عرک. عراک. و رجوع به عرک شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرکی ّ. (منتهی الارب). جج عرکی، که صیاد ماهی باشد. و از آن جمله است ’علیکم ما صادت عروککم’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ وَ)
ابن حزام بن مهاجر ضنی، از بنی عذره. شاعر بود و نسبت به دخترعم خود ’عفراء’ عشق میورزید، عروه و عفراء در یک منزل پرورش یافتند زیرا پدرعروه آنگاه که وی خردسال بود درگذشت و عم او سرپرستی وی را بعهده گرفت. و چون عروه بسن رشد رسید از عفراء خواستگاری کرد ولی مادر او کابینی خارج از توانائی وی خواست. لذا او بار سفر بنزد عمی که در یمن داشت ببست و چون از این سفر بازگشت، عفراء با شخصی اموی از اهالی بلقاء شام ازدواج کرده بود. وی نیز بدانها پیوست و آن اموی او را اکرام کرد. پس از صباحی چند عروه بقصد قبیلۀ خود راه بازگشت گرفت ولی پیش از رسیدن به مقصد بسبب ضعف و لاغریی که از عشق عفرا او را دست داده بود درگذشت (در حدود سال 30 هجری) و در وادی القری بنزدیکی مدینه دفن شد. او را دیوان شعر کوچکی است. (از الاعلام زرکلی از شرح الشواهد، و فوات الوفیات، و الشعر و الشعراء، و مصارع العشاق) :
بزیر گل زند چنگی، بزیر سروبن نایی
بزیر یاسمین عروه، بزیر نسترن عفرا.
منوچهری.
وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید
اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج.
سنائی.
جود عفرا و طبع او عروه ست
روز بخشندگی و گاه سخا.
ادیب صابر.
چون بلبله دهان بدهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند.
خاقانی.
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقی چو قیس عامری و عروۀ حزام.
خاقانی.
و رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 204 و 205 و به ’عروه و عفراء’ در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(عُرْ وَ)
گوشه و جای گرفت دلو و کوزه. (منتهی الارب). گوشه و گوشواره و دسته. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). عروه از دلو و کوزه، دسته و مقبض آنهاست یعنی گوش و اذن آنها. (از اقرب الموارد). گوشۀ هر چیز و دستۀ هر چیز و دستۀ کوزه و آفتابه و هر چیز که مثل آن باشد که به دست میتوان گرفت. و کسانی که به معنی رسن گویند در هیچ کتاب دیده نشده، ظاهراً خطاست. (غیاث اللغات). دستۀ ابریق. (فرهنگ فارسی معین) ، هر گونه حلقه که به دست گرفته شود، چنانکه گویند: و ذلک أوثق عری الایمان، یعنی آن محکم ترین دست آویزهای ایمان است. (از اقرب الموارد). دستاویز و مستمسک. (فرهنگ فارسی معین) : چون رایات عالیه سایه بر آن دیار افکند اکثر ایشان به عروۀ دولت تمسک نمایند. (جهانگشای جوینی) ، آنچه بدان اطمینان شود و بر آن اعتماد گردد، چنانکه گویند: الصحابه عری الاسلام یعنی صحابه مورد اعتماد و تکیه گاه در اسلام باشند. (از اقرب الموارد) ، بهترین مال، مانند اسب جواد. (منتهی الارب). مال نفیس چون اسب نجیب و کریم. (از اقرب الموارد) ، عروهالثوب، تکمۀ جامه که اخت زره است. (منتهی الارب) (آنندراج). تکمۀ جامه که مقابل مادگی باشد. (ناظم الاطباء). تکمه جای پیراهن. جایی که تکمۀ پیراهن در آن وارد شود، گوشت نمایان زیر تندی شرمگاه زن، که باریک گردیده به چپ و راست چسبد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گوشت نمایان در تندی میان فرج که باریک گردیده به چپ و راست می چسبد. (ناظم الاطباء) ، گروه مردم، درختستان بزرگ، و درختستان با خار بسیار، گیاه شوره که شتر در تنگسال خورد. (منتهی الارب). ’حمض’ که در خشک سالی آن را چرا کنند. (از اقرب الموارد) ، درختان انبوه و درهم پیچیده که درزمستان شتر در آن جای گیرد و خورد از آن. (منتهی الارب). درختان درهم پیچیده که شتران در آنجا زمستان کنند و از آن خورند. (از اقرب الموارد) ، درخت، که برگش در زمستان نیفتد. و هر گیاه که در زمستان باقی باشد. (منتهی الارب). آنچه در زمستان برگش نریزد. (از اقرب الموارد) ، گرداگرد شهر. (منتهی الارب). حوالی بلد. (اقرب الموارد) ، شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُرْوَ)
ابن زبیر بن عوام اسدی قرشی، مکنی به ابوعبدالله. یکی از فقهای سبعه بود در مدینه. وی بسال 22 هجری متولد شد و شخصی عالم به دین و صالح بود و در فتنه های آن روزگار دخالتی نکرد. او از مدینه به بصره و از آنجا به مصر رفت و مدت هفت سال در آنجا اقامت گزید. آنگاه به مدینه بازگشت و به سال 93 ه. ق. درگذشت. عروه برادر تنی عبدالله بن زبیر است و چاه زبیر در مدینه به وی منسوب است. (از الاعلام زرکلی از ابن خلکان و سیر النبلاء و صفه الصفوه و حلیه الاولیاء). و رجوع به ابوعبدالله (عروه...) و ابومحمد (عروه...) شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
عرب زبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عرب خالص شدن و دچار لحن نشدن، و فعل آن از باب ششم است، و گویند عروبه و عروبیه از مصادر بدون فعل می باشند. (از اقرب الموارد). عروبیّه. رجوع به عروبیه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
ابن ابی عروبه، از اعلام است و صحیح آن به لام است و ترک آن غلط، یا قلیل الاستعمال. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
بدروشی و درنگی و سستی در رفتار از لاغری ویا ماندگی. (منتهی الارب) (آنندراج). بد رفتن یا به درنگی رفتن از لاغری یا ماندگی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ کَ)
شیر که پیش فیقۀ نخستین دوشند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ کَ)
خارپشت ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
رعاد، که قسمی ماهی دارای الکتریسیته است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). سمکهالرعد. رجوع به رعاد و رعد در ردیفهای خود و نیز المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. (منتهی الارب). دانا به چیزی، گویند: رجل عروف و عروفه بالامور، یعنی مردی که به امور دانا باشد و هرگاه کسی را یک بار دیده باشد، او را بشناسد (و تاء کلمه برای مبالغه است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سوار گردیدن بر ستور. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ / سِ)
بمعنی عروس، که زن نوکدخدا باشد. (آنندراج). بیوک و عروس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
کوهان یا باقی ماندۀ آن. (منتهی الارب). کوهان شتر. (غیاث اللغات). سنام. (اقرب الموارد). سنام بعیر است، یعنی کوهان شتر. (مخزن الادویه). جبله. کتر، نفس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، طبیعت و خوی: رجل لین العریکه، نرم خوی. لانت عریکته، نخوت و تکبر او شکست. (از منتهی الارب). طبیعت. (غیاث اللغات) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، عرائک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
از بطنهای هواره است که قبیله ای از بربر است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 363)
لغت نامه دهخدا
دسته کوزه، دسته دول، زرفین (حلقه)، دستاویز، شیربیشه، همیشه سبز، درخت انبوه، ستور نژاده -9 مادگی در پوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روکه
تصویر روکه
آوای بوف آوای جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروفه
تصویر عروفه
دانا کارشناس: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریکه
تصویر عریکه
طبیعت و خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروکه
تصویر سروکه
بدمنشی، سسترفتاری، ماند گی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروه
تصویر عروه
((عُ رْ وِ))
مال نفیس، آن چه که بشود به آن امید داشت و اطمینان کرد، دستآویز، دسته کوزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عریکه
تصویر عریکه
((عَ کَ یا کِ))
خلق و خوی
فرهنگ فارسی معین
خلق، خو، سرشت، طبیعت، نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد