جدول جو
جدول جو

معنی عرقاه - جستجوی لغت در جدول جو

عرقاه
(عَ رَ)
چوب نخستین دلو. (آنندراج). عرقات. رجوع به عرقات شود
لغت نامه دهخدا
عرقاه
(عَ)
آب صافی. (از منتهی الارب). ’نطفه’ و صاف از آب. (از اقرب الموارد) ، چوبی است بر عرض دلو قرار داده شده. (از اقرب الموارد) ، بن و اصل مال. یا بیخ درخت که از آن بیخهای دیگر برآید. (منتهی الارب). اصل یا اصل مال، یا بیخ درخت که ریشه ها از آن منشعب گردد. (از اقرب الموارد). گویند ’استأصل اﷲ عرقاتهم’ یعنی خداوند بیخ و ریشه آنان را برکند!. در این جمله ’عرقاه’ را اگر به فتح اول بخوانیم تاء آن نیز مفتوح خوانده میشود، بنابراین که مفرد است، و این بیشتر به کار میرود. و میتوان آن را به کسر اول خواند که در این صورت تاء آن نیز مکسورگردد بنابراین که جمع مؤنث سالم است عرقه را. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عرقاه
(خَ)
چوب چنبر دلو بستن برای آن. (از منتهی الارب). چوب چنبر ساختن برای دلو. (از ناظم الاطباء). عرقی الدلو، ’عرقوتین’ را بر دلو بست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرقیه
تصویر عرقیه
عرق گیر، عرق چین که زیر کلاه یا عمامه بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رِ)
شهری است در چهارفرسخی مشرق طرابلس، و آن آخرین شهر از اعمال دمشق باشد. شهری است در دامنۀ کوه و با دریا در حدود یک میل فاصله دارد. و بر کوه آن قلعه ای است از آن همین شهر. و گویند آن شهری است از عواصم مابین رفنیه و طرابلس. و سیف الدوله بن حمدان با اهالی این شهر جنگیده است و ابوالعباس صفری دراین مورد شعری دارد. بطلمیوس در کتاب ملحمه گوید: طول شهر عرقه 61 درجه و 15 دقیقه، و عرض آن 36 درجه و16 دقیقه است. و در آخر اقلیم چهارم و اول اقلیم پنجم قرار دارد. طالع آن 9 درجه از سنبله و 46 دقیقه تحت 12 درجه و 46 دقیقه از سرطان است. و مانند آن از جدی در مقابل آن است. وسط السماء آن مانند آن است ازحمل. و بیت عاقبتش مانند آن است از میزان و در رأس الغول شرکت دارد. (از معجم البلدان). شهری است به شام، از آن شهر است عروه بن مروان مسند، و واثله بن حسن عرقیان. (منتهی الارب) : از آنجا برفتیم به شهری رسیدیم که آن را عرقه میگفتند، چون از عرقه دو فرسنگ بگذشتیم به لب دریا رسیدیم، و بر ساحل دریا روی از سوی جنوب، چون پنج فرسنگ برفتیم به شهر طرابلس رسیدیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی، ص 14)
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ قَ / عَ رَ قَ)
نام مادر حبان است و حبان کسی است که در روزخندق بر سعد بن معاذ رضی اﷲ عنه تیر انداخت، ’عرقه’ لقب مادر اوست که قلابه نام داشت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
راه در کوه. (منتهی الارب). راهها در کوهها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ / قِ)
در اصطلاح عامۀ مردم، آدم ناقلا و بدجنس و زرنگ. (فرهنگ لغات عامیانه). ارقه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ارقه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ قَ)
مرد بسیارخوی. (منتهی الارب). بسیارعرق. (از اقرب الموارد). عرق. رجوع به عرق شود
لغت نامه دهخدا
(عِ قَ)
بن و بیخ. یا اصل مال. یا بیخ درخت که از آن بیخهای دیگر برآید. (منتهی الارب). اصل، و گویند اصل مال، و گویند ریشه درخت که ریشه های دیگر از آن منشعب میشود. (از اقرب الموارد). ج، عرقات و عرق. (اقرب الموارد). عرقاه. رجوع به عرقاه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منزل. فرودآمدنگاه. (منتهی الارب). ساخت و محله. (اقرب الموارد). عقوه. رجوع به عقوه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
مرقات. نردبان. زینه. (منتهی الارب). سلم. پایه. نردبان از خشت و یا از سنگ. (دهار). ج، مراقی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به مرقات شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پی پاشنه بریدن تا بیفتد. (منتهی الارب). عرقوب ستور را بریدن تا بیفتد. (از ناظم الاطباء). عرقب الدابه، عرقوب دابه را قطع کرد. (از اقرب الموارد) ، برداشتن هر دو پاشنه را تا ایستاده گردد. (منتهی الارب). برداشتن هر دو عرقوب ستور را تا ایستاده گردد. (از ناظم الاطباء). عرقب الدابه، دو عرقوب دابه را بالا برد تا بایستد، از اضداداست. (از اقرب الموارد) ، حیله نمودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
جایگاهی است و نام آن در اخبار آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سخت تافتن. (منتهی الارب). عرقد الحبل، ریسمان را به سختی تاب داد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ قُ صَ / عُ رَ قِ صَ)
یکدانه عرقص. (از اقرب الموارد). رجوع به عرقص شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
میل کردن از توسط. (از منتهی الارب). جور کردن به طور قصد و میل کردن از توسط. (از ناظم الاطباء). دور شدن از قصد وعدل. (از اقرب الموارد) ، راست نگفتن سخن را. (از منتهی الارب). عرقل علیه کلامه، سخن خود رابر او کج کرد. (اقرب الموارد) ، کج نمودن بر کسی کار و سخن را. (از منتهی الارب). عرقل علی فلان، کردار و سخن را بر فلان کج کرد. (از اقرب الموارد) ، دائر نمودن بر کسی کلام غیرمستقیم را. (از منتهی الارب). وادار کردن کسی را بر لازم داشتن کلامی غیر مستقیم و نادرست را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قُ وَ)
عرقوه الدلو، چوب چنبر دلو. (منتهی الارب). عرقاه دلو. و بضم اول خوانده نشود، زیرا وزن ’فعلوه’ در صورتی به ضم اول میتواند باشد که حرف دوم آن نون باشد چون عنصوه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عرقاهو عرقات شود، هر پشتۀ زمین آسان گذار مانند سنگ تودۀ گور. (منتهی الارب). هر تپۀ آسان رو در زمین، گویی که آن سنگ تودۀ قبری است مستطیل. (ازاقرب الموارد)،
{{اسم خاص}} یکی از منازل قمر که ’فرغ’ نامیده میشود: و نیز هر دو فرغ را (از منازل قمر) دو عرقوه خوانند. (التفهیم). رجوع به عرقوهالدلوالسفلی و عرقوه الدلوالعلیا شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ قی یَ)
دستارچه و روپاک ابریشمین. (از برهان). رومال کوچک که به آن عرق پاک کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دستارچه و روپاک ابریشمین که بدان عرق برچینند. (آنندراج). پارچۀ کوچکی که بدان عرق از بدن پاک کنند. دستمال و رومال. (ناظم الاطباء) :
در عرقیه قطرات عرق (؟)
شبنم گل بود بروی ورق.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
چوب نخستین دلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عرقاه. رجوع به عرقاه شود، جمع واژۀ عرقه. (منتهی الارب). رجوع به عرقه شود، جمع واژۀ عرق. (ناظم الاطباء). رجوع به عرق شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرد کج رو که به راه مستقیم نیاید و ثبات نورزد. (منتهی الارب). آنکه بر رشد و راه راست خود، مستقیم نگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جائی است. (منتهی الارب). منظور دو عرق بصره است که عرق ناهق و عرق ثادق می باشد. (از معجم البلدان). رجوع به عرق ناهق شود
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
آب صافی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باران بسیار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زدن ترقوه کسی را: ترقیته ترقاهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ قَ)
چوب میان دو ساق دیوار در پهن نهاده. (منتهی الارب). چوبی که درمیان دو ساق دیوار در پهنا نهاده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یک رسته از خشت و بنا. (منتهی الارب). یک صف و ردیف از خشت و آجر و سنگ در دیوار. گویند بنی البانی و عرقه و عرقتین، چنانکه گویند بنی عرقا و عرقین. (از اقرب الموارد). عرق. رجوع به عرق شود، یک رسته از اسب و مرغ و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عرق. رجوع به عرق شود، زنبیل از برگ خرما بافته، دره، که بدان میزنند. (منتهی الارب). تازیانه ای که بدان میزنند. (ناظم الاطباء) ، طره و نوار گرداگرد خیمه. (منتهی الارب). طره که بر جوانب فسطاط بافته میشود. (اقرب الموارد) ، نوار که بدان اسیران را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عرق و عرقات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، راه کوه وبینی کوه در هوا برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عراه
تصویر عراه
موی میانسر، موی پشت گردن در آدمی، پر گردن در خروس، گربز مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقه
تصویر عرقه
بنگرید به ارقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقاه
تصویر مرقاه
مرقات در فارسی: پایه نردبان پله نردبان پلکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقیه
تصویر عرقیه
دستمال رومال خوی پاک کن خوی گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراقه
تصویر عراقه
باران بسیار، آب روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقه
تصویر عرقه
((عَ قِ))
حیله گر، هوشیار، زرنگ، ارقه
فرهنگ فارسی معین