جدول جو
جدول جو

معنی عرعر - جستجوی لغت در جدول جو

عرعر
صدای الاغ
سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، ابهل، وهل، ارجا، مای مرز، ارس
تصویری از عرعر
تصویر عرعر
فرهنگ فارسی عمید
عرعر
(عَ عَ)
بانگ خر. صدای الاغ. (فرهنگ فارسی معین). بانگ درازگوش. آواز خر. (فرهنگ لغات عامیانه). اسم صوت خر. حکایت صوت خر. نقل صوت خر. نهیق. غان غان، در فارسی به معنی مطلق آواز نیز هست. (آنندراج) :
صوفی است خر و مرید صوفی خرخر
نبود عجب ار خری بود رهبر خر
از عرعر صوفی که بود عرعر خر
در رقص آیند صدهزاران سر خر.
میرمحمد زمان طاهری (از آنندراج).
عرعر او زینت باغ جهان
مغز سرش ماحضر خواجگان.
محمد قلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عرعر
(عَ عَ)
درخت سرو کوهی است. گویند میان آن درخت و نخل خرما عداوت است و یک جا نرویند. (برهان قاطع). درخت سرو پیوسته سبز، فارسی است. (منتهی الارب). درختی است از قسم سرو، و این در اصل فارسی است. (آنندراج). درختی است که قسمی از سرو باشد و آن سرو کوهی است. و به هندی آنرا چیر گویند که روغن چوب آن معروف است. (غیاث اللغات). درخت سرو و آن فارسی است. یک دانۀ آن عرعره است و گویند آن ’ساسم’ است. و برخی گویند درختی است که از آن قطران بعمل آید. (از اقرب الموارد). درختی است شبیه به صنوبر و در دشت روید و در عربه و وادی موسی یافت میشود. و بسا میشود که بز آنرا نمی چرد. (قاموس کتاب مقدس). سرو. (دهار) (مهذب الاسماء). ناژ. سرو جبلی. (زمخشری). آنرا سرو کوهی و قزاونه و اورس گویند. میوه اش مانند زعرور است بلکه سیاه تر بود. وبوی خوش دارد و آنرا ابهل خوانند. (نزهه القلوب) نوعی پیرو که بنام سروکوهی نیز معروف است. و معمولاً دردهات ایران و نقاط جنگلی شمال در تداول عامه آنچه را که بنام عرعر مینامند اقسام مختلف سروکوهی و پیرو میباشد. که از تیره کوپرساسه هستند. (از فرهنگ فارسی معین). به تازی درخت سرو را گویند و به هندی هوه گویند. ارجانی گوید دانۀ او گرم و خشک است در سه درجه. و بول از مثانه و خون حیض از رحم براند. و معده را پاکیزه کند. و علتی را که آنرا اختناق الرحم گویند منفعت کند. (از تذکرۀ ضریرانطاکی). سرو کوهی است و او از سرو کوتاه تر و کوچکتر، و ثمرش بقدر فندقی و با اندک شیرینی، غیر ابهل است. گویند نگاه داشتن هشت عدد ثمر او در سر باعث قبول و عظمت در نظرها است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). در قدیم، سرو کوهی یعنی پیرو باشد، و آنرا در لاتین ژونی پروس و در فرانسوی ژنوریه گویند. و عرعر که در شعرشاعران آمده است این درخت است نه بمعنی درخت عرعر امروزی. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : و اندروی (شهر بوشنگ) درخت عرعر است. (حدود العالم).
بزرگ بتکده ای پیش و در میانش بتی
به حسن ماه و لیکن به قامت عرعر.
فرخی.
ز عرعر تراشند منبرش ازیرا
نریزد ز باد خزان برگ عرعر.
عنصری.
تو گوئی به باغ اندر آنروز برف
صف ناژ بود و صف عرعران.
منوچهری.
خجسته خواجه سید در آن نیکو بهارستان
گرازان زیر سنبلها و نازان زیر عرعرها.
منوچهری.
چون فاختۀ دلبر، برتر پرد از عرعر
گویی که به زیر پر، بربسته یکی جلجل.
منوچهری.
و آنت گوید بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ ناژ و عرعر است.
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خار بن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 182).
جزیره خراسان چو بگرفت شیطان
در و خار بنشاند و برکند عرعر.
ناصرخسرو.
تا عرعر از باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 177).
تا بتابد ز آسمان پروین
تا بروید به بوستان عرعر.
مسعودسعد.
رایات او چو دید نقیبت بهشت گفتا
زین راست تر به باغ بقا عرعری ندارم.
خاقانی.
کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر.
خاقانی.
یاسمین رویی که سرو قامتش
طعنه بر بالای عرعر میزند.
سعدی.
- حب العرعر، ابهل است، و آن گرم و خشک در دوم است. (ازمنتهی الارب). رجوع به ابهل شود.
، اقسام مختلف ’پیرو’ است که گیاهی باشد. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به پیرو شود، ابهل، که گیاهی باشد. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ابهل شود، نامی است که امروز در باغهای تهران به غلط به الانتوس گلاندولوزا دهند. و آن بومی چین و ژاپن است و اخیراً به ایران آورده شده و در نقاط خشک انتشار یافته است. درختی است با برگهای دراز وگنده و بدبوی و چوبی سخت سست که بسرعت با پاجوشها که زند بسیار شود. و امروز مردم عرب ترجمه نامهای فرهنگی آنرا بر آن نهاده اند، از قبیل شجرهاﷲ و شجرهالسماء. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). درختی است از تیره عرعرها، که دارای برگهای مرکب و برگچه های بسیار است. اصل این گیاه از چین و ژاپن است و بتازگی به ایران آورده شده و در باغها و پارکها و کنار خیابانها کاشته میشود. ارتفاع این درخت تا بیست متر نیز میرسد. انساج این گیاه دارای ترشح صمغی میباشد که بسیار متعفن و بدبو است. در لمس، بوی آن استشمام میشود. رویهمرفته درخت عرعر درختی است زیبا و تنومند که در هر شرایطی حتی مناطق معتدلۀ سرد نیز تکثیر و انتشار مییابد. ازدیاد این درخت به طور طبیعی و به سهولت توسط اعضای زیرزمینی آن صورت میگیرد به طوری که غالباً به علت سرعت ازدیاد و انتشار، مانع بزرگی برای درخت کاری در باغها میگردد. برگهایش بزرگ به درازی شصت تا هفتاد سانتیمتر و مرکب از پانزده تا بیست زوج برگچه میباشد، به اضافۀ یک برگچۀ انتهایی. گلهایش در برخی انواع نرماده، ولی گیاه دو پایه است، به طوری که گلهای نر فقط شامل ده پرچم در دو ردیف و مادگی تحلیل یافته ای است. و گل ماده دارای چند پرچم عقیم و مادگیش مرکب از پنج برچه است. میوه اش خشک و ناشکوفا و بالدار است. پوست درخت عرعر دارای اثر ضدکرم تنیا است. توضیح اینکه در برخی کتب عرعر را جزو تیره سماقیان ذکر کرده اند و این خطاست. و شاید این اشتباه از اینجا ناشی شده که عرعر را مرادف با Vermix Rhus تصور کرده اند و این گیاه از تیرۀسماقیان است. (فرهنگ فارسی معین)، در تونس این نام را به سندروس اطلاق کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- تیره عرعرها، تیره ای از گیاهان دو لپه یی جدا گلبرگ که اکثر به صورت درختان تنومند و عظیمند. برگهای گیاهان این تیره معمولاً منفرد و غالباً مرکب است و شامل برگچه های منقسم و یا تغییر شکل یافته به صورت خار میباشند. گلهای این تیره منفرد و کوچک ونر ماده و دو پایه و یا یک پایه است. میوۀ آنها ناشکوفا و غالباً به صورت شفت و دارای دانۀ آلبومن داراست. (فرهنگ فارسی معین). نمونۀ این تیره درخت الانتوس گلاندولوزا میباشد که امروزه به نام عرعر در باغها کاشته میشود
لغت نامه دهخدا
عرعر
(عُ)
موضعی است. (منتهی الارب). نام جایگاهی است در شعر اخطل. و گویند آن کوهی است. و گمان میرود که یک وادی باشد و برخی گفته اند که آن موضعی است از نعمان در بلاد هذیل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عرعر
(عُ عُ)
مابین دوسوراخ بینی. (منتهی الارب) ، زهار، و بن آن. (منتهی الارب). مابین زهار و بن آن. (ناظم الاطباء) ، خوی زشت وناپسند. (از اقرب الموارد). گویند رکب عرعره، یعنی زشت گردید خوی او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کما اینکه گویند رکب رأسه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرعر
بانگ الاغ، بانگ دراز گوش درخت سرو کوهی است
تصویری از عرعر
تصویر عرعر
فرهنگ لغت هوشیار
عرعر
((عَ رْ عَ))
درختی است بلند و تناور با برگ های بزرگ و برگچه های بسیار
تصویری از عرعر
تصویر عرعر
فرهنگ فارسی معین
عرعر
((اِصت.))
بانگ خر، صدای الاغ
تصویری از عرعر
تصویر عرعر
فرهنگ فارسی معین
عرعر
عرعر، نوعی درخت، بانگ خر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرار
تصویر عرار
نرجس بری، نرگس صحرایی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
نام موضعی است در شعر اخطل. و گفته شده است نام آبی است شور مر بنی عمیره را و صاحب تکمله گوید: هی ارضی سبخه. و گفته شده است آب تلخی است به عدنه در شمال شربه. و نصر گوید عراعرآبی است مر کلب را بناحیه الشام. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ بَ)
برکندن چشم را. (از ناظم الاطباء). عرعر عینه، چشم او را کندو یا درآورد. (از اقرب الموارد) ، بیرون آوردن سربند شیشه را. (از ناظم الاطباء). عرعر صمام القاروره، در بطری را بیرون آورد. (از اقرب الموارد) ، بجنبش آوردن چیزی را. (از ناظم الاطباء). به حرکت آوردن و پراکندن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ عِ)
بزرگ قدر و شریف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، مهتر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر فربه. (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَرْ رِ)
بازیی است مر کودکان را. و مبنی بر کسر می باشد. و آن معدول از عرعره است چنانکه قرقار معدول از قرقره میباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، و نیز بدین لفظ کودکان آواز کنند تا دیگران بیرون آیند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مسافر و بیگانه قوم. (منتهی الارب). غریب در قوم، غریب در حدیث. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گناه، جنایت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام ماده گاوی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و عرب در مثل گوید: بأت عرار بکحل، دو حریف را گویند که هر دو همزور باشند و گویند: آن دو گاو چندان همزور بودند که یکدیگر را سرو زدند تا هر دو بمردند. و این مثل را درباره دو حریف برابر گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
گرگین شدن شتران. (از منتهی الارب). عرت الابل، گر و اجرب شدند شتران. (از اقرب الموارد). عرّ. رجوع به عر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
گر. (منتهی الارب). جرب. (اقرب الموارد). خارش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به یونانی اسم قنطوریون است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ)
آواز برآوردن خر. بانگ کردن درازگوش، آواز خر دادن. ادا کردن صوت خر را. نهیق. غان غان. رجوع به عرعر شود، کنایه است از بدآواز خواندن. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(بَرْوْ)
گشن ناک شدن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گر گردیدن شتر: تعرعرت الابل، اصابها داء العره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ رَ)
ابن برند. محدث است. (یادداشت مرحوم دهخدا). محدثان در تاریخ اسلام نه تنها ناقلان حدیث بودند بلکه با دقت علمی، فنی و تاریخی که در تحلیل روایات داشتند، به طور مؤثری در تصحیح، تطبیق و پالایش احادیث نقش آفرینی کردند. آن ها به بررسی دقیق راویان، تحلیل متون روایات و مقایسه با سایر منابع معتبر پرداخته و به دین اسلام کمک کردند تا منابع دینی اش بدون هیچ گونه تحریف به نسل های بعدی منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
موضعی است در دیار باهله از سرزمین یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ رَ)
سربند شیشه. (منتهی الارب). در بطری و گویند عرعره و کاء و بندی است که در بطری را با آن می بندند، و عرعره در آن است. (از اقرب الموارد). و رجوع به عرعره شود، پوست سر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بازیچه ای است کودکان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرعار و رجوع به عرعار شود، یک دانه عرعر. یک دانه درخت عرعر یا سرو. رجوع به عرعر شود
لغت نامه دهخدا
(عُ عُ ه)
سر هر چیزی و معظم آن، از آن است عرعره الجبل و السنام. (منتهی الارب) عرعرهالجبل و السنام و الانف، قسمت بالا و معظم کوه و سنام و بینی: نزل العدو بعرعره الجبل و نحن بحضیضه، دشمن در بالای کوه فرود آمده است درحالی که ما در قسمت پایین آن هستیم. (از اقرب الموارد) ، سربند شیشه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرعره. رجوع به عرعره شود، مابین دو منخر. (از اقرب الموارد). عرعر. رجوع به عرعر شود. ج، عراعر. (از اقرب الموارد). قسمت غضروفی بینی، زهار، پایین شکم، خرابی و تباهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ)
منسوب به عرعر. مانند عرعر. بسان درخت عرعر.
- قامت عرعری، قامت آخته و راست:
ترا ره نمایم که چنبر که را کن
به سجده مر این قامت عرعری را.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 14).
، بچۀ نحس و بداخلاق. عرعرو. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عرعرو شود.
- عرعری کردن، خاصیت و جلوۀ درخت عرعر داشتن.
بید ار چه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند بید عرعری.
مجد همگر
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ)
متصف به صفت عرعر کردن، یعنی ناهنجار و بی هنگام بانگ ناموزون برآوردن، مجازاً، بچۀ نحس و بداخلاق و زرزری. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ رِ تَ)
درختی است از تیره عرعرها به ارتفاع بیست تا بیست و پنج متر که پوست تنه اش مایل به خاکستری و چوبش سبک ومایل به سفید و کم مقاومت است. برگهایش متناوب و شامل سه تا ده زوج برگچۀ بی کرک و شفاف و گلهایش کوچک و یک پایه و مایل به سفید و شامل پنج کاسبرگ پیوسته و نامساوی و پنج گلبرگ بزرگتر از کاسبرگ است. گل نر آن دارای ده پرچم ولی گل ماده منحصراً دارای چند پرچم سترون و مادگی است. میوه اش مرکب از پنج کپسول بیضوی و دارای پوستی نازک و شکننده است. و در درون هر یک از آنها نیز یک دانه دیده میشود. این گیاه در اراضی شنی و مرطوب نواحی گویان و برزیل روییده میشود. در ریشه این گیاه موادی به نام سیماروبین و سیماروبئین وجود دارد. پوست ریشه اش از مقویات تلخ بشمار میرود. و بعلاوه بعنوان قابض و برای رفع ذوسنطاریا و تنظیم کننده انقباضات ماهیچه های صاف دستگاه گوارش و نیز بعنوان ضدتب به کار میرود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ رِ بَرْ ری ی)
قسم کوچک شربین است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ثمره العرعر
تصویر ثمره العرعر
ابهل تخم سرو کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراعر
تصویر عراعر
جمع عرا عر، بزرگان مهتران نژادگان بزرگ مهتر نژاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریر
تصویر عریر
راهی (مسافر)، پرت پرت از سخن
فرهنگ لغت هوشیار
گاو چشم شب خوش از گیاهان، پسر زای نر زای، زشتی خوی، بلندی مهتری، شیرزد بچه که زود از شیر بگیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرعره
تصویر عرعره
چوب پنبه درپوش تیغه بینی، درپوش شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرار
تصویر عرار
((عَ))
نرگس صحرایی
فرهنگ فارسی معین