به لغت اهل یمن باذنجان صحرائی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بادنجان بری. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). اسم یمنی است بادنجان بری را، بعضی حدق خوانند. (اختیارات بدیعی). رجوع به بادنجان بری و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
به لغت اهل یمن باذنجان صحرائی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بادنجان بری. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). اسم یمنی است بادنجان بری را، بعضی حَدَق خوانند. (اختیارات بدیعی). رجوع به بادنجان بری و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد و گویند عرصهالدار، وسط آن است. (از منتهی الارب). صحن خانه، و آن بقعه و زمین وسیعی است در میان خانه ها که در آن ساختمانی نیست و گویند هر بقعه و زمینی که بنا در آن نباشد، عرصه است. (از اقرب الموارد). ج، عراص و عرصات و أعراص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زمین سرای. (منتهی الارب) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). رجوع به عرضه شود
گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد و گویند عرصهالدار، وسط آن است. (از منتهی الارب). صحن خانه، و آن بقعه و زمین وسیعی است در میان خانه ها که در آن ساختمانی نیست و گویند هر بقعه و زمینی که بنا در آن نباشد، عرصه است. (از اقرب الموارد). ج، عِراص و عَرَصات و أعراص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زمین سرای. (منتهی الارب) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). رجوع به عرضه شود
عرصه. میدان و صحرا. (ناظم الاطباء). میدان. (غیاث). فارسیان، عرصه را به معنی مطلق میدان استعمال نمایند و لهذا عرصۀ شطرنج و عرصۀ آفاق و عرصۀ بزم آمده است. (از آنندراج). پهنه. فراخنا. ساحت. فضا: کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک کمینه جزوی ازقدر او مه از کیوان. رودکی. چندانت بود فتح که در عرصۀ عالم هر روز بگویند به هرجا خبر فتح. مسعودسعد. صبح صادق عرصۀ گیتی را به نورجمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه) و گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه). عرصۀ امید بر ایشان فراخ میدار. (کلیله و دمنه). پندار سر خر و بن خار در عرصۀ بوستان ببینم. خاقانی. دوم آنکه عرصۀ عربیت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خوف و رعب عرصۀ سینۀ ایشان را فرا گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). عرصه ای کش خاک زر ده دهی است زر به هدیه بردن آنجا ابلهی است. مولوی (مثنوی ج 4 ص 311). عرصۀ دنیا مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد. سعدی. خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد. حافظ. ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه تست عرض خود میبری و زحمت ما میداری. حافظ. عرصۀ بزمگاه خالی ماند از حریفان و جام مالامال. حافظ. مرد مصاف در همه جا یافت می شود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام. صائب. میدان، عرصۀ اسب دوانی وچوگان بازی. (از منتهی الارب). - به عرصۀ ظهور رسیدن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین). - پا به عرصۀ ظهور نهادن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین). - عرصۀ اسب دوانی، محل و میدان اسب دوانی. اسپریس. - عرصۀ بزم، میدان و فضا و ساحت جشن. - عرصۀ پیکار، میدان جنگ. رزمگاه. - عرصۀ جنگ، رزمگاه. میدان جنگ. - عرصه را بر کسی تنگ گرفتن، او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن. بر کسی سخت گرفتن. (از فرهنگ عوام). او را زبون و مستأصل کردن. - عرصۀ رزم، میدان پیکار. رزمگاه. - عرصۀ زمین، سطح زمین. (ناظم الاطباء). - عرصۀ کارزار، رزمگاه. میدان نبرد. - عرصۀ محشر، صحرای قیامت. (ناظم الاطباء). آنجا که حساب اعمال مردمان را رسند. آنجا که مردمان حشر کنند. - عرصۀ هیجا، میدان نبرد. رزمگاه. ، سرزمین: از عرصۀ خراسان بر بایدخاستن و به قهستان... (ترجمه تاریخ یمینی). رسول را بر جملۀ طاعات باز گردانید و از عرصۀ ملک خراسان برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی). ناحیت ناردین در عرصۀ اسلام افزود. (ترجمه تاریخ یمینی) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). باهه. (منتهی الارب). میدان نبرد. رزمگاه. میدان. (غیاث) : زود بینی ز عرض مرکب او عرصه ها تنگتر ز حلقۀ میم. ابوالفرج رونی. در تضاعیف این حالات هنوز ’کیوک’ باز نرسیده بود و عرصه خالی می نمود. (جهانگشای جوینی) ، بساط شطرنج. (غیاث) (ناظم الاطباء). صفحۀ نرد و شطرنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). رقعۀ شطرنج. صفحۀ شطرنج. نطع. بساط نرد. سفره: پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره هر زخم که او میزد بس کارگر آمد. سوزنی. که شاه ارچه در عرصه زورآور است چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است. سعدی. بازی به کنار عرصه بهتر پیداست. واعظ قزوینی. - عرصۀ شطرنج، بساط شطرنج. نطع. صفحۀ شطرنج. رقعۀ شطرنج: بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه. سوزنی. یا للعجب پیادۀ عاج عرصۀ شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان سعدی). تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، آن قسمت از زمین که بر آن بنائی نباشد. مقابل بنا. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمین. مقابل اعیان. زمینی. مقابل هوایی: به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420). زید همگی و تمامی شش دانگ خانه ، واقع در فلان کوچه را از عرصه و بنا فروخت به... (یادداشت مرحوم دهخدا). - عرصۀ خانه، زمین خانه. در مقابل اعیان. - عرصه و اعیان، مجموع زمین و بنای متعلق به آن زمین. زمین و ساختمان. ، در مجمل التواریخ گلستانه دو جا این کلمه در معنی فاصله زمانی بکار رفته است مرادف عرض (اگر مصحف عرض نباشد) : در عرصۀ یک ماه در هفت جا نمود سنگر کرده بفاصله یک میدان تفاوت سنگرها از یکدیگر بود. (مجمل التواریخ گلستانه). کریم خان به استعداد لشکر پرداخته اسب و سرانجام طلبیده در عرصۀ دو ماه خود را ساخته. (مجمل التواریخ گلستانه)
عرصه. میدان و صحرا. (ناظم الاطباء). میدان. (غیاث). فارسیان، عرصه را به معنی مطلق میدان استعمال نمایند و لهذا عرصۀ شطرنج و عرصۀ آفاق و عرصۀ بزم آمده است. (از آنندراج). پهنه. فراخنا. ساحت. فضا: کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک کمینه جزوی ازقدر او مه از کیوان. رودکی. چندانت بود فتح که در عرصۀ عالم هر روز بگویند به هرجا خبر فتح. مسعودسعد. صبح صادق عرصۀ گیتی را به نورجمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه) و گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه). عرصۀ امید بر ایشان فراخ میدار. (کلیله و دمنه). پندار سر خر و بن خار در عرصۀ بوستان ببینم. خاقانی. دوم آنکه عرصۀ عربیت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خوف و رعب عرصۀ سینۀ ایشان را فرا گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). عرصه ای کش خاک زر دَه دَهی است زر به هدیه بردن آنجا ابلهی است. مولوی (مثنوی ج 4 ص 311). عرصۀ دنیا مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد. سعدی. خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد. حافظ. ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه تست عرض خود میبری و زحمت ما میداری. حافظ. عرصۀ بزمگاه خالی ماند از حریفان و جام مالامال. حافظ. مرد مصاف در همه جا یافت می شود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام. صائب. میدان، عرصۀ اسب دوانی وچوگان بازی. (از منتهی الارب). - به عرصۀ ظهور رسیدن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین). - پا به عرصۀ ظهور نهادن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین). - عرصۀ اسب دوانی، محل و میدان اسب دوانی. اسپریس. - عرصۀ بزم، میدان و فضا و ساحت جشن. - عرصۀ پیکار، میدان جنگ. رزمگاه. - عرصۀ جنگ، رزمگاه. میدان جنگ. - عرصه را بر کسی تنگ گرفتن، او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن. بر کسی سخت گرفتن. (از فرهنگ عوام). او را زبون و مستأصل کردن. - عرصۀ رزم، میدان پیکار. رزمگاه. - عرصۀ زمین، سطح زمین. (ناظم الاطباء). - عرصۀ کارزار، رزمگاه. میدان نبرد. - عرصۀ محشر، صحرای قیامت. (ناظم الاطباء). آنجا که حساب اعمال مردمان را رسند. آنجا که مردمان حشر کنند. - عرصۀ هیجا، میدان نبرد. رزمگاه. ، سرزمین: از عرصۀ خراسان بر بایدخاستن و به قهستان... (ترجمه تاریخ یمینی). رسول را بر جملۀ طاعات باز گردانید و از عرصۀ ملک خراسان برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی). ناحیت ناردین در عرصۀ اسلام افزود. (ترجمه تاریخ یمینی) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). باهه. (منتهی الارب). میدان نبرد. رزمگاه. میدان. (غیاث) : زود بینی ز عرض مرکب او عرصه ها تنگتر ز حلقۀ میم. ابوالفرج رونی. در تضاعیف این حالات هنوز ’کیوک’ باز نرسیده بود و عرصه خالی می نمود. (جهانگشای جوینی) ، بساط شطرنج. (غیاث) (ناظم الاطباء). صفحۀ نرد و شطرنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). رقعۀ شطرنج. صفحۀ شطرنج. نطع. بساط نرد. سفره: پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره هر زخم که او میزد بس کارگر آمد. سوزنی. که شاه ارچه در عرصه زورآور است چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است. سعدی. بازی به کنار عرصه بهتر پیداست. واعظ قزوینی. - عرصۀ شطرنج، بساط شطرنج. نطع. صفحۀ شطرنج. رقعۀ شطرنج: بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه. سوزنی. یا للعجب پیادۀ عاج عرصۀ شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان سعدی). تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، آن قسمت از زمین که بر آن بنائی نباشد. مقابل بنا. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمین. مقابل اعیان. زمینی. مقابل هوایی: به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420). زید همگی و تمامی شش دانگ خانه ، واقع در فلان کوچه را از عرصه و بنا فروخت به... (یادداشت مرحوم دهخدا). - عرصۀ خانه، زمین خانه. در مقابل اعیان. - عرصه و اعیان، مجموع زمین و بنای متعلق به آن زمین. زمین و ساختمان. ، در مجمل التواریخ گلستانه دو جا این کلمه در معنی فاصله زمانی بکار رفته است مرادف عرض (اگر مصحف عرض نباشد) : در عرصۀ یک ماه در هفت جا نمود سنگر کرده بفاصله یک میدان تفاوت سنگرها از یکدیگر بود. (مجمل التواریخ گلستانه). کریم خان به استعداد لشکر پرداخته اسب و سرانجام طلبیده در عرصۀ دو ماه خود را ساخته. (مجمل التواریخ گلستانه)
حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان). نباتی است. (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان. (منتهی الارب). و رجوع به مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و جامع المفردات ابن البیطار شود
حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان). نباتی است. (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان. (منتهی الارب). و رجوع به مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و جامع المفردات ابن البیطار شود
نام گورستان و مقبره ای است به کوفه و گفته اند نام محلی است به کوفه معروف به جبانه عرزم. بلاذری گوید: بطنی است از نهد، و گویند مردی است از نهد بنام عرزم. (از معجم البلدان). کلبی گوید: جبانه (گورستان) منسوب به عرزم است مولای بنی اسد یا بنی عبس. (از معجم البلدان)
نام گورستان و مقبره ای است به کوفه و گفته اند نام محلی است به کوفه معروف به جبانه عرزم. بلاذری گوید: بطنی است از نهد، و گویند مردی است از نهد بنام عرزم. (از معجم البلدان). کلبی گوید: جبانه (گورستان) منسوب به عرزم است مولای بنی اسد یا بنی عبس. (از معجم البلدان)
ابن علی بن عاصم بن صهیب التیمی. یکی از حافظان حدیث و از ثقات بود. وی مردم را حدیث میکرد و در مجلس او هزار تن حاضر میشد و به سال 221 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی) ابن خلیفه بن معفل الضبی. یکی از سواران عرب جاهلی و از شعرای مخضرمین بود. وی اسلام را درک کرد و در بصره ساکن بود و به سال 30 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی) ابن بهدله الکوفی الاسدی. کنیۀ او ابوبکر و یکی از قراء سبعه بود و به سال 128 هجری قمری درگذشت. او شاگرد ابوعبدالرحمان السلمی و زرار بن حبیش بود. (الاعلام زرکلی) ابن عمیرالسعدی. وی از شجاعان عرب است که شاهد وقایع ماوراءالنهر با نصر بن سیار بود و به سال 131 هجری قمری در نهاوند کشته شد. (از الاعلام زرکلی) ابن عدی عجلانی. از بزرگان بنی عجلان و از صحابه بود و حضرت رسول خلافت خویش را در مدینه به وی داد. او به سال 45 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 94، 447، 481 شود ابن عمر بن الخطاب القرشی العدوی. جد عمر بن عبدالعزیز و از شعراست. و به سال 70 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 298 شود
ابن علی بن عاصم بن صهیب التیمی. یکی از حافظان حدیث و از ثقات بود. وی مردم را حدیث میکرد و در مجلس او هزار تن حاضر میشد و به سال 221 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی) ابن خلیفه بن معفل الضبی. یکی از سواران عرب جاهلی و از شعرای مخضرمین بود. وی اسلام را درک کرد و در بصره ساکن بود و به سال 30 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی) ابن بهدله الکوفی الاسدی. کنیۀ او ابوبکر و یکی از قراء سبعه بود و به سال 128 هجری قمری درگذشت. او شاگرد ابوعبدالرحمان السلمی و زرار بن حبیش بود. (الاعلام زرکلی) ابن عمیرالسعدی. وی از شجاعان عرب است که شاهد وقایع ماوراءالنهر با نصر بن سیار بود و به سال 131 هجری قمری در نهاوند کشته شد. (از الاعلام زرکلی) ابن عدی عجلانی. از بزرگان بنی عجلان و از صحابه بود و حضرت رسول خلافت خویش را در مدینه به وی داد. او به سال 45 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 94، 447، 481 شود ابن عمر بن الخطاب القرشی العدوی. جد عمر بن عبدالعزیز و از شعراست. و به سال 70 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 298 شود
بازدارنده. (غیاث اللغات). منعکننده. (از اقرب الموارد). نگاه دارنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). حفظکننده. (از اقرب الموارد) : گفت من رفتم بر آن کوه بلند عاصم است آن که مرا از هر گزند. مولوی
بازدارنده. (غیاث اللغات). منعکننده. (از اقرب الموارد). نگاه دارنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). حفظکننده. (از اقرب الموارد) : گفت من رفتم بر آن کوه بلند عاصم است آن که مرا از هر گزند. مولوی
حیاط، فضای خالی جلوی خانه، میدان، صحرا، جمع عرصات عرصه را به کسی تنگ کردن: در فشار و مضیقه قرار دادن به عرصه رسیدن کسی: بزرگ شدن و از عهده کارهای خود برآمدن، به ثروت و قدرت رسیدن
حیاط، فضای خالی جلوی خانه، میدان، صحرا، جمع عرصات عرصه را به کسی تنگ کردن: در فشار و مضیقه قرار دادن به عرصه رسیدن کسی: بزرگ شدن و از عهده کارهای خود برآمدن، به ثروت و قدرت رسیدن