جدول جو
جدول جو

معنی عرصم - جستجوی لغت در جدول جو

عرصم
(عِ صِ)
به لغت اهل یمن باذنجان صحرائی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بادنجان بری. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). اسم یمنی است بادنجان بری را، بعضی حدق خوانند. (اختیارات بدیعی). رجوع به بادنجان بری و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
عرصم
(عَ صَ)
بسیار خورنده. (منتهی الارب). أکول. (اقرب الموارد) ، خرم و شادمان. (منتهی الارب). نشیط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاصم
تصویر عاصم
(پسرانه)
نگهدارنده، محافظ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عرم
تصویر عرم
تند و شدید به ویژه در مورد سیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاصم
تصویر عاصم
حفظ کننده، نگه دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
میدان، فضای جلو عمارت، ساحت خانه، حیاط، جای وسیع
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). عراصم. عرصم. رجوع به عراصم و عرصم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد و گویند عرصهالدار، وسط آن است. (از منتهی الارب). صحن خانه، و آن بقعه و زمین وسیعی است در میان خانه ها که در آن ساختمانی نیست و گویند هر بقعه و زمینی که بنا در آن نباشد، عرصه است. (از اقرب الموارد). ج، عراص و عرصات و أعراص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زمین سرای. (منتهی الارب) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). رجوع به عرضه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
عرصه. میدان و صحرا. (ناظم الاطباء). میدان. (غیاث). فارسیان، عرصه را به معنی مطلق میدان استعمال نمایند و لهذا عرصۀ شطرنج و عرصۀ آفاق و عرصۀ بزم آمده است. (از آنندراج). پهنه. فراخنا. ساحت. فضا:
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی ازقدر او مه از کیوان.
رودکی.
چندانت بود فتح که در عرصۀ عالم
هر روز بگویند به هرجا خبر فتح.
مسعودسعد.
صبح صادق عرصۀ گیتی را به نورجمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه) و گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه). عرصۀ امید بر ایشان فراخ میدار. (کلیله و دمنه).
پندار سر خر و بن خار
در عرصۀ بوستان ببینم.
خاقانی.
دوم آنکه عرصۀ عربیت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خوف و رعب عرصۀ سینۀ ایشان را فرا گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
عرصه ای کش خاک زر ده دهی است
زر به هدیه بردن آنجا ابلهی است.
مولوی (مثنوی ج 4 ص 311).
عرصۀ دنیا مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد.
سعدی.
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد.
حافظ.
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری.
حافظ.
عرصۀ بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال.
حافظ.
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام.
صائب.
میدان، عرصۀ اسب دوانی وچوگان بازی. (از منتهی الارب).
- به عرصۀ ظهور رسیدن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین).
- پا به عرصۀ ظهور نهادن، متولد شدن. پدید آمدن. (فرهنگ فارسی معین).
- عرصۀ اسب دوانی، محل و میدان اسب دوانی. اسپریس.
- عرصۀ بزم، میدان و فضا و ساحت جشن.
- عرصۀ پیکار، میدان جنگ. رزمگاه.
- عرصۀ جنگ، رزمگاه. میدان جنگ.
- عرصه را بر کسی تنگ گرفتن، او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن. بر کسی سخت گرفتن. (از فرهنگ عوام). او را زبون و مستأصل کردن.
- عرصۀ رزم، میدان پیکار. رزمگاه.
- عرصۀ زمین، سطح زمین. (ناظم الاطباء).
- عرصۀ کارزار، رزمگاه. میدان نبرد.
- عرصۀ محشر، صحرای قیامت. (ناظم الاطباء). آنجا که حساب اعمال مردمان را رسند. آنجا که مردمان حشر کنند.
- عرصۀ هیجا، میدان نبرد. رزمگاه.
، سرزمین: از عرصۀ خراسان بر بایدخاستن و به قهستان... (ترجمه تاریخ یمینی). رسول را بر جملۀ طاعات باز گردانید و از عرصۀ ملک خراسان برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی). ناحیت ناردین در عرصۀ اسلام افزود. (ترجمه تاریخ یمینی) ، جنگ گاه. (منتهی الارب). باهه. (منتهی الارب). میدان نبرد. رزمگاه. میدان. (غیاث) :
زود بینی ز عرض مرکب او
عرصه ها تنگتر ز حلقۀ میم.
ابوالفرج رونی.
در تضاعیف این حالات هنوز ’کیوک’ باز نرسیده بود و عرصه خالی می نمود. (جهانگشای جوینی) ، بساط شطرنج. (غیاث) (ناظم الاطباء). صفحۀ نرد و شطرنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). رقعۀ شطرنج. صفحۀ شطرنج. نطع. بساط نرد. سفره:
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
بازی به کنار عرصه بهتر پیداست.
واعظ قزوینی.
- عرصۀ شطرنج، بساط شطرنج. نطع. صفحۀ شطرنج. رقعۀ شطرنج:
بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه.
سوزنی.
یا للعجب پیادۀ عاج عرصۀ شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان سعدی).
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، آن قسمت از زمین که بر آن بنائی نباشد. مقابل بنا. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمین. مقابل اعیان. زمینی. مقابل هوایی: به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420). زید همگی و تمامی شش دانگ خانه ، واقع در فلان کوچه را از عرصه و بنا فروخت به... (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عرصۀ خانه، زمین خانه. در مقابل اعیان.
- عرصه و اعیان، مجموع زمین و بنای متعلق به آن زمین. زمین و ساختمان.
، در مجمل التواریخ گلستانه دو جا این کلمه در معنی فاصله زمانی بکار رفته است مرادف عرض (اگر مصحف عرض نباشد) : در عرصۀ یک ماه در هفت جا نمود سنگر کرده بفاصله یک میدان تفاوت سنگرها از یکدیگر بود. (مجمل التواریخ گلستانه). کریم خان به استعداد لشکر پرداخته اسب و سرانجام طلبیده در عرصۀ دو ماه خود را ساخته. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
زفت ناکس. (منتهی الارب). بخیل. (اقرب الموارد). بخیل و زفت ناکس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان). نباتی است. (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان. (منتهی الارب). و رجوع به مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و جامع المفردات ابن البیطار شود
لغت نامه دهخدا
(عِ زَم م)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ صِ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ زِ)
مار دیرینه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد). ج، عرمان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ)
نام گورستان و مقبره ای است به کوفه و گفته اند نام محلی است به کوفه معروف به جبانه عرزم. بلاذری گوید: بطنی است از نهد، و گویند مردی است از نهد بنام عرزم. (از معجم البلدان). کلبی گوید: جبانه (گورستان) منسوب به عرزم است مولای بنی اسد یا بنی عبس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
نوک بینی. (منتهی الارب). مابین بینی و لب یا گوشۀ لب بالایین. (منتهی الارب) (آنندراج). عرتمه. رجوع به عرتمه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صی ی)
منسوب به عرصه. و بنواسحاق یعنی فرزندان اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب بن عبدالمطلب بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
ابن علی بن عاصم بن صهیب التیمی. یکی از حافظان حدیث و از ثقات بود. وی مردم را حدیث میکرد و در مجلس او هزار تن حاضر میشد و به سال 221 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
ابن خلیفه بن معفل الضبی. یکی از سواران عرب جاهلی و از شعرای مخضرمین بود. وی اسلام را درک کرد و در بصره ساکن بود و به سال 30 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
ابن بهدله الکوفی الاسدی. کنیۀ او ابوبکر و یکی از قراء سبعه بود و به سال 128 هجری قمری درگذشت. او شاگرد ابوعبدالرحمان السلمی و زرار بن حبیش بود. (الاعلام زرکلی)
ابن عمیرالسعدی. وی از شجاعان عرب است که شاهد وقایع ماوراءالنهر با نصر بن سیار بود و به سال 131 هجری قمری در نهاوند کشته شد. (از الاعلام زرکلی)
ابن عدی عجلانی. از بزرگان بنی عجلان و از صحابه بود و حضرت رسول خلافت خویش را در مدینه به وی داد. او به سال 45 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 94، 447، 481 شود
ابن عمر بن الخطاب القرشی العدوی. جد عمر بن عبدالعزیز و از شعراست. و به سال 70 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 298 شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
شهری است در جنوب یهودا و بعد از تقسیم اول به سبط یهودا داده شد. (قاموس کتاب مقدس)
نام دو وادی است از وادیهای عقیق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
بازدارنده. (غیاث اللغات). منعکننده. (از اقرب الموارد). نگاه دارنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). حفظکننده. (از اقرب الموارد) :
گفت من رفتم بر آن کوه بلند
عاصم است آن که مرا از هر گزند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عصم
تصویر عصم
ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بازیگوشی، درخش پیاپی، شاه تیر درخش پراکنده، شاد مانی، بوی نم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاصم
تصویر عاصم
بازدارنده، منع کننده، نگاه دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد، صحن خانه، زمین سرای، جنگ گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصف
تصویر عرصف
ماشدارو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصام
تصویر عرصام
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عردم
تصویر عردم
گردن، ستبر اندام، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
سخت شدن دشوار گشتن، شوخ شدن، ناز کودک ناز کرد کوک، خرامید ن، فیرید ن سر گشتگی، تباه گشتن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریم
تصویر عریم
بلا و سختی
فرهنگ لغت هوشیار
موتو (سردین) از ماهیان چریدن، چربش دیگ، استخوان خاییدن، شیر مکیدن، سست گردیدن نادان، آزار رسان سپید و سیاه، گوشت ناپخته، تخم سنگ خوار، خرمن ناکوفته درشت و سخت جمع عرمه سدها بندها، باران های شدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
((عَ ص))
حیاط، فضای خالی جلوی خانه، میدان، صحرا، جمع عرصات
عرصه را به کسی تنگ کردن: در فشار و مضیقه قرار دادن
به عرصه رسیدن کسی: بزرگ شدن و از عهده کارهای خود برآمدن، به ثروت و قدرت رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاصم
تصویر عاصم
((ص))
نگاهدارنده، حفظ کننده، بازدارنده، بازدارنده از لغزش و خطا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره
پهنه، جولانگاه، رزمگاه، زمینه، ساحت، صحنه، فضا، گستره، مصاف، میدان، حیاط، بیابان، صحرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد