جدول جو
جدول جو

معنی عرتن - جستجوی لغت در جدول جو

عرتن
(عُ تَ)
عرتن. رجوع به عرتن شود
لغت نامه دهخدا
عرتن
(عَ رَ تُ)
عرتن. رجوع به عرتن شود
لغت نامه دهخدا
عرتن
(عَ رَ تَ)
عرتن. رجوع به عرتن شود
لغت نامه دهخدا
عرتن
(عَ تَ)
عرتن. عرتن. (منتهی الارب). گیاهی است که بدان دباغت کننداصل آن عرنتن و عرنتن بوده است و حرف تاء کلمه سه حرکت گرفته و نون آن حذف شده و به حال خود مانده است. (منتهی الارب) (آنندراج). عرتون. (منتهی الارب). درختی است که بدان دباغت کنند. (از اقرب الموارد).
- ادیم معرتن، پوست پیراسته به گیاه عرتن که به عرتن دباغت شده باشدو آنرا معرتن گویند و عامل آنرا معرتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عرتن
گزک از گیاهان
تصویری از عرتن
تصویر عرتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرین
تصویر عرین
انبوه درخت یا خار، بیشه، نیزار، جایگاه شیر، کفتار و گرگ
فرهنگ فارسی عمید
مرضی که در پایین دست و پای چهارپایان پیدا می شود و موها می ریزد و ترکیدگی ایجاد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برتن
تصویر برتن
خودبین، متکبر، برای مثال زن مسکین فروتن، مرد برتن / کمان سرکشی آهخته بر زن (فخرالدین اسعد - ۱۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
بوی طبیخ. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). بوی طبیخ یا بطیخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ستور کفیده و موی رفته دست و پا. و اسب ’عرون’زده. (منتهی الارب). ستور کفیده دست و پای و موی رفته. اسب ’عرنه’زده. (ناظم الاطباء). دابه که به بیماری ’عران’ دچار شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به عرن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سخت گردیدن نیزه و جنبیدن و لرزیدن. (از اقرب الموارد). درخشیدن، جنبیدن و لرزیدن و درخشیدن برق. (منتهی الارب) ، مالیدن بینی کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سخت راندن کسی را به سوی زندان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (لسان العرب) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(عُ تُ)
جمع واژۀ عاتن و عتون
لغت نامه دهخدا
(مُ رَتْ تَ)
نان به پیه آگنده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیه آکنده. (مهذب الاسماء). رجوع به مرتنه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ تَ / عَ رَ تِ / عَ رَ تُ)
یک نوع گیاهی است که بدان پوست پیرایند. (ناظم الاطباء). درختی است که به وسیلۀ آن دباغی شود. (از اقرب الموارد). عرتن. عرتون. رجوع به عرتن و عرتون شود
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
نوک بینی. (منتهی الارب). مابین بینی و لب یا گوشۀ لب بالایین. (منتهی الارب) (آنندراج). عرتمه. رجوع به عرتمه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
گیاهی است که بدان پوست پیرایند. (ناظم الاطباء). عرتن. رجوع به عرتن شود
لغت نامه دهخدا
(عَرْ را)
آنکه درخت عران فروشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن ثعلبه بن یربوع بن حنظله. جدی است جاهلی و فرزندان او بطنی از تمیم، از عدنانیه را تشکیل دهند. و نسبت بدو عرینی شود. ابوریحانه عبدالله بن مطر بصری محدث از نسل او است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب و السبائک)
ابن ابی جابر بن زهیر بن جناب بن هبل، از بنی عذره، از قضاعه. جدّی است جاهلی. و توبل بن بشر بن حنظله که در جنگ صفین از همراهان معاویه بود، از فرزندان او بشمار آید. (از الاعلام زرکلی از اللباب)
جدی است جاهلی و فرزندان او بطنی از زهیر بن جذام، از قحطانیه را تشکیل میدهند و مسکن آنان دقهلیه و مرتاحیه در مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایه الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بطنی است از تمیم. (منتهی الارب). حیی است از تمیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
معجب. مستکبر. متکبر و مغرور. (ناظم الاطباء). سرکش مقابل فروتن. (آنندراج). برترمنش. (یادداشت مؤلف). برتر:
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سرکشی آهخته بر زن.
(ویس و رامین).
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
پیراستن پوست با گیاه. عرتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ تَ)
ادیم معرتن، پوست پیراسته با گیاه عرتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هزار چشم سپید از گیاهان آب فراوان، دود، بوی پختنی، گوشت پخته، آماس خرده گاه دراسپ بیماری که در پایین پای ستور بر آید و موی برافکند یا کفتگی دست و پای ستور یا درشتی که در خرد گاه دست و پای اسب پیدا گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرت
تصویر عرت
جنبیدن، لرزیدن، درخشیدن، جنیدن نیزه، مالیدن بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتن
تصویر عتن
سخت تاز تازنده جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتن
تصویر برتن
مغرور، متکبر، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاتن
تصویر عاتن
جنگجو
فرهنگ لغت هوشیار
پاکفتگی دراسپ، آسه گاه در چرخ، لانه کفتار، مانند همتا، دوری، نای مسی از سازه های بادی
فرهنگ لغت هوشیار
کنام شیر، سوراخ مار، لانه کفتار، لانه گرگ، چاردیواری دیواربست، سوراخ سوسمار، گوشت، ارجمندی، بانگ، خارپوسیده، آوای کوکو، بیشه انبوه (درخت خار)، بیشه نیزار (جای شیر کفتار و گرگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرن
تصویر عرن
((عَ رَ))
ترکیدگی دست و پای ستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرین
تصویر عرین
((عَ))
بیشه، انبوه درخت، جایگاه شیر و گرگ و کفتار
فرهنگ فارسی معین
ریختن، چسبیدن، اندود شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که خیلی عرق می کند
فرهنگ گویش مازندرانی