جدول جو
جدول جو

معنی عرایا - جستجوی لغت در جدول جو

عرایا
(عَ)
ج عریه. رجوع به عریه شود
لغت نامه دهخدا
عرایا
(عَ)
بطنی است از بطون هوّاره. (صبح الاعشی ج 1 ص 363)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرشیا
تصویر عرشیا
(پسرانه)
هم ریشه با عرش عربی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرایا
تصویر سرایا
سریه ها، جنگهایی که حضرت رسول شخصاً در آن شرکت نداشته و یکی از اصحاب را به سرکردگی سپاهیان تعیین نموده، جمع سرایاها، دسته ای از لشکر، گروهی از سپاهیان، جمع واژۀ سریه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرایا
تصویر مرایا
مرآت ها، آینه ها، جمع واژۀ مرآت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطایا
تصویر عطایا
عطیه ها، بخشش ها، دهش ها، جمع واژۀ عطیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرایض
تصویر عرایض
عریضه ها، شکواییه ها، نامه هایی که کسی به شخص بالاتر از خود می نویسد، عرض حال ها، جمع واژۀ عریضه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برایا
تصویر برایا
خلایق، آفریده شدگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعایا
تصویر رعایا
رعیت ها، قوم و جماعتی که در یک سرزمین تابع یک حکومت باشند، عامه های مردم، جمعی کشاورز که در یک ملک تحت فرمان یک مالک باشند، جمع واژۀ رعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرایس
تصویر عرایس
عروس ها، زنانی که تازه ازدواج کرده اند، زنان نسبت به خانواده های شوهرانشان، زنان پسرها یا زنان برادرها، کنایه از چیزهای بسیار زیبا، آراسته ها، خوب ها، جمع واژۀ عروس
فرهنگ فارسی عمید
سریانی است، به فارسی گزانگبین است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جمع واژۀ سریّه، بمعنی پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سه صد یا چهارصد. (منتهی الارب) (آنندراج) : پس از آن معاویه سرایا را به عراق فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 292)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قریه: و کان ذاسطوه... و ثروه... و ممالیک... و القرایا و الاملاک. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 53). و اعاد علی ّ سهاماً فی ثلث قرایا بالراذان. (معجم الادباء چ مارگلیوث ص 56)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عُ)
جمع واژۀ عیّا. رجوع به عیا شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عشیه. (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به عشیه شود، جمع واژۀ عشی ّ. (منتهی الارب). رجوع به عشی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ / عُ)
جمع واژۀ عجیّه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
عرائض. جمع واژۀ عریضه. رجوع به عریضه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
دهی است از دهستان خین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در دشت. گرمسیر و مرطوب است. 500 تن سکنه دارد. آب آن از شطالعرب تأمین میشود. محصولات آن خرما است. شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی آنها حصیربافی است. ساکنین از طایفۀ عرایضی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حریّهتأنیث حری ّ. سزاواران (از زنان). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
عرائس. جمع واژۀ عروس. رجوع به عروس شود
لغت نامه دهخدا
جمع مرآه، آیینه ها، جمع مرآه، دیدگاه ها چشم اندازها جمع مراآت (مرآه) آیینه ها، جمع مرئی منظرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراما
تصویر عراما
پارسی است اراما اندازه ای است برابر با یک دانگ و نیم
فرهنگ لغت هوشیار
زنی که تازه زناشویی کرده جمع عرائس (عرایس) مقابل داماد. توضیح در عربی به مردی که تازه زناشویی کرده اطلاق شود، زن پسر شخص، هر چیز زیبا و آراسته، بسیار محجبوب یا عروس ارغنون زن. زهره. (رب النوع طرب) یا عروس جهان. ستاره زهره. یا عروس چرخ. آفتاب. یا عروس چمن. گل. یا عروس چهارم. آفتاب. یا عروس خاوری. آفتاب. یا عروس خشک پستان. زن نازا، دنیای بی بقا جهان فانی. یا عروس دریایی. جانوریست سخت پوست از شاخه بند پایان و از رده سخت پوستان و جزو راسته ده پایان که دارای شکم نسبتا بزرگی است و انتهای بدنش یک پرده شنای قوی به نام تلسن ختم می شود. این جانور کاملا شبیه خرچنگهای دراز رودخانه یی است و بسیار شکیل و زیباست و وجه تسمیه اش نیز همین است. انبرکهایش قوی است به طوری که با یک ضربت سریعا سخت ترین استخوان های جانورانی راکه شکار می کند و یا صدف حیوانات دریایی را قطع می کند و در شنا نیز بسیار سریع حرکت می کند طول بدنش تا 50 سانتیمتر می رسد و وزنش تا 5 کیلو گرم نیز مشاهده شده است. این جانور گوشتش مورد توجه اروپاییان است و به همین جهت در دریاهای شمال صید می شود خرچنگ دریایی، مدوز. یا عروس روز. آفتاب. یا عروس شوی مرده. دنیای فانی. یا عروس عدن، ماه قمر، ستاره کوکب. یا عروس عرب. مکه معظمه. یا عروس فلک. آفتاب. یا عروس کج. صورتی زشت و مهیب که کودکان را بدان ترسانند. یا عروس گل. گل نوبر آمده. یا عروس مرده شوی. دنیای فانی. یا عروس معنی. معنی زیبا. یا عروس نه فلک. آفتاب. زنی که تازه زناشویی کرده جمع عرائس (عرایس) مقابل داماد. توضیح در عربی به مردی که تازه زناشویی کرده اطلاق شود، زن پسر شخص، هر چیز زیبا و آراسته، بسیار محجبوب یا عروس ارغنون زن. زهره. (رب النوع طرب) یا عروس جهان. ستاره زهره. یا عروس چرخ. آفتاب. یا عروس چمن. گل. یا عروس چهارم. آفتاب. یا عروس خاوری. آفتاب. یا عروس خشک پستان. زن نازا، دنیای بی بقا جهان فانی. یا عروس دریایی. جانوریست سخت پوست از شاخه بند پایان و از رده سخت پوستان و جزو راسته ده پایان که دارای شکم نسبتا بزرگی است و انتهای بدنش یک پرده شنای قوی به نام تلسن ختم می شود. این جانور کاملا شبیه خرچنگهای دراز رودخانه یی است و بسیار شکیل و زیباست و وجه تسمیه اش نیز همین است. انبرکهایش قوی است به طوری که با یک ضربت سریعا سخت ترین استخوان های جانورانی راکه شکار می کند و یا صدف حیوانات دریایی را قطع می کند و در شنا نیز بسیار سریع حرکت می کند طول بدنش تا 50 سانتیمتر می رسد و وزنش تا 5 کیلو گرم نیز مشاهده شده است. این جانور گوشتش مورد توجه اروپاییان است و به همین جهت در دریاهای شمال صید می شود خرچنگ دریایی، مدوز. یا عروس روز. آفتاب. یا عروس شوی مرده. دنیای فانی. یا عروس عدن، ماه قمر، ستاره کوکب. یا عروس عرب. مکه معظمه. یا عروس فلک. آفتاب. یا عروس کج. صورتی زشت و مهیب که کودکان را بدان ترسانند. یا عروس گل. گل نوبر آمده. یا عروس مرده شوی. دنیای فانی. یا عروس معنی. معنی زیبا. یا عروس نه فلک. آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرایض
تصویر عرایض
جمع عریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشایا
تصویر عشایا
جمع عشیه، بنروزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراثا
تصویر عراثا
کاندوله کاندول از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سرای، کاخ، دیوان در برخی از کشورهای تازی گروهی از لشکر (از 5 تا 300 و 400 تن)، لشکری که پیغامبر (ص) بذات خویش در آن نباشد و به سر کردگی یکی از صحابه فرستاده شده باشد مقابل غزوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعایا
تصویر رعایا
بمعنای محکومان و نگه داشته شدگان، جمع رعیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایا
تصویر برایا
جمع بریه، آفریدگان، جمع بریه آفریدگان مخلوقات خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطایا
تصویر عطایا
بخشیده شده ها و دهشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعایا
تصویر رعایا
((رَ))
جمع رعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرایض
تصویر عرایض
((عَ یِ))
جمع عریضه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرایس
تصویر عرایس
((عَ یِ))
جمع عروس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عطایا
تصویر عطایا
((عَ))
جمع عطیه، بخشش ها، هدیه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرایا
تصویر مرایا
((مَ))
جمع مرآه
فرهنگ فارسی معین