جدول جو
جدول جو

معنی عدی - جستجوی لغت در جدول جو

عدی
(عَ دی ی)
قبیله ای است و عدوی یا عدی منسوب بدان است. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عدی
(عَ دی ی)
گروه مردم که مهیای قتال باشند، پیشروان جنگ. و قیل أول من یحمل من الرحاله. (قطرالمحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، عاد
لغت نامه دهخدا
عدی
(عَ دی ی)
نسبت است به عدی بن افلت. رجوع به عدی بن افلت شود، نسبت است به عدی بن جندب. رجوع به عدی بن جندب شود، نسبت به عدی بن اسامه بن مالک بن بکر بن حبیب است. رجوع به عدی بن اسامه شود. (از لباب الانساب ج 2 ص 127)
لغت نامه دهخدا
عدی
(عُ دا / عِ دا)
دشمنان. اسم جمع است. یقال هؤلاء قوم عدی،أی اعداء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و یقال العدی الاعداء الذین لانقاتلهم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عدی
(عِ دا)
کرانۀ وادی، چوب که میان دو چوب باشد، سنگ تنک که بدان چیزی را پوشند، دور شوندگان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، غرباء. (اقرب الموارد). مسافران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عدی
(عِدْ دی)
طلاق عدی، در مقابل طلاق غیر عدی. طلاق غیر عدی که زن عده نداشته باشد مانند طلاق قبل از دخول و طلاق زن یائسه. و طلاق عدی طلاقی است که عده داشته باشد و آن یا رجعی است که مرد در حال عده حق رجوع دارد یا بائن است که مرد این حق را ندارد مانند طلاق خلعی. رجوع به طلاق رجعی و نیز به عده و به شرایع صص 184- 186 شود
لغت نامه دهخدا
عدی
طلاق غیر عدی که زن عده نداشته باشد
تصویری از عدی
تصویر عدی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سعدی
تصویر سعدی
(پسرانه)
فرخندگی، خجستگی، سعد (عربی) + ی (فارسی)، لقب شاعر بزرگ قرن هفتم، مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عدید
تصویر عدید
عدد، شمار، شماره، شمرده شده، حصه، بهره، همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدیم
تصویر عدیم
معدوم، نیست شده، نابود، نایاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعدی
تصویر تعدی
تجاوز کردن، دست اندازی کردن به چیزی، ستم کردن، از حد درگذشتن
تعدی کردن: تجاوز کردن، دست اندازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدیل
تصویر عدیل
مثل و نظیر، همتا، برابر
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
گول، دیوانه، نیازمند. درویش. (منتهی الارب). ج، عدماء، معدوم. (ناظم الاطباء) ، گاه بمنزلۀ کلمه نفی است که بر سر اسم معرف به الف و لام درآید و آن را منفی سازد و در حقیقت نوعی صفت مرکب درست کند چون عدیم الخیر، بی خیر.
- عدیم الحرکه، بی حرکت.
- عدیم الرائحه، بی بو.
- عدیم الرأس، بی سر.
- عدیم الطعم، بی مزه.
- عدیم الفضل، بی خرد.
- عدیم المثال، بی مثال. بی مانند.
- عدیم المثل، بی مثل. بی مانند.
- عدیم النظیر،بی نظیر.
- عدیم الوفاء، بی وفا
لغت نامه دهخدا
(عِ مُلْ مِ)
آبی است مر عمیره راکه بطنی از کلب اند. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شمار. اسم است از عد. (قطرالمحیط) (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و منه: هم عدیدالحصی و بنوفلان فی العدید الاکثر، همتا. ندّ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، حریف. (از منتهی الارب). القرن. (از اقرب الموارد) ، همدست در شجاعت. (منتهی الارب) ، آنکه از قومی باشد، فلان عدیدالقوم، او از ایشان است، حصه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، بانگ کمان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (قطرالمحیط) ، عدید الشی ٔ مثلهم فی العدد، یقال دنانیر فلان عدید دنانیرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
ابن فرج. شاعر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مثل. مانند. همتا. همانند. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). ج، عدلا، هم کجاوه. (از اقرب الموارد). دو کس که هر دو جانب یک کجاوه نشینند هر یکی مر دیگری را عدیل باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، برابر در قدر و مرتبت. (غیاث اللغات) ، هم شأن. هم رتبه. رقیب:
خرد و جهل کی شوند عدیل
برز را نیست آشنا ردّاس.
ناصرخسرو.
بارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک
او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است.
ناصرخسرو.
تا دهک راه سخت شوریده ست
جفت عقل تو و عدیل هنر.
مسعودسعد.
، هم وزن. عدیلک هو الذی یعادلک فی الوزن والقدر. (قطرالمحیط). هم سنگ. ج، عدلاء، همسر. (منتهی الارب) :
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود
هفتصد سال از جگر خون راند، بر سنگ و گیا.
سنایی.
، شوهران دو خواهر
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعدی
تصویر تعدی
ستم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعدی
تصویر اعدی
دشمن تر، ستمکار تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدید
تصویر عدید
شمرده شده، شماره، عدد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدیل
تصویر عدیل
مانند، همتا، مثل، هم رتبه، رقیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدیم
تصویر عدیم
نیست و نابود شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدید
تصویر عدید
((عَ))
شمار، شماره، شمرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدیل
تصویر عدیل
((عَ))
نظیر، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدیم
تصویر عدیم
((عَ))
نیست شده، نابود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعدی
تصویر اعدی
((اَ دا))
دشمن تر، ستمکارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعدی
تصویر تعدی
((تَ عَ دِّ))
تجاوز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعدی
تصویر بعدی
پسین، سپسین
فرهنگ واژه فارسی سره
جفت، قرین، لنگه، مانند، مثل، نظیر، همتا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیار، بی شمار، زیاد، عدیده، کثیر، شمار، شماره
متضاد: معدود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بعدی
تصویر بعدی
Dimensionally, Next, Subsequent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بعدی
تصویر بعدی
следующий , последующий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بعدی
تصویر بعدی
размерно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بعدی
تصویر بعدی
nächste, nachfolgend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بعدی
تصویر بعدی
dimensional
دیکشنری فارسی به آلمانی