جدول جو
جدول جو

معنی عدو - جستجوی لغت در جدول جو

عدو
خصم، دشمن
تصویری از عدو
تصویر عدو
فرهنگ فارسی عمید
عدو
(حَ)
دویدن اسب، دویدن خواستن اسب، ستم کردن بر کسی، درگذشتن از حد. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، دشمنی کردن. (از قطرالمحیط)
لغت نامه دهخدا
عدو
(حَ وَ)
دویدن اسب. (منتهی الارب) ، دویدن خواستن اسب. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام) ، ستم کردن بر کسی، درگذشتن از حد، بازگردانیدن و مشغول کردن از کار، برجستن به سر کسی، تجاوز کردن، درگذشتن از کار و ترک دادن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جاوزه و ترکه، دستبرد زدن دزد بر قماش. و اللص علی القماش. (از اقرب الموارد) ، دشمنی کردن. (از قطرالمحیط)
لغت نامه دهخدا
عدو
(عَ دُوو)
دشمن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و در فارسی بدون تشدید واو بکار رفته است. بدخواه. خلاف صدیق. مقابل دوست. ج، اعداء:
کنون کاین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بداریددست.
دقیقی.
ز بهرام گردون به بهرام روز
ولی را بساز و عدو را بسوز.
فردوسی.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز، شیر ژیان.
فرخی.
دولت او غالب است بر عدو و جز عدو
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
این عاریتی تن، عدوی تست، عدو را؟
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آغاو.
ناصرخسرو.
ابلیس عدوست مر ترا زیرا
تو آدم اهل علم و احکامی.
ناصرخسرو.
گر عدوی من به مشرق است، ز مغرب
آسان من نیز خود بدو برسانم.
ناصرخسرو.
از دیو وفا چرا طمع داری
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
ناصرخسرو.
از عدوی سگ صفت، حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین امین.
خاقانی.
گر به ملک افراسیاب آید عدو
شاه، کیخسرومکان باد از ظفر.
خاقانی.
گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک ترا مقرری.
خاقانی.
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده.
نظامی.
با عدوی خرد مشو گرد کین
خرد شوی گر نشوی خرده بین.
نظامی.
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
سعدی (گلستان).
مرا بمرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی.
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در دامنت.
سعدی (بوستان).
- عدوخوار، آنکه دشمن خوار باشد و آنکه دشمن رانابود کند:
یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی.
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو، روز گیرودار خیار است.
ناصرخسرو.
- عدوسوز، دشمن سوز. آنکه دشمن را بسوزد و نابودکند:
درخشنده تیغت عدوسوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد.
نظامی.
- عدوشکنان، دشمن شکن ها. پیروزمندان:
ای بسا رایت عدوشکنان
سرنگون از دعای بیوه زنان.
(المضاف الی بدایع الازمان).
- کید عدو، دشمنی عدو:
اندرین آرزو همی باشم
زانکه ناایمنم ز کید عدو.
سوزنی.
- امثال:
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
خمیر مایۀ دکان شیشه گر سنگ است
لغت نامه دهخدا
عدو
(عِدْوْ)
درازی و پهنای چیزی، حد و نهایت چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، سنگ تنک که بدان چیزی را پوشند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). ج، عداء
لغت نامه دهخدا
عدو
دشمن، بدخواه، جمع اعداء
تصویری از عدو
تصویر عدو
فرهنگ لغت هوشیار
عدو
((عَ))
دشمن، خصم، جمع اعداء
تصویری از عدو
تصویر عدو
فرهنگ فارسی معین
عدو
بدخواه، خصم، دشمن، مخالف، معاند، منازع
متضاد: حبیب، دوست
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدوی
تصویر عدوی
فساد، تباهی، انتقال مرض، سرایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدول
تصویر عدول
روگرداندن، تخطی کردن، انحراف، خارج شدن، جمع عادل، جمع عدل
فرهنگ فارسی عمید
(ع دْ وا)
سرایت بیماری و تجاوز آن از صاحب خود به دیگری و منه الحدیث: لاعدوی و لاطیره. (منتهی الارب) (آنندراج) ، یاری گری، اسم اسب اعداء را. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، خواستن از حاکم که رفع ظلم کند. خواستن از حاکم که انتقام گیرد از ستمکار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ لَ)
میل کردن از کسی و برگشتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن به سوی کسی، خمیدن راه و کج گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رجوع کردن از رای و عقیده. بازگشت: امیرالمؤمنین الطائع باﷲ در مهمات ملک از مشاورت او عدول می جست. (تاریخ بیهقی ص 276). از التزام اشارت دوستان که حکم جزم است چون چاره ندید عدول نتوانست. (جهانگشای جوینی) ، بطور کلی عدول از رای در مورد مجتهدی گویند که از مسائل شرعی از رأی و نظر خود عدول کند و آن در موردی است که برخوردبه مدرک و دلائلی خلاف فتوی سابق برای او ظاهر شود.
- عدول دادن از رأی، کسی را از رأی و نظرش برگرداندن. رای او رازدن. او را از رأی خود منصرف کردن.
- عدول کردن، استنکاف کردن از رأی و نظر و تصمیم خود. اعراض کردن ازکاری که باید انجام دهند.
- ، برگشتن و تخلف کردن.
- عدول کردن از، منحرف شدن از: و از واجب عدول نشاید کردن. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 272).
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
بدوستی که نکردم ز دوستیت عدول.
سعدی.
- عدول کردن به، بازگشتن به. میل کردن به
لغت نامه دهخدا
(عِدْ وَ)
کرانۀ وادی. (منتهی الارب). کنار رود. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) ، جای بلند. عدوه. ج، عداء، عدوات، عدیات، درازی وپهنای چیزی و حد و نهایت آن. عدو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُدْ وَ)
مکان دور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، جای بلند. عدوه. ج، عداء، عدوات، عدیات، کرانۀ وادی. عدوه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
اقامت کردن و همیشه بودن به جائی. (منتهی الارب). عدن. رجوع به عدن شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عادل. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ عدل. (آنندراج). مردم عادل. عادلان: تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات قصۀ حال از قبه تارکبه واز اول تا آخر بگویند. (سندبادنامه ص 296).
بیار ساقی و همسایه گو، دو چشم بیند
که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول.
سعدی.
تنی چند از عدول... که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نام مردی که کشتی بسیار نیکو می ساخت. (منتهی الارب) (آنندراج). عدولی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گواه مقبول. مرد راست گو و بسیار عادل. (آنندراج) :
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ)
به زمین رفتن. (آنندراج). رفتن آب در زمین
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن دلیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رجل عدوس،مرد نیک توانا و قوی بر نیروی و رفتار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). امراءه عدوس کذلک، ضبع عدوس، سخت رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ وی ی)
گیاه صیفی که بعد ازگذشتن بهار روید. (از قطرالمحیط). عدویه. (از منتهی الارب) ، درختهای کوچک که شتر خورد. (قطرالمحیط). عدویه. (منتهی الارب) ، گوسفندکوچک چهل روزه. (قطرالمحیط). عدویه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ریگ بسیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ واْ)
ستم کردن بر کسی و درگذشتن از حد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عدوّ. عدوه. عداء. عدوان. عداون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عدوس
تصویر عدوس
زن دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوب
تصویر عدوب
ریگ بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوف
تصویر عدوف
نیک چشنده، خورش ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدول
تصویر عدول
برگشتن، بازگشت جمع عادل، مردم عادل، عادلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدون
تصویر عدون
کود دادن نیرو دادن با سرگین، زخم زدن به درخت، برکندن سنگ را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوه
تصویر عدوه
جای بلند، رود کنار، کناره
فرهنگ لغت هوشیار
واگیری، تباهی، یاریگری، تجاوز، سرایت (بیماری) تجاوز، سرایت (بیماری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوا
تصویر عدوا
ناآرامی، لغزان جنبان، زمین ناهموار، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدول
تصویر عدول
((عُ))
بازگشتن، برگشتن از راه، بازگشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدول
تصویر عدول
جمع عادل، عدل دهندگان، مردمان صالح برای شهادت در محضر قاضی یا حاکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدوی
تصویر عدوی
((عَ وا))
سرایت بیماری و تجاوز آن، بیماری واگیردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدوی
تصویر عدوی
((عُ دْ وا))
فساد، تباهی
فرهنگ فارسی معین