دویدن اسب. (منتهی الارب) ، دویدن خواستن اسب. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام) ، ستم کردن بر کسی، درگذشتن از حد، بازگردانیدن و مشغول کردن از کار، برجستن به سر کسی، تجاوز کردن، درگذشتن از کار و ترک دادن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جاوزه و ترکه، دستبرد زدن دزد بر قماش. و اللص علی القماش. (از اقرب الموارد) ، دشمنی کردن. (از قطرالمحیط)
دویدن اسب. (منتهی الارب) ، دویدن خواستن اسب. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام) ، ستم کردن بر کسی، درگذشتن از حد، بازگردانیدن و مشغول کردن از کار، برجستن به سر کسی، تجاوز کردن، درگذشتن از کار و ترک دادن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جاوزه و ترکه، دستبرد زدن دزد بر قماش. و اللص علی القماش. (از اقرب الموارد) ، دشمنی کردن. (از قطرالمحیط)
دشمن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و در فارسی بدون تشدید واو بکار رفته است. بدخواه. خلاف صدیق. مقابل دوست. ج، اعداء: کنون کاین سپاه عدو گشت پست از این پس ز کشتن بداریددست. دقیقی. ز بهرام گردون به بهرام روز ولی را بساز و عدو را بسوز. فردوسی. به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو به صید گیرد، گیرد چه چیز، شیر ژیان. فرخی. دولت او غالب است بر عدو و جز عدو طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم. منوچهری. این عاریتی تن، عدوی تست، عدو را؟ دانا نگرد خیره چنین تنگ در آغاو. ناصرخسرو. ابلیس عدوست مر ترا زیرا تو آدم اهل علم و احکامی. ناصرخسرو. گر عدوی من به مشرق است، ز مغرب آسان من نیز خود بدو برسانم. ناصرخسرو. از دیو وفا چرا طمع داری هرگز جوید کس از عدو دارو؟ ناصرخسرو. از عدوی سگ صفت، حلم و تواضع مجوی زانکه به قول خدای نیست شیاطین امین. خاقانی. گر به ملک افراسیاب آید عدو شاه، کیخسرومکان باد از ظفر. خاقانی. گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت زحمت او چه کم کند ملک ترا مقرری. خاقانی. ز هر مقراضه کو چون صبح رانده عدو چون میخ در مقراض مانده. نظامی. با عدوی خرد مشو گرد کین خرد شوی گر نشوی خرده بین. نظامی. روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست میخاید. سعدی (گلستان). مرا بمرگ عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون او کشته در دامنت. سعدی (بوستان). - عدوخوار، آنکه دشمن خوار باشد و آنکه دشمن رانابود کند: یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا. دقیقی. پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند شخص عدو، روز گیرودار خیار است. ناصرخسرو. - عدوسوز، دشمن سوز. آنکه دشمن را بسوزد و نابودکند: درخشنده تیغت عدوسوز باد درفش کیان از تو فیروز باد. نظامی. - عدوشکنان، دشمن شکن ها. پیروزمندان: ای بسا رایت عدوشکنان سرنگون از دعای بیوه زنان. (المضاف الی بدایع الازمان). - کید عدو، دشمنی عدو: اندرین آرزو همی باشم زانکه ناایمنم ز کید عدو. سوزنی. - امثال: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد خمیر مایۀ دکان شیشه گر سنگ است
دشمن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و در فارسی بدون تشدید واو بکار رفته است. بدخواه. خلاف صدیق. مقابل دوست. ج، اَعداء: کنون کاین سپاه عدو گشت پست از این پس ز کشتن بداریددست. دقیقی. ز بهرام گردون به بهرام روز ولی را بساز و عدو را بسوز. فردوسی. به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو به صید گیرد، گیرد چه چیز، شیر ژیان. فرخی. دولت او غالب است بر عدو و جز عدو طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم. منوچهری. این عاریتی تن، عدوی تست، عدو را؟ دانا نگرد خیره چنین تنگ در آغاو. ناصرخسرو. ابلیس عدوست مر ترا زیرا تو آدم اهل علم و احکامی. ناصرخسرو. گر عدوی من به مشرق است، ز مغرب آسان من نیز خود بدو برسانم. ناصرخسرو. از دیو وفا چرا طمع داری هرگز جوید کس از عدو دارو؟ ناصرخسرو. از عدوی سگ صفت، حلم و تواضع مجوی زانکه به قول خدای نیست شیاطین امین. خاقانی. گر به ملک افراسیاب آید عدو شاه، کیخسرومکان باد از ظفر. خاقانی. گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت زحمت او چه کم کند ملک ترا مقرری. خاقانی. ز هر مقراضه کو چون صبح رانده عدو چون میخ در مقراض مانده. نظامی. با عدوی خرد مشو گرد کین خرد شوی گر نشوی خرده بین. نظامی. روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست میخاید. سعدی (گلستان). مرا بمرگ عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون او کشته در دامنت. سعدی (بوستان). - عدوخوار، آنکه دشمن خوار باشد و آنکه دشمن رانابود کند: یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا. دقیقی. پیش عدوخوار ذوالفقارِ خداوند شخص عدو، روز گیرودار خیار است. ناصرخسرو. - عدوسوز، دشمن سوز. آنکه دشمن را بسوزد و نابودکند: درخشنده تیغت عدوسوز باد درفش کیان از تو فیروز باد. نظامی. - عدوشکنان، دشمن شکن ها. پیروزمندان: ای بسا رایت عدوشکنان سرنگون از دعای بیوه زنان. (المضاف الی بدایع الازمان). - کید عدو، دشمنی عدو: اندرین آرزو همی باشم زانکه ناایمنم ز کید عدو. سوزنی. - امثال: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد خمیر مایۀ دکان شیشه گر سنگ است
سرایت بیماری و تجاوز آن از صاحب خود به دیگری و منه الحدیث: لاعدوی و لاطیره. (منتهی الارب) (آنندراج) ، یاری گری، اسم اسب اعداء را. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، خواستن از حاکم که رفع ظلم کند. خواستن از حاکم که انتقام گیرد از ستمکار. (از اقرب الموارد)
سرایت بیماری و تجاوز آن از صاحب خود به دیگری و منه الحدیث: لاعدوی و لاطیره. (منتهی الارب) (آنندراج) ، یاری گری، اسم اسب اعداء را. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، خواستن از حاکم که رفع ظلم کند. خواستن از حاکم که انتقام گیرد از ستمکار. (از اقرب الموارد)
میل کردن از کسی و برگشتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن به سوی کسی، خمیدن راه و کج گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رجوع کردن از رای و عقیده. بازگشت: امیرالمؤمنین الطائع باﷲ در مهمات ملک از مشاورت او عدول می جست. (تاریخ بیهقی ص 276). از التزام اشارت دوستان که حکم جزم است چون چاره ندید عدول نتوانست. (جهانگشای جوینی) ، بطور کلی عدول از رای در مورد مجتهدی گویند که از مسائل شرعی از رأی و نظر خود عدول کند و آن در موردی است که برخوردبه مدرک و دلائلی خلاف فتوی سابق برای او ظاهر شود. - عدول دادن از رأی، کسی را از رأی و نظرش برگرداندن. رای او رازدن. او را از رأی خود منصرف کردن. - عدول کردن، استنکاف کردن از رأی و نظر و تصمیم خود. اعراض کردن ازکاری که باید انجام دهند. - ، برگشتن و تخلف کردن. - عدول کردن از، منحرف شدن از: و از واجب عدول نشاید کردن. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 272). من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد بدوستی که نکردم ز دوستیت عدول. سعدی. - عدول کردن به، بازگشتن به. میل کردن به
میل کردن از کسی و برگشتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن به سوی کسی، خمیدن راه و کج گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رجوع کردن از رای و عقیده. بازگشت: امیرالمؤمنین الطائع باﷲ در مهمات ملک از مشاورت او عدول می جست. (تاریخ بیهقی ص 276). از التزام اشارت دوستان که حکم جزم است چون چاره ندید عدول نتوانست. (جهانگشای جوینی) ، بطور کلی عدول از رای در مورد مجتهدی گویند که از مسائل شرعی از رأی و نظر خود عدول کند و آن در موردی است که برخوردبه مدرک و دلائلی خلاف فتوی سابق برای او ظاهر شود. - عدول دادن از رأی، کسی را از رأی و نظرش برگرداندن. رای او رازدن. او را از رأی خود منصرف کردن. - عدول کردن، استنکاف کردن از رأی و نظر و تصمیم خود. اعراض کردن ازکاری که باید انجام دهند. - ، برگشتن و تخلف کردن. - عدول کردن از، منحرف شدن از: و از واجب عدول نشاید کردن. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 272). من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد بدوستی که نکردم ز دوستیت عدول. سعدی. - عدول کردن به، بازگشتن به. میل کردن به
جمع واژۀ عادل. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ عدل. (آنندراج). مردم عادل. عادلان: تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات قصۀ حال از قبه تارکبه واز اول تا آخر بگویند. (سندبادنامه ص 296). بیار ساقی و همسایه گو، دو چشم بیند که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول. سعدی. تنی چند از عدول... که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان)
جَمعِ واژۀ عادل. (منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ عَدل. (آنندراج). مردم عادل. عادلان: تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات قصۀ حال از قبه تارکبه واز اول تا آخر بگویند. (سندبادنامه ص 296). بیار ساقی و همسایه گو، دو چشم بیند که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول. سعدی. تنی چند از عدول... که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان)