آنکه یا آنچه باعث به وجود آمدن چیزی یا حالتی می شود، عمل کننده، اجرا کننده، بامهارت، متخصص، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره می کند، والی، حاکم
آنکه یا آنچه باعث به وجود آمدن چیزی یا حالتی می شود، عمل کننده، اجرا کننده، بامهارت، متخصص، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره می کند، والی، حاکم
آنچه جراحت را از ریم پاک کرده، فراهم آرد. (غیاث اللغات). هر چه به سبب تجفیف و تکثیف رطوبت سطح جراحت را لزج و چسبنده کرده و دهن زخم را بهم آورد، مانند دم الاخوین. (فرهنگ خطی) (از قانون ابن سینا). چیز خشک بود که بهم چفساند دهان جراحت را چون دم الاخوین. (از بحر الجواهر). التیام دهنده. (ناظم الاطباء)
آنچه جراحت را از ریم پاک کرده، فراهم آرد. (غیاث اللغات). هر چه به سبب تجفیف و تکثیف رطوبت سطح جراحت را لزج و چسبنده کرده و دهن زخم را بهم آورد، مانند دم الاخوین. (فرهنگ خطی) (از قانون ابن سینا). چیز خشک بود که بهم چفساند دهان جراحت را چون دم الاخوین. (از بحر الجواهر). التیام دهنده. (ناظم الاطباء)
با چیزی برابر آمدن. (منتهی الارب) ، خمیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن از کسی. (منتهی الارب) ، اندازه کردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن. (منتهی الارب) ، توقف نمودن، هم وزن کردن و برابر گردانیدن چیزی را به چیزی، با کسی سوار شدن در کجاوه، متردد بودن در اختیار یکی از دو امر که پیش آید کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب)
با چیزی برابر آمدن. (منتهی الارب) ، خمیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن از کسی. (منتهی الارب) ، اندازه کردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن. (منتهی الارب) ، توقف نمودن، هم وزن کردن و برابر گردانیدن چیزی را به چیزی، با کسی سوار شدن در کجاوه، متردد بودن در اختیار یکی از دو امر که پیش آید کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب)
مثل. مانند. همتا. همانند. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). ج، عدلا، هم کجاوه. (از اقرب الموارد). دو کس که هر دو جانب یک کجاوه نشینند هر یکی مر دیگری را عدیل باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، برابر در قدر و مرتبت. (غیاث اللغات) ، هم شأن. هم رتبه. رقیب: خرد و جهل کی شوند عدیل برز را نیست آشنا ردّاس. ناصرخسرو. بارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است. ناصرخسرو. تا دهک راه سخت شوریده ست جفت عقل تو و عدیل هنر. مسعودسعد. ، هم وزن. عدیلک هو الذی یعادلک فی الوزن والقدر. (قطرالمحیط). هم سنگ. ج، عدلاء، همسر. (منتهی الارب) : نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود هفتصد سال از جگر خون راند، بر سنگ و گیا. سنایی. ، شوهران دو خواهر
مثل. مانند. همتا. همانند. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). ج، عُدَلا، هم کجاوه. (از اقرب الموارد). دو کس که هر دو جانب یک کجاوه نشینند هر یکی مر دیگری را عدیل باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، برابر در قدر و مرتبت. (غیاث اللغات) ، هم شأن. هم رتبه. رقیب: خرد و جهل کی شوند عدیل برز را نیست آشنا ردّاس. ناصرخسرو. بارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است. ناصرخسرو. تا دهک راه سخت شوریده ست جفت عقل تو و عدیل هنر. مسعودسعد. ، هم وزن. عدیلک هو الذی یعادلک فی الوزن والقدر. (قطرالمحیط). هم سنگ. ج، عُدلاء، همسر. (منتهی الارب) : نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود هفتصد سال از جگر خون راند، بر سنگ و گیا. سنایی. ، شوهران دو خواهر
میل کردن از کسی و برگشتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن به سوی کسی، خمیدن راه و کج گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رجوع کردن از رای و عقیده. بازگشت: امیرالمؤمنین الطائع باﷲ در مهمات ملک از مشاورت او عدول می جست. (تاریخ بیهقی ص 276). از التزام اشارت دوستان که حکم جزم است چون چاره ندید عدول نتوانست. (جهانگشای جوینی) ، بطور کلی عدول از رای در مورد مجتهدی گویند که از مسائل شرعی از رأی و نظر خود عدول کند و آن در موردی است که برخوردبه مدرک و دلائلی خلاف فتوی سابق برای او ظاهر شود. - عدول دادن از رأی، کسی را از رأی و نظرش برگرداندن. رای او رازدن. او را از رأی خود منصرف کردن. - عدول کردن، استنکاف کردن از رأی و نظر و تصمیم خود. اعراض کردن ازکاری که باید انجام دهند. - ، برگشتن و تخلف کردن. - عدول کردن از، منحرف شدن از: و از واجب عدول نشاید کردن. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 272). من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد بدوستی که نکردم ز دوستیت عدول. سعدی. - عدول کردن به، بازگشتن به. میل کردن به
میل کردن از کسی و برگشتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن به سوی کسی، خمیدن راه و کج گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، رجوع کردن از رای و عقیده. بازگشت: امیرالمؤمنین الطائع باﷲ در مهمات ملک از مشاورت او عدول می جست. (تاریخ بیهقی ص 276). از التزام اشارت دوستان که حکم جزم است چون چاره ندید عدول نتوانست. (جهانگشای جوینی) ، بطور کلی عدول از رای در مورد مجتهدی گویند که از مسائل شرعی از رأی و نظر خود عدول کند و آن در موردی است که برخوردبه مدرک و دلائلی خلاف فتوی سابق برای او ظاهر شود. - عدول دادن از رأی، کسی را از رأی و نظرش برگرداندن. رای او رازدن. او را از رأی خود منصرف کردن. - عدول کردن، استنکاف کردن از رأی و نظر و تصمیم خود. اعراض کردن ازکاری که باید انجام دهند. - ، برگشتن و تخلف کردن. - عدول کردن از، منحرف شدن از: و از واجب عدول نشاید کردن. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 272). من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد بدوستی که نکردم ز دوستیت عدول. سعدی. - عدول کردن به، بازگشتن به. میل کردن به
جمع واژۀ عادل. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ عدل. (آنندراج). مردم عادل. عادلان: تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات قصۀ حال از قبه تارکبه واز اول تا آخر بگویند. (سندبادنامه ص 296). بیار ساقی و همسایه گو، دو چشم بیند که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول. سعدی. تنی چند از عدول... که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان)
جَمعِ واژۀ عادل. (منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ عَدل. (آنندراج). مردم عادل. عادلان: تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات قصۀ حال از قبه تارکبه واز اول تا آخر بگویند. (سندبادنامه ص 296). بیار ساقی و همسایه گو، دو چشم بیند که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول. سعدی. تنی چند از عدول... که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان)
کارکن و صنعتگر، کسی که با دست کار کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر که با دست کار گل ساختمان و بناء آن کند. (از اقرب الموارد) (المنجد) گلکار، کسی که متصدی کارهای دیگر شوددر امور مالی و غیره. (المنجد). ضابط. (ناظم الاطباء) ، دیوانی. نوکر. دولت. رئیس. والی. حاکم. (المنجد). ج، عمال و عاملون و عمله: به معزولی به چشمم در نشستی چو عامل گشتی از من چشم بستی. نظامی. نهد عامل سفله بر خلق رنج که تدبیر ملک است و توفیر گنج. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 157). نیاورده عامل غش اندر میان نیندیشد از رفع دیوانیان. سعدی. تا نگویی که عاملان حریص نیکخواهان دولت شاهند. سعدی. ، دانا. زبردست در هر کاری، وکیل و کارگزار. (ناظم الاطباء) ، کلمه ای که بدان اعراب کلمه دیگر تغییر می کند. ج، عوامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تعریفات) (مهذب الاسماء). و رجوع به عوامل شود
کارکن و صنعتگر، کسی که با دست کار کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر که با دست کار گل ساختمان و بناء آن کند. (از اقرب الموارد) (المنجد) گلکار، کسی که متصدی کارهای دیگر شوددر امور مالی و غیره. (المنجد). ضابط. (ناظم الاطباء) ، دیوانی. نوکر. دولت. رئیس. والی. حاکم. (المنجد). ج، عمال و عاملون و عمله: به معزولی به چشمم در نشستی چو عامل گشتی از من چشم بستی. نظامی. نهد عامل سفله بر خلق رنج که تدبیر ملک است و توفیر گنج. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 157). نیاورده عامل غش اندر میان نیندیشد از رفع دیوانیان. سعدی. تا نگویی که عاملان حریص نیکخواهان دولت شاهند. سعدی. ، دانا. زبردست در هر کاری، وکیل و کارگزار. (ناظم الاطباء) ، کلمه ای که بدان اعراب کلمه دیگر تغییر می کند. ج، عوامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تعریفات) (مهذب الاسماء). و رجوع به عوامل شود
دیرینه و سالخورده از چیزی. (قطرالمحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). عداملی. (منتهی الارب) ، سطبر و کهنه از درخت و سوسمار. (قطرالمحیط) (منتهی الارب). عداملی. عدمل. (منتهی الارب). رجوع به عدمل شود
دیرینه و سالخورده از چیزی. (قطرالمحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). عداملی. (منتهی الارب) ، سطبر و کهنه از درخت و سوسمار. (قطرالمحیط) (منتهی الارب). عداملی. عدمل. (منتهی الارب). رجوع به عدمل شود
عمل کننده، کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند، والی، حاکم، در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات، هر عنصر ریاضی مانند عدد، حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد، نماینده شرکت، سا
عمل کننده، کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند، والی، حاکم، در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات، هر عنصر ریاضی مانند عدد، حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد، نماینده شرکت، سا