جدول جو
جدول جو

معنی عجمجمه - جستجوی لغت در جدول جو

عجمجمه
(عَ جَ جَ مَ)
ماده شتر استوار و توانابر سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، عجمجمات
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمامه
تصویر عمامه
شالی که دور سر می بندند، دستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمجمه
تصویر جمجمه
محفظۀ سر مهره داران که در انسان از هشت تکه استخوان متصل به هم تشکیل شده و مغز سر در آن جا دارد
چاهی که در شوره زار کنده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمجمه
تصویر جمجمه
سخن گفتن به طور مبهم، کنایه از صدای پای اسبان
فرهنگ فارسی عمید
پادشاه بزرگ و بلندقدری که دارای مقام و منزلتی مانند جم ( جمشیدشاه) است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمجه
تصویر مجمجه
به صورت مبهم سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ مَ)
جاریه عمیمه، دختر درازقامت. نخله عمیمه، کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج). زن تام الخلقه و درازقامت. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). خرمابن دراز. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، عم ّ
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بسیارلشکر گردیدن بعد کمی وی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغفر. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیضه و خود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، دستار سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است. (از لسان العرب). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دستار. (دهار). سرپایان. مندیل. دولبند. نصیف. صوقعه. ج، عمائم، عمام. عمامه دارای رنگهای مختلفی است، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی ’عمامه’ را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفۀ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه عمامه را در این معنی فارسی زبانان عمّامه تلفظ کنند: از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. (حدودالعالم).
بستد عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار.
منوچهری.
قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامۀ قصب بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). سلطان محمود گفت: مردی کافی است، امابالا و عمامۀ او را دوست ندارم. (تاریخ بیهقی ص 373). این عمامه که دست بستۀ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص 377).
مرا بر سرعمامۀ خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون.
ناصرخسرو.
بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک
عمامۀ قصب و اسب و سیم و زر دارد.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر از بهر قال و قیل
از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست.
ناصرخسرو.
گر بعمامه کسی سروریی یافته ست
پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب.
اثیر اخسیکتی.
گر عمامه دیگری بندد رواست
لیکن استنجا به دست خود کنند.
خاقانی.
اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان، تندی بسان تندر.
خاقانی.
خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان.
خاقانی.
دستار من وقایۀ جان شد و عمامۀ من دربند کمند بماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست.
نظامی.
از عمامه کمند کردندش
درکشیدند و بند کردندش.
نظامی.
فلک را داده سروش سبزپوشی
عمامش باد را عنبرفروشی.
نظامی.
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ی خویش درپیچیده بود.
مولوی.
وز دمشقی عمامه برباییم
افسر از فرق گنبد دوار.
نظام قاری.
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل.
نظام قاری.
خامۀ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج 3 ص 323).
مخور صائب فریب فضل از عمامۀ زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.
صائب تبریزی.
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب تبریزی.
تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز
دور پرواری عمامه و قطر شکم است.
صائب تبریزی.
استعمام، اشتیاذ، عمامه بر سر بستن. (ناظم الاطباء). اعتصاب، عمامه بر سر نهادن. اعتمار، عمامه و جز آن بر سر بستن. اعتمام، عمامه بستن. اقتعاط، عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ. عمامه بستن بی تحت الحنک. تحنک، عمامه را اززیر زنخ برآوردن. (از منتهی الارب). تختمه، عمامه بندی. (ناظم الاطباء). تشوذ، عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج). تعمم، عمامه بر سر بستن. (منتهی الارب). تعمیم، عمامه پوشانیدن. (ناظم الاطباء). تکویر، پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب). عمامه بر سر بستن. تلحی، عمامه به زیر حنک درآورده، بستن. (آنندراج). تلفم، عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریه، زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قفد، عمامه بستن بی شمله. کور، پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لوث، دستار پیچیدن. (منتهی الارب). عمامه پیچیدن. معمّم، عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته.
أرخی عمامته، عمامۀ خود را سست و نرم گردانید، کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
- اهل عمامه، آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی:
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم.
ناصرخسرو.
به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص 404).
- عمامه آرائی، کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن. (از آنندراج) :
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی.
صائب (از آنندراج).
- عمامه افکندن، برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن. بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه، و آن نشانۀ اظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد:
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند.
نظامی.
- عمامه ای، آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل ’کلاهی’. عمامه بسر. دستاربند.
- عمامه بستن، پیچیدن عمامه بنحو مطلوب.
- عمامۀ بسته، عمامه ای که پیچیده باشند و آمادۀ بر سر گذاشتن باشد: عمامۀ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- نخ عمامه ای، قسمی گلولۀنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است.
- امثال:
عمامه گذاشت تا کله بردارد. (امثال و حکم دهخدا).
، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه. عامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به عامه و عامّه شود، قحطی و خشکسالی. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سبک گشتن و شتاب کردن. (از اقرب الموارد). سبکی و شتابی. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
گرد. (منتهی الارب) ، دود. (منتهی الارب). عجاج و عجاجه اخص از عجاج است. (اقرب الموارد) ، گلۀ بزرگ از شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر بسیار و بزرگ جثه. (اقرب الموارد) (شرح قاموس) ، لبد عجاجته، بازداشت خود را از چیزی که در آن بوده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، لف عجاجته علیهم، تاراج آورد بر آنها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
ناقۀ توانا بر سفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نی یَ)
دهی است کوچک از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 58 هزارگزی شمال خاوری شادگان کنار راه اتومبیل رو اهواز به شادگان. 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ مَ)
مؤنث عجرم. رجوع به عجرم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ جَ رَ)
زن گرداندام سبک روح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ ثَ مَ)
مؤنث عثمثم. رجوع به مادۀ فوق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ جَ)
روباه ماده. (منتهی الارب). ثعلبه. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ مَ)
زنی که موهای سر خود را ارسال نکند و نگذارد بلند شود و آنها را مانند مردان از بیخ بسترد. (ناظم الاطباء). زنی که موهای سر خود را ارسال نکند، مانند مردان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
سخن در دهن گردانیدن بی هویدا گفتن. (المصادر زوزنی). بیان نکردن خبر را و ناپیدا گفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آشکار بیان نکردن خبر یا تمام نگفتن آن. (از اقرب الموارد) پچپچه: از کثرت اراجیف مختلف که در آن تاریخ بر سبیل مجمجه از افواه شنوده می آمد، دل بر اقامت خراسان... قرار نمی گرفت. (المعجم چ مدرس رضوی ص 4) ، بی نقطه و بی اعراب نوشتن کتاب را وتعمیه نمودن در آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کج کلامی کردن با کسی و برگردانیدن او را از حالی به حالی. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخن ناپیدا گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). سخن ناهویدا گفتن. (زوزنی) ، اقدام نکردن بر کاری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پچپچه، بی دیل نویسی، کژ سخنی (دیل نقطه) نا پیدا گفتن خبر و بیان نکردن آن پچپچه: چه از کثرت اراجیف مختلف که در آن تاریخ بر سبیل مجمجه از افواه شنوده می آمد دل بر اقامت خراسان... قرار نمیگرفت، آشکار نکردن حروف (کتاب مکتوب) بی نقطه و بی اعراب نوشتن، کج کلامی کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمومه
تصویر عمومه
اپدری کاکایی، جمع عم، اپدران کاکایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
دستار سر، آنچه بر سر پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجرمه
تصویر عجرمه
درخت کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجمه
تصویر عاجمه
دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجمجم
تصویر تجمجم
من من کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمجمه
تصویر جمجمه
کاسه سر یا استخوانی که در آن دماغ است، نوعی از پیمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمجم
تصویر جمجم
گیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمجه
تصویر مجمجه
((مَ مَ جِ))
درست و رسا بیان نکردن خبر، پچپچه، بدون نقطه و اعراب نوشتن کتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
((عِ مِ))
دستار، پارچه ای دراز که دور سر پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جمجمه
تصویر جمجمه
((جُ جُ مِ))
کاسه سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جمجمه
تصویر جمجمه
استخوان سر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
دستار
فرهنگ واژه فارسی سره
دستار، عصابه، مندیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشمه ی پر از آب، غلغل کننده، سینه ریز، چشمه ای در حوالی
فرهنگ گویش مازندرانی