جدول جو
جدول جو

معنی عجلزه - جستجوی لغت در جدول جو

عجلزه
(عَ)
ریگ توده ای است معروف به رابر حفر ابوموسی. (معجم البلدان). در نقائض علجزه ضبط شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عجلزه
(عَ لَ / عِ لِ زَ)
اسب مادۀ استوار درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). الفرس و الناقه الشدیده. (اقرب الموارد). اسب سخت گوشت. (منتهی الارب). و لایقال للذکر من الخیل ’عجلزٌ’ و یقال: ’جمل ٌ عجلزٌ’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عجله
تصویر عجله
شتاب کردن، سرعت، شتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجوزه
تصویر عجوزه
زن پیر، پیرزن، دختر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجزه
تصویر عجزه
عاجز، سست، ناتوان، خسته، درمانده، ویژگی آنکه عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
در اصطلاح بلغاء عاجز بودن شاعر یا منشی درادای غرضی که انشای آن شروع کرده نمی تواند بر نمط محمود به اتمام رساندن. (آنندراج از مطلع السعدین)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ زَ)
جمع واژۀ عاجز. رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُ زَ)
فرزند پسین مرد. مذکر و مؤنث و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ / عِ لِ)
رجوع به علجزه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
موضعی است نزدیک انبار و بنام عجله دختر عمرو بن عدی، جد ملوک لخم موسوم است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
گوسالۀ ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سقاء. (اقرب الموارد) ، خیک روغن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دولاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، توشه دان. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، عجل، عجال، عجال، نوعی از گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
پیره زن. (اقرب الموارد). عجوز است در لغت ردیه. (منتهی الارب). العجوز فی لغه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ لی یَ)
فرقه ای از زیدیه. اصحاب هارون عجلی اند که از جهت عقایدشبیه به فرقه بتریه اند. (از خاندان نوبختی ص 259)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
سرین زن خاصهً و گاهی به استعاره برای مرد آید و منه رفع عجیزته من السجود. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ زَ)
بالشچه که زنان بر سرین بندند تا فربه نماید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، انگشت پنجم مرغ. (منتهی الارب). دائره الطائر التی یضرب بها و هی کالاصبع فی باطن رجله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عجله
تصویر عجله
شتاب، سرعت
فرهنگ لغت هوشیار
ته تغاری واپسین فرزند، دیر زاد فرزند که در پیری زای آوران زاده می شود، جمع عاجز، ناتوانان بی دست و پایان جمع عاجز ناتوانان ضعیفان
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست است و در تازی نیامده در فارسی: پیرزن زن پیر زن کلانسال. توضیح فصحای عرب بدین معنی عجوز هم گویند ولی عوام عرب عجوزه استعمال کنند، دختر: این بند را عجوزه ای بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنه احدی عشره و خمسمائه بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجیزه
تصویر عجیزه
سرین زن گاه برای مرد آید به ایرمان (استعاره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجله
تصویر عجله
((عَ جَ لِ))
شتاب کردن، تعجیل، تندی، شتاب، سرعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجوزه
تصویر عجوزه
((عَ زِ))
زن پیر، گنده پیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجله
تصویر عجله
شتاب
فرهنگ واژه فارسی سره
پیرزال، پیرزن، عجوز
متضاد: پیرمرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تسریع، تعجیل، سرعت، شتاب، شتابزدگی، شتابندگی
متضاد: تامل، درنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد