جدول جو
جدول جو

معنی عجلد - جستجوی لغت در جدول جو

عجلد
(عُ جَلِ)
شیر خفته. یا شیر دفزک زده و جغرات شده. (منتهی الارب). اللبن الخاثر جداً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عجله
تصویر عجله
شتاب کردن، سرعت، شتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
واحد شمارش کتاب، جلد، جلد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجلد
تصویر تجلد
چالاکی کردن، نیرومندی، بردباری، صلابت، چابکی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ جَرْ رَ)
دلاور. (منتهی الارب). الجری ٔ. (اقرب الموارد) ، برهنه. (منتهی الارب) (آنندراج). منجرد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
گوسالۀ ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سقاء. (اقرب الموارد) ، خیک روغن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دولاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، توشه دان. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، عجل، عجال، عجال، نوعی از گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لا)
زن شتاب کار. ج، عجالی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج) ، کمان تیرزودگذر. (منتهی الارب). قوس عجلی، ای سریعه السهم
لغت نامه دهخدا
(عَ لی ی)
نسبت است به عجل بن لجیم بن صعب بن علی بن بکر بن وائل. رجوع به عجل بن لجیم و اللباب ج 2 ص 124 شود
لغت نامه دهخدا
(عَجْ جَ)
عثمان بن علی بن شراف العجلی، مکنی به ابوسعد از اهل بنج دیه است. وی فقیهی فاضل بوده. فتوی میداد. نزد قاضی حسین المروالروذی فقه آموخت واز جماعتی حدیث شنید. در حدود سال 440 هجری قمری متولد شد و در سال 526 درگذشت. (از اللباب ج 2 ص 124)
لغت نامه دهخدا
(عَجْ جَ)
رجوع به عجلی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(عُ لِ)
شیر خفته. (منتهی الارب). اللبن الخاثر جداً. (اقرب الموارد) ، شیر دفزک زده و جغرات شده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ کَ لِ)
لبن عکلد، شیر دفزک خفته. (منتهی الارب). شیر غلیظ شده. (از اقرب الموارد). عکالد. و رجوع به عکالد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به تکلف چابکی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جلدی و چالاکی نمودن در مقابلۀ دشمن. (غیاث اللغات). تکلف الجلاده. (تاج المصادر بیهقی) (قطر المحیط). جلدی کردن. (زوزنی). تکلف جلادت. (مجمل اللغه). تکلف جلادت و ظاهر نمودن آن. (از اقرب الموارد). اظهار قوت و شدت کردن. (فرهنگ نظام) : وی سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیاوردند که وی از جای بشده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). هرچند ناتوانیم از این علت از تجلد چاره نیست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 517).
و تجلدی للشامتین اریهم
انی لریب الدهر لااتضعضع.
(اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
زمین هموار، ستبر شدن
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ رَ)
بزرگ گردیدن کار و سخت و دشوار گردیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
پوست پاره ای که زن نواحه بر روی زند بدان. ج، مجالید. (منتهی الارب) (آنندراج). پوست پاره ای که زن نوحه کننده بر روی خود زند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، تازیانه. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
درشت سخت. (منتهی الارب). صلب شدید. (اقرب الموارد). عصلود. و رجوع به عصلود شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ / عِ لِ)
رجوع به علجزه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَلْ لِ)
صحاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن که کتابها را جلد می کند. (از ذیل اقرب الموارد). جلدگر. جلدساز. پوست گر. آن که کراسه راپوست کند. آن که کتاب را پشت کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پوست باز کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که پوست می کند شتر را. (ناظم الاطباء). پوست کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
موضعی است نزدیک انبار و بنام عجله دختر عمرو بن عدی، جد ملوک لخم موسوم است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
صحاف، آنکه کتابها را جلد میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلد
تصویر عصلد
درشت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
عجله: آتش شیطنت او (دیو گاو و پای) لهبات غضب بر آورد اما عنان عجلت از دست نداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجلس
تصویر عجلس
کمارماهیک از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجله
تصویر عجله
شتاب، سرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجلی
تصویر عجلی
شتابان: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجرد
تصویر عجرد
درشت و سخت، تند رو، بی برگ بی بار دلاور، برهنه لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجلد
تصویر تجلد
چالاکی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
کتاب جلد کرده شده، واحدی برای شمارش کتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
((مُ جَ لِّ))
پوست کننده، صحاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجله
تصویر عجله
((عَ جَ لِ))
شتاب کردن، تعجیل، تندی، شتاب، سرعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلد
تصویر تجلد
((تَ جَ لُّ))
چابکی نمودن، چابکی، نیرومندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجله
تصویر عجله
شتاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تسریع، تعجیل، سرعت، شتاب، شتابزدگی، شتابندگی
متضاد: تامل، درنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جلدشده، جلددار، جلد (1، 2،)
فرهنگ واژه مترادف متضاد